احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالحفیظ منصور/ دوشنبه 15 جوزا 1396 - ۱۴ جوزا ۱۳۹۶
«إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا. إِنَّ أکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أتْقاکُم»
—————————————————————————————————————————————————————————————
افغانستان حدود یک قرن است که از بیماری شوونیسمِ قومی عذاب میکشد و تاهنوز از پایانِ این بیماری اثری سراغ نمیشود. مناسبات اجتماعی، نظام اقتصادی، فعالیتهای فرهنگی و هنری در این سرزمین، به درجاتِ متفاوتی از شوونیسمِ قومی متأثر اند. اینکه چه نظریههایی در خلقِ این بلیه سهیم بودهاند و قوممداری چه سرگذشتی در چهار دهه پسین داشته است، ایجاب بررسیِ اجمالی را دارد. گفتنیست که جهاد (۱۳۵۷-۱۳۷۱ هـ خ) به عنوان یک رویداد عظیم، برای نخستینبار مناسباتِ قومی را در افغانستان زیر و رو کرد. جهانیشدن و در تداوم آن، دموکراسی در افغانستان تحولِ دیگری بود که سرزمینِ ما را نیز درنوردید و بر انحصارطلبیِ قومی ضرباتِ کوبنده وارد آورد؛ در حدی که میتوان وضعیتِ شوونیسمِ قومی را در حال حاضر “نیمهجان” توصیف کرد.
مبانی نظری
در گذشتههای دور، در گوشهوکنارِ عالم خانوادههایی از زمامداران بودند که نسبِ خود را به آسمان میرساندند، القابی همچون پسر خدا، یا خدایِ ابر و آسمان به خود برمیگزیدند و بدین صورت، میان خود، خانواده و بقیه مردم تفاوتِ ذاتی قایل میشدند و بر پایه آن، امتیازاتی را بهدست میآوردند.
در میان پیروان ادیان، یهودیها اعتقاد به برتری قومِ یهود دارند و خود را قوم برگزیده الهی میشمارند. فرمان اول از فرمانهای دهگانه، همین اصل را در یهودیت بیان میدارد. در هندوییسم، انسانها به چهار طبقه اساسی تقسیم میگردند و اساسِ این دستهبندی از روی مبدای خلقتِ آنها صورت گرفته است. طبقات چهارگانه عبارتاند از: ۱) براهمه؛ ۲) شترا؛ ۳) ویش؛ ۴) شودر. بر اساس تعالیم هندوییسم، براهمه از دهان، شترا از بازوها، ویش از رانها و شودر از پاها توانای مطلق آفریده شده اند. هریک از این طبقات در هندوییسم، مقام و منزلتی تعریفشده دارند که کسی را یارایِ عبور از آن مرزها نمیباشد، و هریک میباید پا را در حدِ گلیمِ خویش دراز کند و تسلیم بدون چونوچرایِ سرنوشتِ خویش باشد. براهمه در هندوییسم در جایگاه نیمهخدایی قرار دارد، درحالیکه شودر، نجس خوانده میشود و با حیواناتی مانند سگ و قورباغه برابر میباشد. هرچند از رهگذر اعتقادی در اسلام طبقهبندی وجود ندارد، لیکن هر فرقه اسلامی خود را گروه “ناجیه” خوانده و به باطل بودنِ سایرین معتقد است. اما از لحاظ فرهنگی، اشخاص و خانوادهها بر پایه شغل و درآمدشان، ردهبندی میشوند و بر آن اساس، هر یک اخذِ موقع میکنند.
افلاطون از نخستین کسانیست که سرشتِ انسانها را از هم متفاوت دانست و جایگاه هر یک را حسبِ گوهر و سرشتش در نظر گرفت. از نظر او، ذاتِ معدود کسانی (فلاسفه) از طلاست که سزاوار سروری و حکمرانی اند. عده دیگر گوهر وجودشان از نقره میباشد که میباید در جایگاه دومِ فرمانروایی قرار گیرند. بقیه از آهن سرشته شده اند که میباید به امور شاقه پرداخته و خدمتِ شاه و درباریان را بهجا آرند. از دید افلاطون، شماری هم اند که ناقصالخلقه و کودن به دنیا میآیند و هستیشان مخلِ “دولت – شهر” میگردد. فیلسوفشاه صلاحیت دارد که به منظور بهبود وضعیت شهر، دست به نابودی آنها بزند. از نظر این فیلسوف، عدالت آن است که هر کسی در جایگاه در خور شأنش قرار گیرد، و هرگاه کسی از حد خویش عبور کند، عدالت زیر پا میگردد و نظم شهر به هرجومرج کشانده میشود.
