احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 17 اسد 1396 - ۱۶ اسد ۱۳۹۶
بخش پنجاه و نهم/
مارشال
در دور دومِ انتخابات ریاستجمهوری افغانستان، اسد ۱۳۸۸ خورشیدی، فریدون امامی دوستِ صمیمیام که فعلاً معاون ریاستِ استخبارات وزارت داخله است، به من زنگ زد که بیا جایی برویم.
قبول کردم، اما زمانیکه به منطقۀ موعود رسیدم، امامی گفت: بیا مارشال صاحب را ببینیم.
من علاقۀ چندانی به دیدار مارشال نداشتم، اما خواهشِ دوستم، فریدون امامی را قبول کردم.
رفتیم به خانۀ مارشال قسیم فهیم و بعد از گذشت ۲۰ دقیقه، مارشال پیدا شد و در صدرِ مجلس ـ که از قضا من قبلاً در نزدیکِ آن نشسته بودم ـ قرار گرفت.
بعد از سلاموعلیک و تعارفِ مختصر، به من گفت: “مصروف چه کاری استی؟” گفتم: رادیویی دارم به نامِ «آموزگار» که در شهر کابل و اطراف آن، روی موجِ افام نشرات دارد.
پرسید: “آموزگار؟” گفتم: بلی، آموزگار!
مارشال گفت که نامِ بسیار زیبایی است و سپس پرسید: “چند سال است که نشرات دارد؟”
گفتم: حدود دو سال.
مارشال فهیم گفت: آیندۀ این رادیو بسیار خوب خواهد شد؛ مردم از این سریالهای حقوناحق خسته میشوند و آن زمان، کارِ شما رونق زیاد پیدا خواهد کرد.
مردمِ زیادی در مهمانخانۀ مارشال نشسته بودند؛ از اینطرف و آنطرف گپها گفته شد، اما هیچ صحبتی دربارۀ اینکه مارشال فهیم برای بارِ دوم بهحیث معاون اولِ رییسجمهور کرزی تعیین شده، صورت نگرفت.
در جریان صحبت، من به مارشال فهیم گفتم: زمانی آمرصاحب برایم گفته بود که خاطرات جهاد و مقاومت باید جمعآوری گردد و با بزرگان و فرماندهان مصاحبه صورت گیرد. این کار بسیار مهم است، اما متأسفانه من امکاناتِ چنین کاری را ندارم. حال از شما میخواهم، به این مورد توجه کنید.
مارشال بدون تأمل در جوابم گفت: “مانند تو بسیار نفر است!”
مأمور بودم
در آخرین نبرد شهید احمدشاه مسعود، سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی، من و فهیم دشتی، داوود نعیمی، امانالله طیب، یوسف جاننثار و شمارِ زیادی از خبرنگاران، از دریای کوکچه گذشتیم.
حوالی ساعت ۱۲ شب، از دریای آمو گذشته و به دشت قلعه رسیدیم. ما را به منزلِ مأمور حسن که باغ بزرگ و زیبایی داشت، بردند. هنوز دقایقی نگذشته بود که دسترخوان هموار شد. نانِ خوبی همراه با میوه برای مهمانها فراهم شده بود.
واقعاً برای ما جای حیرانی بود که در این وقتِ شب، اینهمه آمادهگی برای بیش از پانزده نفر مهمان، در آن شرایطِ سخت گرفته شده بود. مأمور حسن که در آنزمان فرمانده منطقۀ خود بود، تا پاسی از شب با خدمتکارانِ خود مهماندارِ ما ماند و صبحِ وقت بازهم نزد ما آمد. بعد از صرف چای صبح، با مأمور حسن که چهرۀ بانفوذ منطقۀ ماورای کوکچه بود، خداحافظی کردیم.
من از مأمور حسن پرسیدم: “قوماندان صاحب، چرا خودت را مأمور میگویند؟”
او گفت: “قبل از اینکه به جهاد بیایم، مأمور دولت بودم!”
Comments are closed.