احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سيد حسين اشراق/ یک شنبه 31 ثور 1396 - ۳۰ ثور ۱۳۹۶
بخش نوزدهم/
برای ایدیولوژی و اتوپیا میشود کارکردهایی قایل شد و در نهایت نشان داد که افراطیترین کارکردِ این دو در نهایتِ امر درهمکنشِ جدیشان را بهوجود میآورد. به عبارت دیگر، اندیشه اتوپیایی در شکلِ افراطی به ایدیولوژی مبدل میشود و ایدیولوژی نیز محتوای اتوپیایی پیدا میکند، عملیهیی که از نظرِ ریکور با رجوع به کارکردهای دوگانه تخیل قابل توضیح است. بر همین مبناست که گستره “خیال اجتماعی” میتواند هم نگاه به گذشته و نیز چارچوبی از خطوطِ آینده را ارایه نماید، اگر واپسگرا باشد از آن ایدیولوژی پدید میآید و اگر واجدِ رؤیای آیندهنگرانه و واقعیتگریز باشد، محصول آن اتوپیاست. این وضعیت نشان میدهد که ایدیولوژی و اتوپیا دارای ریشه مشترک (تخیل اجتماعی) اند و کارکردهای افراطیشان نیز قابلیت تبدیل به یکدیگر را دارند.
تحلیلگران این نکته را نیز مهم میپندارند که: “چرا تحلیل ایدیولوژی، تحلیلِ موازی با اتوپیا را میطلبد؟”، پاسخ این است که سه کارکرد:
الف. تفسیر ویژه از واقعیتِ موجود
ب. مشروعیتبخشی سیاسی
ج. یکپارچهسازی اجتماعی
میانِ ایدیولوژی و اتوپیا مشترک اند. بدین ترتیب، ایدیولوژی در هر سه شکلِ یاد شده موقعیتِ گروههای اجتماعی هویتیافته از خودش را تقویت نموده و در هماهنگی با خواستِ قدرت به استمرار و پایداری آن میپردازد؛ در صورتیکه اتوپیا معطوفِ ناکجاآباد است و افکندنِ تخیل به خارج از واقع و در جای دیگر (نامکان) را اساس قرار داده است، جایی که اینجا نیست، مکانِ دیگر و از جنسِ”رؤیا” است، جایی که در آن، “نامکان” در توازی با “نازمان” قرار دارد و علاوه بر برونبودهگی مکانی اتوپیا (مکانِ دیگر)، برونبودگی زمانی آن (زمانِ دیگر) نیز به تصویر کشیده میشود.
تحلیلگران برای درکِ کارکردِ تکمیلی اتوپیا سه معنای آن در توازی با معانی ایدیولوژی اما از پایین به بالا را در نظر میگیرند:
الف: اگر ایدیولوژی وضعیتِ موجود را حفظ کرده و به آن تداوم میبخشد، اتوپیا عبور از آن را مطرح میکند.
ب: اتوپیا بیانِ تمامِ قابلیتهای گروهی است که خود را توسطِ نظمِ موجود سرکوبشده مییابد.
ج: اتوپیا نوعی خیالپردازی برای اندیشیدن به “دگربودهگی” امرِ اجتماعی است.
ایدیولوژی و اتوپیا در واقع نوعی از تخیل سازنده و بازسازنده هستند؛ بدین ترتیب گستره “خیال اجتماعی”، کارکردِ واقعیتگریز خود را فقط از گذرگاه اتوپیا، و کارکردِ حفظِ واقعیت را تنها از مجرای ایدیولوژی میتواند اجرا کند. اما این تمام مطلب نیست؛ چرا که ما نمیتوانیم به گستره “خیال اجتماعی” دست یابیم مگر از طریق صور تحریفشده که همان اَشکال وارونهیی هستند که گئورگ لوکاچ آنها را به پیروی از مارکس، “آگاهی کاذب”، کارل مانهایم “گرایشهای سرمستانه” و دانیل بل “تزریقِ با اشتیاقِ اعتقادات” خوانده اند. لوکاچ تأکید میکند که ما نمیتوانیم قدرتِ خلاقِ تخیل را در دست بگیریم مگر اینکه نسبتِ انتقادی با این دو شکل از آگاهی کاذب برقرار کنیم. با توجه به این مطلب، ما در اینجا به نقطهیی میرسیم که ایدیولوژی و اتوپیا در آن مکمِل یکدیگر هستند، اما نه فقط به این دلیل که در توازی با یکدیگر قرار دارند، بلکه به این دلیل که با یکدیگر در حالِ جابهجایی و “مشروعیت بخشیدن به اقتدار در همۀ سطوح هویت اند”( Ricoeur, 1986: 311)، چیزی که ریکور ریشه آن را در جزم و فهمِ مطلق می داند و مردود می شمارد، چنانچه گفته است: “بحثِ فهمِ مطلق، افسانه دروغین و مسیر انحرافی است”(Critchley & Schroeder,1999: 449)، می باید از روی آن پرده برداشت و تنوعِ تأویلها که طنین افکنِ “کشفِ من در تو ” و نفی جزمِ ایقان است را جدی گرفت؛ از همینرو اذعان میکند: “زندهگی در عدمِ ایقان، هرچند دشوارتر است، اما بارها انسانیتر است”. (ریکور، ۱۳۷۴ : ۸)
با وجود اینکه “نفی جزم ایقان” به گونه جدی در برابرِ استدلالِ انتقادی ریکور از برای درهمتنیدهگی “ایدیولوژی و اتوپیا” قرار گرفته است، اما برخی از تحلیلگران مطرح میکنند که ما همواره با اتوپیا سروکار داریم؛ زیرا با توجه به لزومِ اندیشیدن به وضعیتِ بهتر، همیشه بهتر را بهگونهیی تعریف میکند که در نقدِ واقعیتِ موجود و در تقابل با آن قرار میگیرد و این مفهومِ ایدیولوژیک، با مفهومِ انتخابهای تاریخی رابطه تنگاتنگ دارد، چرا که رفتن از وضعیتِ موجود به سوی وضعیتِ مطلوب، همیشه مستلزم یک انتخاب تاریخی توسط کنشگران در سطوح مختلف، از خُرد تا کلان است، به همین خاطر کارکرد اساسی اتوپیا اعتراض به وضع موجود و فرا رفتن از آن است. در این صورت میتوانیم خود را از وضع موجود رها نموده، به “دیگر جا” بیفکنیم و ایدیولوژی را موردِ پرسش قرار دهیم، اما عکس آن هم صادق است. اگر قرار باشد برای عبور از غیبگویی تاریخی اتوپیا، منشِ افسونگرانه آن را در رابطه با مهندسی اجتماعی در برابر تعدیل قرار دهیم، از کارکردِ ایدیولوژیک برخوردار میشود و “هویتِ روایی” به خود میگیرد.