نظر ذاتانگارانه افلاطون در درازنای تاریخ، مبنایی برای بسیاری از شوونیستهای قومی و زبانی شده است. به گونهیی که قومی خود را “نجیب” و دیگران را “نانجیب” میخواند، دیگری مدعی است بهشتیان به زبان قومِ او سخن میگویند و قومگرایانی هم بودهاند که غیرخودیها را “موالی” لقب دادهاند. ابن تیمیه از اندیشمندان نامدارِ مسلمان است که به تفاوتِ گوهریِ انسانها معتقد است. به باور او، خون و زبانِ عرب نسبت به سایرین برتری دارد.
دیدگاه دیگری که ریشه در زمین دارد و به نظریه طبیعی موسوم است، به وسیله چارلز داروین مطرح گردید. بر اساس این نظریه، جهان محلِ تنازع و کشمکش است و هر یک برای بقایِ خود میکوشد. در این مبارزه آنهایی برنده میشوند که از قدرت و شایستهگی لازم بهرهمند بوده باشند. در نظریه طبیعی، میان انسان و سایر جانوران کدام تمایزی وجود ندارد و هر یک برای بقایِ خود تلاش میورزد؛ بنابراین جنگ به منظور کسب تفوق و برتری در میان گروههای انسانی، یک امر طبیعی شناخته شده است که از آن گریزی وجود ندارد.
ظهور دو پدیده عصر جدید؛ یکی دولتِ ملی و دیگری دموکراسی در بسیاری از نقاط جهان به فردگرایی میدان داد و امتیازاتِ گروههای قومی و زبانی را نابود گردانید. اما در افغانستان از این دو، به سودِ قومگرایی کار گرفته شد. زیرا دولتسازی در افغانستان با الگوی ژرمنی آغاز شد. تیوری این الگو در مرحله نخست از سوی محمود طرزی و سپس به وسیله عبدالمجید زابلی و غلاممحمد فرهاد به افغانستان آورده شد. اساس الگوی ژرمنی، بر یکسانسازی قومی و زبانی استوار میباشد. در یک کشور چند قومی مانند افغانستان، اجرای این نظریه با خساراتِ فراوانی به همراه بود؛ بسیاری از آثار تاریخیِ بلخ و هرات ویران گردید، نامهای تاریخیِ پارهیی از مناطق عوض شد، هویت یک قوم بر سایرین تحمیل شد و بدین منظور تاریخ رسمی نوشته شد و همه نمادها و افتخاراتِ افغانستان به یک قوم نسبت داده شد. یک قوم با تکیه بر قدرت دولتی، “گفتمان ملی”ِ دلخواهش را رقم زد، خود را اکثریت وانمود گردانید و موسسِ افغانستان عنوان کرد و به مدد رسانههای همهگانی و نصاب تعلیمی معارف، آن را به گوشِ فرد فردِ کشور رساند. اما این مدل چنان بر قامتِ افغانستان تنگ و نارسا افتاد که نتواست رضایتِ همهگانی را کمایی بدارد، لذا با واکنشهای دوامداری روبهرو گردید که تا هنوز ادامه دارد.
غربدیدههای قومگرا از دموکراسی که مضمون روز است، مدد گرفتند و با ظاهر آراسته به میدان وارد شدند. آنها از “کمیت” به جای “حقیقت” به دفاع برخاستند و “انسانیت” را فدای “اکثریت” کردند. این اشخاص، سخن از اکثریت و اقلیتِ قومی گفتند و بر پایه همین منطق، همه امتیازات سیاسی را حق مسلمِ “اکثریت قومی” خواندند. به گونه مثال؛ انوارالحق احدی زعامت و رهبری را حق انکارناپذیرِ پشتونها دانسته و بر هویت پشتونیِ افغانستان تأکید میورزد. روستار ترهکی در کنار اکثریت قومی از نظر خصایص انسانی، پشتونها را نسبت به سایر باشندهگان برازنده میشمارد که به آنها شایستهگی زعامت را در افغانستان بخشیده است.
Comments are closed.