احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 20 سرطان 1396 - ۱۹ سرطان ۱۳۹۶
بخش چهلوسوم/
ملاهای بیسواد
سالهای ۱۳۷۷ و ۱۳۸۰ خورشیدی، طالبان برای اذیت و آزار مردمِ شمال کشور، راه کوتل خیرخانه را که نزدیکترین راه به ولایات شمال کشور است، بند کردند و مردم مجبور بودند که برای رفتن به ولایات پروان، کاپیسا، پنجشیر و ولایات شمال کشور، راه دور و درازِ سروبی ـ تگاب ـ نجراب را بپیمایند.
ماه سرطان سال ۱۳۷۸ خورشیدی، برای اجرای کاری خواستم کابل بروم. کابل در اختیار طالبان بود، من از راه پنجشیر ـ شتل به شاهراه سالنگ پایین گردیده و وارد جبلالسراج شده و به کابل رسیدم. در آن زمان، راه دهنۀ پنجشیر به روی عبور و مرورِ آدمها و موترها توسط طالبان بسته شده بود.
من بعد از مدتی بودوباش در کابل، بار دیگر از راه سروبی ـ تگاب میخواستم وارد گلبهار شوم که در راه توسط استخباراتِ طالبان گرفتار شدم. در این راه، روزانه دهها هزار نفر با پای پیاده منزل میزدند و شماری با تشخیصهای عجیبوغریبِ طالبان، دستگیر گردیده و روانۀ زندان پلچرخی میشدند.
اولین پرسش کارمندان استخبارات از دستگیرشدهها این بود که “از کجا استی؟”. آن زمان پنجشیری بودن جُرمی کلان بود و من به همین علت هویتِ خود را پنهان کردم و به آنها گفتم که از شهر چاریکار استم، اما قبول نکردند و مرا برای پرسشِ بیشتر با خود نگه داشتند.
در مدت زمانِ کوتاهی که من با ایشان بودم، شاید مدت یک ساعت، حدود سینفر را به نامهای مختلف بازداشت کردند.
سوال و جوابِ چند طالبِ جوانِ استخباراتی، از من شروع شد. به من گفتند: از سرو وضعت معلوم میشود که آدمِ کلانی استی و حتماً در مناطق شروفساد کار میکنی. گفتم: این برداشتِ شما درست نیست، من در دولت کار نمیکنم و در شهر چاریکار دکاندار استم.
پرسیدند که دعای قنوت را یاد داری. گفتم: بلی. گفتند بخوان. دعا را خواندم، اما یکتن از آنان به زبان پشتو گفت: ببین این آدم تا حال دعای قنوت را یاد ندارد. دعای قنوتِ من مورد قبولشان قرار نگرفت، راستی کمی عصبانی شدم، گفتم خیر است شما بخوانید که ملا استین تا من بدانم. گفتند: حال اینقدر شدی که از ما امتحان میگیری!
گفتم دعا همان بود که من به شما خواندم، اینکه شما قبول ندارید گپِ جداست. گفتند: باش ملای کلانِ ما بیاید، باز فیصله میکنیم!
کاغذهای مهمی با خود داشتم که در آن نامه و نامِ آمرصاحب احمدشاه مسعود به قلمِ سرخ نوشته شده بود. بیم داشتم که کتابچۀ یادداشتها و نامهها به دستِ طالبها بیفتد. در همین فرصت بود که موتر داتسنی پیدا شد و خواست افراد دستگیرشده را به موتر گرفته و به قرارگاه انتقال دهد.
حدود سیوپنج نفر را که جرمِ هیچکدامشان معلوم نبود، به موتر بالا کردند و سپس روانۀ قرارگاه طالبان شدیم. من که در عقبِ موتر جایی برایم پیدا شد، فوری پتوی دستداشتۀ خود را به سر کش کرده و نامههای مهم را به دهن انداخته، جویدم. بعد از این کار، دلم آرام شد که حالا هرکاری که کنند، تشویشِ آن را ندارم.
بعد از سفری یکساعته، به قرارگاه طالبان رسیدیم. ما را یکیک از موتر پایین کرده و در مسجدی جای دادند. همه نزد آنها مجرم بودیم، اما جرمِ خود را نمیدانستیم.
بعد از نانِ چاشت که برای ما چای و نانِ خشک آوردند، سوال و جوابِ طالبان شروع شد. شماری با عذر و زاری و اینکه کاری نکردهاند، رها شدند. ولی نزدیکهای شام بود که نوبت به من رسید. ملای مستنطق از موظفین پرسید: چند نفر مانده است. گفتند دو نفر. او گفت: بردنِ اینها از اینجا (منطقۀ تعمیر ولسوالی نجراب) تا پلچرخی، به مصرف تیلِ موتر نمیارزد، اینها را نیز رخصت کنید.
ما خوشبختانه رها شدیم و خداوند را سپاس گفتیم.
Comments are closed.