گزارشگر:کامبیز حضرتی/ چهار شنبه 1 سنبله 1396 - ۳۱ اسد ۱۳۹۶
بخش نخست/
خوانش نیچه در خلال قرنی که بعد از مرگ او آغاز شد، همواره دستخوش تفاسیر و تاویلهای مختلف بوده است، به طوری که کمتر فیلسوفی را میتوان یافت که بهسادهگی از کنار بغرنجی و به تعبیر خودش «نابههنگام»ی اندیشه وی گذشته باشد. در سنت قارهیی از آدورنو و گادامر که بگذریم، آثار مستقلی از فلاسفهیی چون هایدگر، یاسیرس دریدا و دلوز شاخصهای مهمی هستند که افزون بر شناخت نیچه، بازنمای فلسفه هر کدام از آنهاست، اما در سنت تحلیلی برخورد با نیچه از نوعی دیگر است. تامیلسن مترجم انگلیسی کتاب «نیچه و فلسفه»ی دلوز معتقد است: «درونمایههایی که فلسفه نیچه با آن میجنگد، [یعنی] عقلگرایی در فرانسه و دیالکتیک آلمانی هیچگاه در اندیشه انگلیسی، اهمیت تعیینکنندهیی نداشتهاند» (ص ۱۸). اما هم او نیز از تأثیر شاعرانه و ادیبانه نیچه بر انگلیسیها یاد کرده است. دلوز فیلسوف دشوارنویس فرانسوی در کتابش تقریباً به دور از تکلف سعی کرده، دامن نیچه را از بدفهمیها و ابهامهای رایج در حولوحوش نیچه مبرا کند. البته کسانی تأویل وی را جوابی به درس گفتارهای هایدگر در مورد نیچه دانستهاند(ضیمران ص ۲۲۷).
به هر روی، کارنامه دلوز نماینگر تعلق خاطرِ او به خوانش فلاسفه همدوره یا ماقبلِ خود است. نیچه اولین آنهاست. بعد از این اثر در کتابی با عنوان «فلسفه نقادی کانت» دلوز به قرائت یکپارچه و همبسته از سه نقد کانت دست میزند. اسبینوزا، فوکو، برگسون، هیوم و لایبنیتس سایر فلاسفه مورد عنایت اوست که دستکم اثری را بدانها اختصاص داده است. باید توجه داشت که در مجموع این آثار فیلسوفان در رفتوآمدند. چنانکه مثلاً نیچه منظور نظر دلوز همبسته کانت، شوپنهاور، اسبینوزا و هراکلس است و در برابر هگل، افلاطون و سایر متافیزیسینهاست. به نظر او: «اولین نکتهیی که در باب مفهوم فلسفی باید بدان توجه داشت، این است که نمیتوان یک مفهوم را به صورت مجزا و تک افتاده در نظر گرفت» (کلر کولبرگ ص۳۳). به همین سیاق او فیلسوف را در دل فیلسوفان طرح و بعد بدانها جایگاه مورد نظرش را احاله میدهد. هرچند دلوز بسیار تحت تأثیر نیچه و برگسون بوده، اما نمیتوان او را نیچهیی یا برگسونی به حساب آورد، قرابت فکریاش با آنها به قصد فاصلهگیری و ناشی از زمانه خود اوست.
تبارشناسی و نقادی فلسفی
دلوز خاستگاه نیچه را برآمده از سنت نقادی کانتی میداند که به قصد رفع نقص آن، طرحی نو درافکنده و به یاری تبارشناسی «ارزش خاستگاه» و «خاستگاه ارزش» را وارد فلسفه کرده؛ چیزی که حلقه مفقوده نقادی کانتی (و به تبع آن در شوپنهاور) محسوب میشود. بدین ترتیب «معنا و ارزش» اساس تبارشناسی را تشکیل میدهند و «تحقق راستین نقد» میگردند. نقدی که همواره دو رویه غیرقابل جدایی دارد: «ربط دادن هر چیز و هر خاستگاهی به ارزشها، اما همچنین ربط دادنِ این ارزشها به چیزی که خاستگاه آنها باشد و ارزش آنها را تعین کند.» (دلوز، ص۲۶)
با این معیارها نیچه از دو طریق فلسفی کناره میگیرد:
«کارگران فلسفه»: از قبیل کانت و شوپنهاور که به صورتبرداری و نقد ارزشهای موجود قناعت کردهاند.
«دانشوران/ فایدهگرایان» که ارزشها را برآمده از امور عینی و واقع میدانند.
