احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دو شنبه 19 سرطان 1396 - ۱۸ سرطان ۱۳۹۶
بخش چهلودوم/
جوانمردی
«از ضعف به هرجا که رسیدیم، وطن شد.»
سال ۱۳۷۶ خورشیدی، در یک سفرِ ششروزه، از مسیرِ پاکستان ـ چترال ـ بدخشان وارد پنجشیر شدم.
در این سفر، روزها از شدتِ آفتاب و شبها از فرط خنک در رنج بودم، بههمینگونه بعضی از روزها گرسنه راه میپیمودم.
خلاصه بعد از زحمات زیاد، به اولین قریه از قرای درۀ پنجشیر، قریۀ “پسمزار” ولسوالی پریان، رسیدم.
آفتابسوختهگیهای رویم، گواهی از مشقتِ راه و سفر میداد. سه جلد کتاب با خود داشتم. خسته بودم و فکر میکردم وزنِ سنگینی را حمل میکنم.
به هر صورت، وارد روستای آبادی در ولسوالی پریان شدم که در آن مسجدِ آهنپوشی اعمار گردیده بود. داخل مسجد شدم که جماعتِ کوچکی نماز عصر را تمام کرده بودند و ملای مسجد دعا میکرد.
بعد از ختم نماز، همه متوجه من شدند. در این جمع، یک فرمانده که مشهور به «قلندربیگ» بود را شناختم. بسیار مانده و خسته بودم؛ اگر مینشستم، برخاستن برایم مشکل میشد.
جماعتِ نمازخوان جانبِ من با تعجب دیده و پرسیدند که شما مسافر استین. گفتم: بلی!
قلندربیگ که ریش انبوهی صورتش را پوشانیده و پکولی بهسر داشت، گفت: جوان نمازت را بخوان، اما یادت باشد که شب در مسجد جای بودوباش نداریم و این مسجد شبانه قفل میشود. میتوانی به مسجدِ دیگری که از ما فاصلۀ کمی دارد، بروی.
من به قلندربیگ که نامِ بیمسمایی بود، گفتنییی نداشتم. نماز ناخوانده، مسجدِ آنها را ترک کردم.
نزدیک نماز شام به مسجدِ دومی رسیدم که جماعت در حال اقامۀ نماز بودند، من هم به صفِ جماعت پیوستم.
نمازگزاران، در روشنی چراغهای کمنور، بهسختی قابل تشخیص بودند. نماز جماعت را ادا کردم و دو رکعت سنت نماز شام را بسیار بهسختی خواندم. از فرط خستهگی و بیخوابی، در گوشهیی از مسجد قرار گرفته و خواب هر لحظه مرا تهدید میکرد.
مرد تنومند و بلندقامتی رو به من کرده گفت: فکر کنم وطندار مسافر استی. گفتم: بلی!
بهعجله برای اینکه جواب منفی نشنوم، گفتم: به چیزِ دیگری نیاز ندارم، تنها میخواهم شبی را اجازه بدهید که اینجا بخوابم.
این شخص که فرمانده «حاجی حبیب پریان» نام داشت، با لهجۀ شیرینِ روستایی گفت: «آخه عجب آدمی استی، مگر ما زنده نیستیم، یک توته نان در بیابان هم پیدا میشه.»
خوش شدم، این مرد دستم را گرفت و با چراغی به دست جانبِ خانۀ خود برد.
وقتی داخل خانه شدم، با مهربانی تمام، دوشکی را هموار کرد و گفت: «حالی قصه کو که کجا بودی و کجا میری!”
فرمانده در خانه تنها بود، از هر دری گپ زدیم، اما وقتی از کابل و جفای طالبان در حقِ این شهر قصه کردم، آهی کشید و گفت: مدت زیادی است که خانوادۀ خود را که در کابل استند، ندیدهام.
شیرروغن تیار شد و با اشتهای تمام، آن را خورده و از این در و آن در بازهم قصهها کردیم، اما ندانستم که چگونه مرا خواب برد.
چهرۀ این عیار تنومند در ذهنِ ناخودآگاهم بود، اما دیگر هیچگاه او را ندیدم.
تابستان سال ۱۳۹۳ خورشیدی، درست پانزده سال پس از آن دیدار، میخواستم با خانواده از منطقۀ پریان گذشته، به قسمت بالای این درۀ زیبا بروم که در سرک عمومی آدمِ آشنایی را دیدم. موتر را توقف داده و به گمانِ همان عیار، پایین شدم. آن آدم بغلِ خود را باز کرد و بازهم با مهربانی روستایی، مرا در آغوش گرفت.
به او خیره شدم و گفتم: خودت همان مردی نیستی که شبی مهمانت بودم. گفت: بلی، من حاجی حبیب پریان استم.
بارِ دیگر در بغل گرفتمش. چهرۀ صمیمیِ او بارِ دیگر حادثۀ آنشب را در ذهنم تداعی کرد. با مهربانی رویش را بوسیدم و او دستم را محکم گرفت و گفت: «نمیگذارم که از اینجا بگذرید؛ طفلها را پایین کن که خدمتِ شما را کنم.»
اما اینبار فرمانده حبیب پریان، با دیدار قبلی تفاوتِ بسیار داشت. محاسنش سفید شده و مشقتهای روزگار، قامتِ استوارش را خم کرده بود، اما از مهربانی و جوانمردیِ او چیزی کم نشده بود.
درست گفتهاند: کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.
Comments are closed.