در حقیقت، ایدیولوژی از آغاز بهصورتِ یک فراروایت ِرهایی ظهور میکند که هدفِ عمده آن، ظاهراً رها ساختنِ انسانها از فراروایتِ گذشته است، اما بعداً در مراحلِ ظهورِ عینی، خود تبدیل به فراروایتهای سلطهگرایانه و سوژهساز سیاسی میشود. به عبارت دیگر، ایدیولوژی که به سلبِ استقلال و استحاله سوژه سیاسی میپردازد، تبدیل به روایتها و بازنماییهای کاذب از واقعیت و استقرارِ نوعی معنا برای جلوگیری از “گفتوگوی آزاد” (هولاب،=۱۳۷۸: ۱۶۹) میشود؛ معنایی که سوژه سیاسی را به مصرفکننده جازم آن مبدل میکند، اما این معنا به گونهیی متراکم میشود که گویی سوژه شدن نسبت به ساختارهای سیاسی، ذاتی و باطنی است. در این روند، سوژه سیاسی به گونهیی ساخته و پرداخته میشود که تصور میکند خود در ساخت و پرداختِ خود نقش داشته است. به عبارت دیگر، این فرایند خود را بهصورتِ امرِ طبیعی و نه اجتماعی و سیاسی بازنمایی میکند. در اینجا سوژه سیاسی، از رهگذرِ زبانِ سیاسی و کردارهای گفتمانی، بهویژه کردارهای گفتمان سیاسی که ظرفِ حاوی ایدیولوژی برای تقویتِ “برساختنِ هویت برای یکسانسازی”( کاستلز، ۱۳۸۰: ۳۰ ) است، مرزگذاریهای بنیادین میانِ “خودی” و “دیگری” را بهوجود میآورد و نوعی توهمِ “همه یا هیچ” را در برابرِ منطقِ کنش متقابل قرار میدهد؛ تمهید جدلییی که شرایطِ سادهسازی واقعیت را فراهم میکند و جوامع انسانی را در برابرِ لهیبِ تکرارِ منازعات قرار میدهد.
پدیدارشناسی ایدیولوژی و یوتوپیا نشان میدهد که مفاهیم یاد شده پلیمیک و سرشار از جاذبه و دافعه است. برخی بار منفی ادغامِ آن دو را برجسته میکنند و عدهیی دیگر از نقشِ انسجامبخشِ آنها سخن به میان میآورند، اما قدر مسلم این است که هر دو مفهوم از نظرِ معرفتشناسی تمامیتخواه و تخیلی و به لحاظ رویکرد هژمونیپرور و سلطهگر است؛ ویژهگیهایی که پیامدهایش تولیدِ مفاهیم نقدناپذیر و آرمانگرایی مبهم است.
تجربه نیز نشان داده است که آموزههای معطوف به یقینهای خطاناپذیر و کلانروایت به منظور برقراری مدینه فاضله همواره موجبِ تمامیتطلبی و گسترشِ عدمِ مدارا شدهاند؛ فرایندی که بهواسطه باورهای عملمحورِ معطوف به سلطه، ظرفیتهای عقلانیت انتقادی را با چالش روبهرو میکند و با تجویز خشونت، جوامع انسانی را به”چهار میخ بلا ” میکشد؛ بلایی که پایانش را اصل قرار دادنِ “هرمنوتیکِ فرهنگها” و تأکید بر هویتهای خاکستری تمدنها میسر میکند و بس.
. george lukacs (1885 -1971)
. Daniel Bell (1919 – 2011 )
iii.دیلتای برای رسیدن به “فهم” تعبیرِ “کشفِ من در تو” را بهکار برده است .
. چهار میخ بلا تعبیرِ تری ایگلتون است که در مقدمه اثرش (درآمدی بر ایدیولوژی) آورده است.
Comments are closed.