احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:لیــدا کاکیا/ دوشنبه 26 سرطان 1396 - ۲۵ سرطان ۱۳۹۶
بخش دوم/
قرن نوزدهم شاهد نخستین شکوفایی بزرگِ رهیافتهای غیرفرقهگرایانه و روشمند به مطالعۀ پدیدارهای دینی در غرب بود. دینپژوهی با توجه به کشف، ترجمه و تصحیح متون دینی و فلسفی شرق، همچنین ذوق و شوقِ تازهیی که پژوهش مردمشناختی جوامع ابتدایی به بار آورده بود، بهسرعت روشها و مدلهایی برای مقایسۀ سنتهای مختلف به دست داد و به سنتهای دینی غربی، مقام جدیدی در زمینهیی وسیعتر و عینیتر بخشید.
در چنین زمینۀ کُلییی بود که ویلهلم وونت(۴) (۱۹۳۰ ـ ۱۸۳۲م) آثارش را در زمینۀ روانشناسی تجربی پدید آورد. وونت برخلاف «طبیعتشناسی و روانشناختی» که علم را بر پایۀ روابط کمی بین انگیزه و احساس استوار میکرد و یک نمونهاش در کار گوستاو تئودور فخنر(۵) (۱۸۸۷ـ۱۸۰۱م) دیده میشد، نوعی «فیزیولوژی روانشناختی» پیش گرفته بود که ناظر به الگوهای توازی بین واقعیات روحی مربوط به آگاهی انسانی و پدیدارهای جسمانی همراه با آنها بود. هدف او از آغاز این بود که روانشناسی را در حوزۀ دروننگریِ تجربی به صورت یک «علم طبیعی» درآورد. تعلق خاطر وی به روندهیی عالیتر روحی یا ادراک، همچنان او را از تحقیقات روانشناختی عینی دورتر و به تاریخ اجتماعی نزدیکتر کرد. در چنین زمینهیی بود که برای ارایۀ رهیافت کارکردیاش به منشای رفتار دینی، از روشهای تطبیقی و مدلهای تکاملی رایج در مردمشناسی استفاده میکرد.
آنچه یونگ را از فروید متمایز میکرد، تعلق خاطر اولیۀ یونگ به دین، اسطوره و سنن باطنی و کنایی (نمادین) نبود، بلکه ارزیابی مثبتش از دین به عنوان نمایانگر ابعاد روح به نحوی ژرفتر و جامعتر از سایقۀ جنسی بود. شخصیت کلیدی دیگر در حوزۀ گرایش به «روانشناسی فکر» اسوالد کولپه(۶) (۱۸۶۲ـ ۱۹۱۵م) بود که مکتب ورتسبورگ(۷) (که نامش را از دانشگاه ورتسبورگ که این مکتب در آنجا تأسیس شده بود، گرفته بود) برای اولین بار کاربرد پرسشنامه، مصاحبه و زندهگینامۀ خود را نوشت و در مطالعۀ پدیدارهای دینی باب کرد.
نخستین خدمات علمی به روانشناسی دین
اگر اروپا انگیزه و حرکت اولیهیی به روانشناسی دین داد، در ایالات متحده بود که این رشته به عنوان یک رشتۀ مستقل ریشه پیدا کرد. استانلی هال(۸) (۱۹۲۴ـ۱۸۴۴م) که سالها با وونت در لایپزیک به تحقیق پرداخته بود، در ایالات متحده یک آزمایشگاه روانشناختی برپا کرد که در زمینۀ روانشناسی دین به تحقیقات تجربی میپرداخت. او از سال ۱۸۸۱ میلادی، تدریس در دانشگاه هاروارد را در زمینۀ رابطه بین بلوغ و رویکرد به دین آغاز کرد و در سال ۱۹۰۴ میلادی نشریهیی به نام روانشناسی دین و تعلیم و تربیت(۹) بهراه انداخت.