با این تفارق، آیا میتوان نیچه منکر نقادی و فایدهگرایی را یک «دیالکتیسین» دانست؟
دلوز صریحاً پاسخ میدهد: خیر. اساس ارتباط ارزشها در نیچه مبتنی بر تز و آنتیتز یا به تعبیر خود دلوز بر «یکی» و «دیگری» نیست: «حتا اگر این رابطه ذاتی باشد: همهچیز به نقش امر منفی در این رابطه بستهگی دارد.» (دلوز ص۳۶)
اما سیاق تأکید بر تضادگرایی امر منفی قویاً با روش «آریگویی» و تناسبات نیروها در فلسفه نیچه متفاوت و حتا متضاد است. «مفهوم سنتز در مرکز کانتیسم جای دارد.» (دلوز ص۱۰۱)
اما اگر بخواهیم نیچه را در دل این سنت ببینیم، سنتز او «سنتز نیروها»ست و اصل آن «خواست توان» است. دلوز باور دارد که نیچه «سنتز نیروها را به منزله بازگشت جاودان» (ص۱۰۲) میفهمد. چرا که مفهوم نیرو اصلاً «چیرهگی محور» است و در نسبت با نیرویی دیگر که یکی «استیلاگر» و دیگری «استیلاپذیر» میباشد، قرار دارد. عنصر «مکمل» این چیرهگی «خواست توان» است و مسبب فراهمآور استیلا.
بنابراین، «آری گفتن و نه گفتن، بزرگ داشتن و خوار داشتن، خواست توان را بیان میکند، همانگونه که کنش ورزیدن و واکنش نشان دادن نیرو را بیان میکند». (ص۱۰۴)
با این حال، مابین کنشگری و واکنش نشان دادن در اصل و خاستگاه تفاوتی نیست. به عبارت دیگر، میتوان گفت خواست توان «عنصر/ مبنای تبار شناختی»ست که بر تفاوت کمیت (استیلاگر و استیلاپذیر) و کیفیت (کنشگر و واکنشگر) مقدم و متناسب است.
اصول فلسفی خواست و توان
دلوز در خوانشش از نیچه، جایگاه منحصر به فردی برای مفهوم خواست توان قایل است، به طوری که هر نیرویی بدان قائم است. افزون بر این، خواست توان فراهم آورنده دورانی جدید و جانشینی برای «متافیزیک قدیمی» شده است که: «فلسفه خواست متافیزیک را ویران میکند و آن را پشت سر میگذارد.» (ص ۱۵۴)
یعنی علاوه بر ضرورت حتمیاش در اندیشه نیچه حایز بعدی دورانساز برای پایان بخشیدن به سیطره متافیزیک است. اما خواست مفهومی منحصر به نیچه نیست و حداقل در فلسفه شوپنهاور پربسامد و تعیینکننده است. پس خواست توان منظور نظر نیچه به چه معناست؟
دلوز در پاسخ به این پرسش سلبی وارد شده و خواست نیچه را «بر ضد پیشینیانش» میداند: «بودهاند کسانی که پیش از نیچه از یک خواست توان یا چیزی شبیه آن سخن گفتهاند. کسانی نیز بودهاند که پس از نیچه از خواست توان سخن گفتهاند… ایشان جملهگی از خواست توان در معنایی سخن میگویند که نیچه به تاکید آن را مردود شمرده است: از خواست توان چنان سخن میگویند که گویی توان هدف خواست است و نیز انگیزه اساسی آن.» (ص ۱۴۸)
این برداشت که توان را خواسته خواست میشمارد، نه تنها نادرست که نابودکننده اندیشه نیچه است. دلوز سه دلیل بر نادرستیِ آن اقامه میکند:
چنین برداشتی از توان تبدیل آن به ابژه و بازنماییست، در حالی که از نظر نیچه «هر توانی بازنمایی میشود و هر بازنمایی را بازنمایی توان است.» (ص۱۴۸)
پیشفرض تثبیت شده پیشینیان مبتنی بر ارجاع خواست به خویش است، به طوری که جنبه «آفرینش»گری ارزش را نادیده میگیرند. نحوه ارجاع و انتساب ارزشها مبتنی بر پیکاری آشکار یا نهان است. «حال هرچه بر این نکته تأکید کنیم کم است: چهقدر مفاهیم نبرد، جنگ، رقابت یا حتا مقایسه برای نیچه و برداشتش از خواست توان بیگانهاند!» (ص ۱۵۱)
خواست توان هابز رویایی است که مرگ میتواند بدان خاتمه دهد. در هگل فراهمکننده خودآگاهی در نسبت متقابل بنده و خدایگان است و در شوپنهاور ذاتیست که هرچه جز آن بازنمود است. برای شوپنهاور «فرمول خواست زندهگی چنین است: جهان به منزله خواست و به منزله بازنمود. در اینجا بسط رازپردازییی را شاهدیم که با کانت شروع شده است. با تبدیل خواست به ذات چیزها یا جهان دیده شده از داخل، در اصل تمایز دو جهان را انکار میکنیم: جهان محسوس و جهان فرامحسوس یکیاند.» (ص ۱۵۳)
Comments are closed.