احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 15 اسد 1396 - ۱۴ اسد ۱۳۹۶
بخش نخست/
ویل دورانت/
برگردان: ابراهیم مشعری/
من هیچ نویسندهیی را همانند ارنست همینگوی نمیشناسم که در او، زندهگی و ادبیات بدینگونه تنگاتنگ، با هم عجین شده و در هم گره خورده باشد. در برفهای کلیما نجارو زنی به شوهرش میگوید: «تو کاملترین مردی هستی که من تا حالا شناختهام.»۱ کسی ـ شاید خود همینگوی ـ به همینگوی چنین حرفی زده بود و این سخن هرگز از خاطرش زدوده نشد. او میخواست نویسنده شود؛ اما از اینکه نویسندهیی دمدمیمزاج و بیاصالت باشد، در درون خویش شرم داشت. او در این اندیشه بود که نویسندهگی را با رفتار و کردار پیوند زند و تفکر را با عمل مردانه و سخن مردان واقعی، زندهگی بخشد. صدها حادثه را از سر گذرانده بود، قهرمان دو جنگ جهانی و شکارچی پیروز کوسهماهی و شیر بود و پرقدرتترین قصههای زمان خود را نوشت.
او د یکی از نواحی ساکت و آرام اطراف شیکاگو (اوک پارک۲، ایلینویز۳) به سال ۱۸۹۹ متولد شد. پدرش پزشکی کموبیش موفق بود که انس و الفت زندهگی در هوای آزاد و ورزش را به او آموخت. مادرش بهشدت مذهبی بار آمده بود و همین او را به سوی رهبری و تکنوازی گروه کر کلیسا سوق داد. برخلاف نظریات فروید، ارنست پدرش را بسیار بیشتر از مادرش دوست میداشت و جنگل و جویبار را سهلتر از سرودهای مذهبی و عبادت پذیرا میشد. در سالروز تولد دوازده سالهگی، پدربزرگش تفنگی به او هدیه داد؛ به زودی با پدر ـ که «تیرانداز برجستهیی»۴ بود ـ به رقابت برخاست. ماهیگری، قایقرانی، اسکی و مشتزنی را آموخت. آرمانش آمیزهیی بود از ویلیام شکسپیر و جان.ال. سولیوان۵٫ در طول زندهگیاش، مشتزنان بسیاری را به مبارزه طلبید و بهندرت مواردی پیش میآمد که نتواند رقیب را شکست دهد. هنگامی که در یک مسابقۀ ماهیگیری در بیمینی۶ (۱۹۳۵) برنده شد، رقبای شکستخورده را با این پیشنهاد خُشنود کرد: هر کس بتواند در مسابقۀ مشتزنی، چهار دور در مقابل من ایستادهگی کند، دویست دالر دریافت خواهد کرد. عدهیی پذیرفتند، اما هیچیک نتوانستند مقاومت کنند.۷
ارنست مدرسه رفتن را دوست نداشت؛ اما توانست دبیرستان «اوک پارک» را ـ ظاهراً به سهولت ـ به پایان برساند، چرا که در خواندن درس ل اتین با مشکلی مواجه نشد. او مینویسد: «سسرو۶ طبل توخالی است. من میتوانم با دستهای بسته، چیزهای بهتری بنویسم۹» من او شکوفا شد؛ به نوشتن داستانهای کوتاه برای مجلۀ دبیرستان دست زد. به مطالعۀ آثار رینگ لاردنر ۱۰ پرداخت و از جملههای کوتاه و زبان کارگریِ او خوشش آمد. در اکتوبر ۱۹۱۷، با شغل خبرنگار تازهکار در روزنامۀ استار ۱۱ کانزانس سیتی مشغول به کار شد. این نشریۀ درجه یک، به کارکنان خود کتاب راهنمایی میداد که در آن توصیه شده بود: «جملات کوتاه… پاراگرافهای موجز و فشرده… قاطع و صریح باشید، منفیبافی نکنید.»۱۲ و بدینگونه بود که سبک همینگوی شکل کرفت.
روزنامهنگاری، برای ترکیب نوشتن و عمل کردن، با ذوق او جور درمیآمد؛ اما او شور و شوق حیطۀ گستردهتری را در سر میپروراند. نقصی در چشم چپش، موجب عدم صلاحیت او برای خدمت در ارتش شد. ولی در صلیب سرخ امریکا (آپریل ۱۹۱۸) نامنویسی کرد و با سمت رانندۀ آمبولانس – نخست در جبهۀ فرانسه، سپس در جبهۀ ایتالیا – در جنگ جهانی اول به خدمت پرداخت. او، که ترس را میشناخت و به آن اذعان داشت، طعم خطر را هم چشید. در هشتم ژوئیه ـ دو هفته پیش از آنکه پا به نوزده سالهگی بگذارد ـ در «فوسالتا»۱۳ هنگامی که میخواست مجروحی را با عبور از زیر رگبار گلولههای اتریشیها به پناهگاه امنی برساند، بهشدت مجروح شد. بیستوهشت تکۀ فولاد از پاهایش درآوردند؛ حدود دویست تکه را در بیمارستان میلان خارج کردند – که برخی از آنها را خودش با چاقوی جیبی بیرون کشید – و مقداری هم تا آخر عمرش، همانجا باقی ماند.
