احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 22 جوزا 1396 - ۲۱ جوزا ۱۳۹۶
بخش بیسـتونهم/
شب حادثه
ششم میزانِ سال ۱۳۷۳ خورشیدی، نزدیک شام، در منطقۀ کارته پروان من و برادرم عزیزالله ایما زخم خوردیم و عبدالقهار عاصی شاعر مشهور و محبوبِ افغانستان شهید شد.
قصۀ آن حادثه خیلی دردانگیز است؛ از آنروز تا اکنون ۲۲ سال میگذرد. اما هنوز دردِ آن حادثه را حس میکنم. آن روز که در منطقۀ باغ بالا همراه با برادرم عزیزالله ایما و دوستم عبدالقهار عاصی قدم میزدم و عاصی شعرهای نوسرودۀ خود را که در ایران نوشته بود، دکلمه میکرد. در آن روز، شهر کابل زیر آتش و شلیکِ راکتهای گلبدین حکمتیار قرار داشت. گلبدین رهبر حزب اسلامی، برای سقوط حکومت مجاهدین، هر روز راکتهای بیشماری را از ولسوالی چارآسیاب به شهر کابل فیر میکرد و به همین اثر، تعداد زیادی از مردم عادی در زمان حاکمیت چهارسالۀ دولت اسلامی، معیوب و کشته شدند.
و اما در روز حادثه بالای من چه گذشت:
شبی که زیر نورِ چراغهای خیره و کمنورِ شفاخانۀ دولتی وزیر محمداکبرخان، برای عملیات آماده میشدم، داکترانِ موظفِ عملیاتم با هم میگفتند: راکتهای امروز مردمِ بسیاری را کشت، همان شاعرِ جوان قهار عاصی هم شهید شد.
قرار بود من بدون هیچ مقدمهیی زیر تیغ عملیات بروم، درحالیکه در عملیاتها، ابتدا خون آماده میشود و بعد از کسب اجازه و گرفتن مکتوبی از خانواده، زخمی به میز عملیات منتقل میگردد.
اما متأسفانه از خانوادۀ ما هیچکس حضور نداشت تا چنین خطی را به داکترانِ موظف بدهد. شاید جانِ آدمهای آن روز، ارزشِ چنین خطی را نداشت و کس برای آنها خطی نمینوشت.
اگر آدمهای شهر زنده میماندند خوب، ورنه مرگِ آنها پرسشی نداشت.
من در چنین حالواحوال، زیر تیغ رفتم و راستی هیچگونه دردی را احساس نمیکردم. فکر میکردم آنهایی که چپن سفید به تن کردهاند، زندهگی همه را از مرگ نجات میدهند.
صدای انفجار راکتها، در اتاق عملیات همچنان شیشههای شفاخانه را میلرزاند و من نیز با انفجار هر راکت، وجودم گرم میشد و فکر میکردم بار دیگر مرا نشانه گرفتهاند.
روی تختِ عملیات دراز کشیدم، آرام بودم و هیچکس به یادم نمیآمد. مادر نداشتم که مهربانیاش در آن لحظات به ذهنم میآمد و دیگران نیز برایم ارزش حضور نداشتند، هیچ حسی نداشتم.
به هیچ چیز فکر نمیکردم؛ زیرا زندهگی در نظرم با دیدنِ زخمهای کاری و عمیقِ برادرم عزیزالله ایما و پنجههای بستۀ دوستم قهار عاصی دیگر مُرده بود.
در آن لحظات، دستان بیمروت و قاتلی جانِ هزاران نفر را میگرفت، زندهگی دیگر در این شهرِ مصیبتبار ارزشی نداشت.
ناله و ضجۀ جوانانِ زخمی در اتاقی که من بودم، تواناییام را درهم میکوبید. نااُمید بودم، فکر کردم در این شب همۀ کابلیان شهید شدهاند و تنها زخمیها اند که ناله میکنند.
شب را در بیهوشی و درد گذشتاندم.
پس از گذشت چند ساعت فهمیدم که بین زندهگی و مرگ دستوپنجه میزنم.
تصور کردم در اتاقِ کوچکی که هیچ منفذی ندارد، از پا آویزانم، گاه به هوش آمده و گاه از هوش میرفتم.
این حالت شکنجهیی بود که حتا نمیتوان آن را به ذهن تصور کرد و بیان داشت.
حافظهام را از دست داده بودم، از خود میپرسیدم: چرا مرا اینگونه جزا میدهند، کی مرا در اینجا زندانی کرده است، چرا زندانیام، چرا مرا از اینجا رها نمیسازند، چه گناهی کردهام، کجاست پدر و برادر و زن و خواهرم. چرا اینگونه تنها هستم…؟
Comments are closed.