احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:پرتو نادری/ دوشنبه 29 جوزا 1396 - ۲۸ جوزا ۱۳۹۶
گویند باری مرد فلکزدهیی سوراخ روزیاش بند آمده بود و دست به هرکاری که میزد، هیچ آباش رنگ نمیگرفت. هنری هم نداشت تا این شکم بیهنر پیچپیچ را چارهیی سازد. از گرسنهگی و بیروزگاری سر به کوه و بیابان زد. شامگاه شده بود که از تن و توش افتاد، دست زیر سر نهاد و خواب سنگینی روی سرش خیمه زد. در خواب شیطان بر او ظاهر شد و صدا زد:
-ای دوست؛ چگونه شد که سروکارت چنان دیوانهگان گرسنه به کوه و بیابان کشیده است؟ بر خیز که تمام شهر را برایت آیینهبندان کردهایم تا با هزار جلوه در آن بتابی و با هر جلوه، چشم هزاران هزار دشمن را کور سازی! به شهر برگرد که روزگار به کام است و خنگ اقبال رام!-
شیطان دستی به سوی مرد دراز میکند، مرد میانگارد که حضرت خضر بر او پدیدار شده است. دست شیطان را بوسهباران میکند. بر چشمان از حال رفتۀ خود میمالد! و میگوید: -من از شهر و نام شهر نفرت دارم. زیستن در شهر، هزار هنر میخواهد که مرا نیست. دستم به کاری نمیگردد جز کاری که شهریان از آن بیزارند!-
شیطان میگوید: -ما را با هم پیوند دیرینهیی است. به پاس آن پیوند ترا هنری نشان دهم که نانت در روغن باشد. برخیز ترا شهری نشان دهم که نان به نرخ روزگار میخورند و پول مروجشان سادهلوحی است، برخیز و راه شهر «سادهلوحان گزافهگوی» پیش گیر-
شیطان، حلقهیی در گوش او میکند و میگوید: -تا این حلقه ترا در گوش است، صدای من خواهی شنید و ترا رنجی از روزگار نخواهد بود. زنهار این حلقه از گوش خود دور مکن-
مردِ روزگاربرگشته مانند فنری از خواب میپرد و میبیند جز تاریکی چیزی به چشم نمیآید. خیره در تاریکی مینگرد، چیزی نمیبیند و اما صدایی گامهایی را میشنود که با شتاب دور میشوند. یادش از حلقه میآید. به گوش راستاش دست میزند، میبیند حلقهیی در گوش دارد. همه سخنان در ذهناش زنده میشوند. حس میکند همه نیروی جهان در پاهای او به حرکت آمدهاند. چشمهایش از شادمانی برق زنند و مانند باد به سوی شهرمی دود.
روز دیگر در گذرگاه «نیرنگبازان چراغدار» در شهر «سادهلوحان گزافهگوی» دکانی باز میکند به نام: «کنزالخیاطین من المشرقین و المغربین!»
هنوز درست پشت میز خیاطی ننشسته است که مردی خوش لباسی از بزرگان شهر به دکان میآید. سلامی میدهد و پارچۀ گران قیمتی را روی میز میگذارد و میگوید: -این پارچه زربفت را در سفر آخر خود از آن سوی کوه قاف، هزار دینار سره خریدهام، برایم پیراهن تنبانی بدوز که در جهان جوره نداشته باشد. تا چند روز دیگر در نمایشگاه جهانی لباس اشتراک میکنم. من باید مقام نخستین را در میان مردان خوشلباس جهان به دست آورم تا افتخار بزرگی باشد برای من و برای شهر سادهلوحان گزافهگوی.
کنزالخیاطین میگوید: -چشم. فردا شامگاهان بیایید، چیزی برایت بدوزم که چشم همه مردم جهان از شگفتی باز ماند.
فردا، شامگاهان مرد بر میگردد، میبیند که کنزالخیاطین پارچۀ زربفت او را از میانه پارهپاره کرده و پارهها را دراز به هم دوخته است. مرد خوشلباس با خشونت میپرسد: -این دیگر چگونه پیران تنبانی است؟ چگونه پوشیده میشود؟
کنزالخیاطین در حالی که خندهیی بر لب دارد، میگوید: -برادر جگر خوده خون نساز، من دیدم تو پیراهن تنبان تازه و زیبایی داری؛ اما جای لنگی کلاه بر سر کردهیی. این کلاه هویت شهر سادهلوحان گزافهگوی نیست. مرد باید لنگی داشته باشد، با شف و شملۀ بلند، نه کلاهی که معلوم نیست، پوست آن در کدام چرمگری آش خورده است؛ ایا نماز با این کلاه روا است یا نه؟ لنگی عزت است، مردم به لنگی انسان نگاه میکنند، به شف و شملۀ او!
باید شما در آن مسابقه با این لنگی زربفت و شمله و شف بلند که به مانند تاج خروس بدرخشد، اشتراک کنید تا هم شما مقام خوشلباسترین مرد جهان را به دست آرید و هم هویت تاریخی شهر سادهلوحان گزافهگوی بر جای شود، ما نباید هویت خود را در هیچ جایی جهان فراموش کنیم! من این دکان از آن ساختهام تا با دستار دوزیهای خویش هویت گم شدهیی این شهر را دوباره برگردانم!
مرد خوشلباس دهاناش تا بنا گوش باز میشود، دستی تکان میدهد و میگوید: درست میگویید، درست میگویید! خانهآباد، خانه!
او که رفت، خندههای کنزالخیاطین بلند و بلندتر شد تا اینکه قهقههایش تمام دکان را پر کرد. دستی به گوش راست خود زد و دید حلقۀ شیطان سرجایش است و بیاختیار فریاد زد: درود ای دوست من! درود! راستی که روزگار به کام است و خنک اقبال رام!
Comments are closed.