این بخشی از زندهگی او بود که به «وداع با اسلحه» حیات ببخشید. بخش دیگر، اگنس فون کورووسکی ۱۴- پرستارش در میلان – بود. همینگوی طبیعتاً عاشق او شد؛ چرا که مردان بیشتر به دام ظرافت میافتند تا زیبایی. و دخترک به او قوت قلب داد تا دوران نقاهتش را به خوبی سپری کند و به پیشنهاد ازدواج برسد. هنگامی که توانست بهتدریج راه برود، به جبهۀ ایتالیا بازگشت؛ ولی در آنجا یرقان گرفت و دوباره به بیمارستان میلان بازگردانده شد. جنگ در ماه نوامبر به پایان رسید و همینگوی در جنوری ۱۹۱۹، با کشتی از «ژنیو» به نیویارک رهسپار شد.
همچون یک قهرمان مورد استقبال خانواده و اهالی «اوک پارک» قرار گرفت؛ ولی بهزودی دلش هوای ایتالیا ـ یا اگنس ـ را کرد. گفت: «ما در اینجا زندهگی ناقصی داریم، ایتالیاییها زندهگی کاملی دارند.» ۱۵ وقتی پیام اگنس را که گفته بود به مرد دیگری دل باخته است، دریافت کرد، برای فراموشی و تسلای دل خود، به دختران امریکایی روی آورد، بهطوری که مادرش به فغان آمد که: «او روح خود را به شیطان فروخته است. «هنگامی که ارنست (در سوم سپتمبر۱۹۲۱) با الیزابت هادلی ریچاردسن ـ دختری از اهالی سنت لوییس ـ ازدواج کرد، مادرش بسیار خُشنود شد. هادلی بیستونه ساله بود و ارنست بیستودوساله؛ اما دخترک درآمدی معادل ۲۵۰۰ دالر در سال داشت. ۱۶ (پدر الیزابت خودکشی کرده بود؛ پدر ارنست هم در ۱۹۲۸ با گلولهیی به زندهگی خویش پایان داد و ارنست…)
در دسمبر ۱۹۲۱، با شغل خبرنگار روزنامۀ «استار» تورنتو همراه همسر نوعروساش عازم فرانسه شد. در پاریس، بهشدت به کار پرداخت و تلاش کرد تا غیر از گزارشهای روزمره، چند شاهکار جاودان به وجود آورد. با معرفینامهیی که از شروود آندرسن در دست داشت، با گرترود استاین ۱۷، جان دوس پاسوس ۱۸، اسکات فیتز جرالد و جیمز جویس دوست شد. گرترود، این نویسندهگان و شاعران و معاصران آنان را «نسل سرگشته» لقب داد، نسلی که خدایان و آرمانهایش را پس از افشای ماهیت انسان در جنگ جهانی اول، از دست داده بود و اکنون انتقام را در هجو، تسلای خاطر را در سکس و فراموشی را در میگساری جستوجو میکرد. «ازرا پاوند»، «فورد مادوکس فورد»۱۹ و اسکات فیتز جرالد به این تازه وارد دست یاری دادند. پاوند او را «بزرگترین نثرنویس جهان»۲۱ لقب داد. فیتز جرالد در سال ۱۹۲۴ به انتشارات «اسکریبنر»۲۱ نوشت: «میخواهم دربارۀ نویسندۀ جوانی به نام ارنست همینگوی که در پاریس زندهگی میکند… و آیندۀ درخشانی دارد، با شما سخن بگویم. من با دیدۀ احترام به او مینگرم. او واقعاً چیزی است.»۲۲ «هوراس لیورایت» فرصت را مغتنم شمرد و مجموعهیی از داستانهای اولیۀ همینگوی را با عنوان «در زمان ما»۲۳ (۱۹۲۵) منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. هنگامی که لیورایت از پذیرش دومین مجموعه داستانهای او – «سیلابهای بهار» – سر باز زد، ماکس پرکینز، ویراستاری آگاه و نیکوکار در موسسۀ اسکریبنر، کتاب را با این امید پذیرفت که بنگاه انتشاراتی او، بخت چاپ نخستین رمانی را که نویسنده روی آن کار میکرد، به دست خواهد آورد. بدینگونه بود که ارتباطی مادامالعمر، بین موسسۀ اسسکریبنر و همینگوی آغاز شد.