نخستین نقطۀ عطف در روانشناسی دین، در سالهای ۱۹۰۲ ـ ۱۹۰۱ میلادی با «سخنرانیهای گیفورد» ویلیام جیمز(۱۹۱۰ ـ ۱۸۴۲م) به بار آمد. این سلسله سخنرانیها در سال ۱۹۰۲ میلادی زیر عنوان تنوع تجربی دینی (۱۰) انتشار یافت. جیمز پیش از آنکه خود را به عنوان فیلسوف بشناساند، مانند وونت به تدریس روانشناسی تجربی پرداخته و عدۀ کثیری از پژوهشگران دانشگاهی را در مطالعات تجربی ادراکات راهنمایی کرده بود. او در زمانی که به مطالعۀ روانشناختی دین روی آورده بود، به کلی از این مغلطه بریده بود که حالات ذهن را به حالات با استعدادهای خاصی بدنی تحویل کند و چنان که در خاطرات مربوط به زمان آماده شدنش برای سخنرانیهای گیفورد نوشته است، به این نتیجه رسیده بود که «دین انسان، عمیقترین و خردمندانهترین عنصر در حیاتِ اوست». رهیافت جیمز، کمتر تجربی و بیشتر بالینی بود.
ظهور رفتارگرایی، در افزایش دقت و عینیت در تجزیه و تحلیلهای آماری و کمی مطروحه در علوم انسانی به طور کلی و در روانشناسی دین به طور خاص، بیتأثیر نبوده است. در شرایطی که اغلب تحقیقات در انعکاسهای شرطی با بیتوجهی به دین و کنار گذاردنِ آن انجام میگرفت، جیمز واتسون(۱۱) (۱۹۵۸ـ ۱۸۷۸م) صبغهیی به این شیوه از روانشناسی عینی داد که آشکارا با گرایشهای معنوی یا روحانی مخالف بود. این صبغه تا به امروز هم ادامه دارد و نمایانتر از همه در تخطئۀ بی.ف.اسکینر(۱۲) با روش رفتارگرایانۀ نوینش از ارزشهای دینی، به عنوان عوامل تغییر و تحول روانی و نیز در کوشش او و سایر رفتارگرایان در تحویل همۀ انواع آگاهی دینی، به صورت پدیدارهای ثانوی حاصل از اوضاع و احوال محیط جلوه گر است.
روانشناسی اعماق
همان فضای فکرییی که در اروپا وونت را بر آن داشت تا تحقیقاتش دربارۀ احساس را به مطالعه دربارۀ حالات عالیتر روحی و از آنجا به حوزۀ دین بکشاند، همچنین اثرات مشابهی بر علوم پزشکی و رهیافتش نسبت به ناهنجاریهای روحی گذارد. در اینجا نیز طغیان علیه افراطکاریهای رهیافتهای مکانیستی، ابتدا از درون محافلی بروز کرد که روش علمی را به کار میبردند.
نخستین شخصیت مهم در این زمینه، پی یر ژانه(۱۳) (۱۹۴۷ ـ ۱۸۵۹م) است که تجربیاتش در زمینۀ هیپنوتیزم و کارهایش در زمینۀ بهبود پالایشی(۱۴) ناخوشی عصبی و روانی، او را به وضع نظریههایی راجع به «ضمیر نیمهآگاه» (۱۵) (که این تعبیر را هم خود او وضع کرده است)، بعد شخصیت شامل نظریۀ آسیبزایی مبتنی بر مفهوم تثبیت تصورات (۱۶) که به تأسیس روشی در باب تحلیل و ترکیب روانشناختی نیز انجامید، راهبر شد.
او در اوج فعالیتش، مدلهای توضیحیاش را برای وارسیِ دین به طور کلی به کار برد و از آغاز هم دین برای او جاذبۀ خاصی داشت. وی با آنکه توجه اصلیاش را به نحوۀ تکوین و نقش مفهوم خدا که او هستۀ اصلی دین و دیانت میدانست معطوف داشت، در یک سلسله پدیدارهای دینی، از ایمانآوری عادی گرفته تا وجد و خلسه و حالات روحی ژرف دیگر، مطالعه و تحقیق کرد. او در عین حال که نقش دین را در تکوین نفس اخلاقی (۱۷) قبول داشت، که میتواند آرزوهای انسانی را سامان دهد یا سرکوب کند، پیشبینی میکرد که دین با پیشرفت علم و فلسفه، نابود میشود، و بر آن بود که باید جانشینهایی نظیر رواندرمانی علمی از یکسو و پرستش ترقی از طریق پرورش اعتماد به نفس و به دیگران، برای آن پیدا کرد.
Comments are closed.