«سیلابهای بهار» (۱۹۲۶) عموماً هجونامهیی بیمزه و بیمحتوا، به سبک شروود آندرسن، به دیدۀ تحقیر نگریسته شده است. ولی بعد، هنگامی که «خورشید همچنان میدمد» ۲۵ در همان سال منتشر شد، پیشبیینی پرکینز درست از آب درآمد. منتقدان پذیرفتند که رماننویسی جدید، با مهارتی بدیع در نگارش گفتوگوهای شخصیتهای داستان و روایت سریع، ظهور کرده است. کتاب خیلی خوب تنظیم نشده بود: به شکل طرحی – که در طول دوصد صفحه از کتاب ادامه مییافت – از زندهگی، عشق و میگساری در یک مهاجرنشین خارجی در پاریس آغاز میشد؛ سپس به سوی کوهپایههای «پیرنه» میرفت تا از یک جشن گاوبازی در بامیلونا ۲۶روایتی مستقیم به دست دهد. دو بخش کتاب، کل یکپارچه و همخوانی را تشکیل نمیدادند. افراد مهاجرنشین، در شخصیتهای کتاب، خود را باز میشناختند: «لیدی داف توایسدن» به «لیدی برت اشلی» مبدل شده بود و «پت گاتری» به «مایک کمپل»، «هارولد لوئب» نام جدید «رابرت کوهن» را به خود گرفته بود و نام «هارولد استیرنز» به هارولد استون تغییر داده شده بود. لیدی داف، گاتری و لوئب همراه ارنست و هارولد در جشن گاوبازی در سال ۱۹۲۵ شرکت کرده بودند؛ این سومین دیدار همینگوی از پامپلونا بود و از شور و شوق او نسبت به گاوبازان و هنر ایشان، حکایت داشت.
این کتاب در اروپا با عنوان «جشن»۲۷ چاپ شد. عنوان چاپ امریکایی آن از نخستین فصل کتاب وعظ ۲۷ گرفته شده بود: «… نسلی میرود و نسلی دیگر میآید، اما زمین تا به ابد پایدار است.
خورشید همچنان میدمد و خورشید غروب میکند و به همان جایی که طلوع کرده بود، میشتابد…
همهچیز به همان گونه که بوده است، خواهد بود… و در زیر خورشید هیچ چیز تازهیی نیست…
من تمامی آنچه را که در زیر خورشید انجام شده است، دیدهام؛ و هان، همه بیهودهگی و آزردهگی روان است.»
بدین ترتیب این نخستین موفقیت همینگوی در مقام نویسندهگی، نه فقط استادی او را در روایت صریح و روشن و استعدادش را در نوشتن گفتوگوهای سریع و برقآسا، بلکه فلسفۀ بدبینانۀ او را نیز معلوم میداشت.
من از سومین مجموعه داستانهای کوتاه او – «مردان بدون زنان»۳۰ (۱۹۲۷) – که آن را نخواندهام، درمیگذرم. این عنوان نیز نشانگر خصلت اوست: در کتابهای همینگوی، زنان مکمل مرداناند، مردان مکمل حوادث، و حوادث مکمل فلسفه. او به تمامی مرد بود. همنشینی با مردان را ترجیح میداد و زنان را فقط به دیدۀ معشوقه، پرستار و مایۀ آرامش مینگریست.
در سال ۱۹۲۶ متوجه دلبستهگی «پائولین پفایفر» – دختری از ارکانزانس که عمویی ثروتمند داشت – شد و از آن استقبال کرد. هادلی که مظهر وفاداری، هنر و شکیبایی بود، او را ترک گفت. پسرشان – جان – را با خود برد و در ۲۷ جنوری ۱۹۲۷ طلاق گرفت.
ارنست در ۱۰ ماه می، با پائولین ازدواج کرد، او را به هاوانا، کانزانس سیتی (که در آنجا پسرش، پاتریک، را به دنیا آورد) و شرایدن در ایالت وایومینگ برد. آنجا، در سپتمبر ۱۹۲۷، نخستین نسخۀ وداع با اسلحه را به پایان رساند و «اسکریبنر» دوازده ماه بعد کتاب را منتشر کرد.
عنوان کتاب را از شعری گرفته بود که در آن «جرج پیل»۳۱، درامنویسی که به سبک دورۀ الیزابت مینوشت، مبارز پیری را تصویر کرده بود که جنگ را وا مینهد و به عبادت روی میآورد۳۲٫ اما این امر با رمان همینگوی، که در آن رانندۀ جوان آمبولانس، جنگ را کنار میگذارد و به عشق روی میآورد؛ چندان سازگار نبود. همینگوی این کتاب را چنین توصیف کرد: «قصۀ دراز عشقبازیهای من در آنسوی آلپ، از تمامی جنگ در ایتالیا گرفته تا رختخواب.» در اینجا نیز کتاب از دو داستان پشت سر هم تشکیل میشد. نخستین داستان، عقبنشینی ارتش ایتالیا را از گریتسا، پس از شکست از اتریشیها در کاپورتو، به سال ۱۹۱۷، به شکلی کلاسیک توصیف میکرد. این توصیف پنجاه صفحهیی، بهترین کار همینگوی استک روایتی است بهراستی کامل از ناتوانی، هرجومرج، ترس، رنج و شجاعت؛ بیآنکه به عاطفه توسل جوید، صرفاً بیانی است بیطرفانه و تقریباً گونهیی برداشت شخصی از حوادث کوچکی که در کل، صحنۀ حرکت دوگانهیی را شکل میدهد.
Comments are closed.