تو زبان زاغ را نخوانده‌ای

گزارشگر:پرتو نادری - ۲۸ سنبله ۱۳۹۶

من زاغ را با هویت و صدای دیگری در یکی از « سه‌گانی‌‌ها» شریف سعیدی شناختم!
هی مگو که قارقار می‌کند
تو زبان زاغ را نخوانده‌یی
عاشق است و «یاریار» می‌کند
یکی از سه‌گانی‌های سعیدی که در گونۀ عروضی آن سروده شده و به مانند نوخسروانی‌ها مصراع نخستین با سومین هم‌ قافیه است. شاید بتوان گفت: این نخستین‌باری است که صدای زاغ را این‌گونه می‌شنویم. هرچند در مصراع نخست باهمان قارقار زاغ روبه‌رو می‌شویم، صدایی که همیشۀ شنیده‌ایم و در گوش‌های ما طنین خوشی نداشته است، چنین است که در ذهن انگیزه‌‌یی و تکانه‌یی به وجود نمی‌آورد. هرچند واژه‌های مگو گونه‌یی وسواس برای رسیدن به سطر دوم شعر را در خواگنده پدید می‌آورد! چون به مصراع دوم می‌رسیم، با حالت دیگری روبه‌رو می‌شویم و آن این‌که ما زبان زاغ را نمی‌فهمیم، زبان زاغ را نخوانده‌ایم و چنین است که در قارقار او مفهومی را در نیافته‌ایم. صدای او مفهومی دارد؛ اما ما در نیافته‌ایم!
از کودکی برای ما گفته اند، صدای زاغ صدای نا مبارک است. شاعر به ما می‌گوید که ما صدای زاغ را نخوانده‌ایم، نفهمیده‌ایم، چنین است که باشتاب می‌زنیم به مصراع سوم تا بدانیم که آن‌جا چه رازی پدیدار شده است. وقتی به مصراع سوم می‌رسیم، همان‌گونه که گفته اند، به ضربۀ نهایی شعر، به ضربۀ تمام، به ضربۀ که گویی خمیرۀ هرسه مصراع را باهم در می‌آمیزد. تمام حس و عاطفۀ ما دیگرگون می‌شود. حس دیگری نسبت به زاغ و قارقار او در ما پدید می‌آید.
صدایی که در فرهنگ ما همیشه نحس بوده است، به صدای دیگری بدل می‌شود و حتا دل‌ات می‌خواهد این قارقار را بیشتر بشنوی تا در آن سوی این صدا چیز‌های دیگری را پیدا کنی، چیزهای نا شناختۀ دیگری را. زاغ، چه در باور داشت‌های مردم و چه در ادبیات ما هیچ‌گاهی پرندۀ خجسته‌یی نبوده است. همیشه نماد زشتی بوده است. حتا شعر و ادبیات مدرن نیز به زاغ هویت بهتری نداده است. نماد دو رویی و منافقت است. این مثل در میان مردم بار معنایی مثبتی ندارد که می‌گویند: «زبان زاغ را زاغ می‌فهمد!»
زاغ پیام‌آور سرما و تنگ‌دستی است، زاغ قاصد پاییز است. در چنین چیزهایی زاغ در ادبیات و شعر ما به یک نماد قراردادی بدل شده است. هر وقت که خواسته‌ایم مفهوم زشتی را بیان کنیم رفته‌ایم به سراغ زاغ و از زاغ نماد سیاهی، زشتی و بی‌همتی ساخته‌ایم.
بسیار دیده شده است، زمانی زاغی روی شاخۀ بلند در ختی یا روی دیوار خانه می‌نشیند و قارقار می‌کند، مردمان او را به سنگ می‌زنند تا برود. صدایش را نفرین می‌کنند. « خاک در صدایت!» پرندۀ تنها و نفرین شده. پرنده‌یی که دوست‌اش ندارند و کسی افتخار نمی‌کند که در سرزمین آنان زاغان بسیار زنده‌گی می‌کنند. به راستی هم که زاغ صدای خوشی ندارد، سیمایش هم در نظر ما زیبا نیست؛ اما در این شعر این صدا مفهوم دیگری پیدا می‌کند. این مفهوم حسی را در خواننده بیدار می‌سازد، حسی که خواننده را با بازاغ نزدیک می‌سازد. دیگر صدای زاغ در گوش‌هایت طنین زشت ندارد. او یاریار می‌کند، یارخود را گم کرده است، نوحه‌سرای دل تنهای خود است. قارقار او فریادی است برای یاری که در کنارش نیست، تنهاست. چنین است که با قارقار او حس تنهایی ما نیز بیدار می‌شود، خودت را می‌بینی نشسته روی دیواری یا روی شاختۀ بلند سپیدار برف پوشی مانند یک زاغ، یاریار می‌کنی؛ یار خود را صدا می‌زنی، یارِ گم شده‌ات را. شاید هم آرزوهای گم شده‌ات را، شاید روزگار گم شده‌ات، شاید هم سرزمین گم شده‌ات را، شایدهم چیزهای دیگری را که همیشه چنان آتشی در دل تو فروزان بوده اند! می‌خواهی از تنهایی ات فرار کنی؛ اما نمی‌توانی. می‌خواهی بربام خانه‌ات فراز آیی‌یار را صدا بزنی، آرزوهای گم شده‌ات را صدا بزنی، دل‌تنگی‌هایت را صدا بزنی؛ اما نمی‌توانی!
یک چنین حس و عاطفه‌هایی تمام هستی‌ات را فرا می‌گیرد و بعد به زاغ می‌اندیشی و به باقارقار او؛ اما او از شاخته پرواز کرده و با قارقار خود به جست وجوی یار خود رفته است. به خود بر می‌گردی و به تنهایی خود می‌اندیشی. حس می‌کنی زاغ خوشبخت‌تر از تست، او در همه‌جا یاریار می‌کند، یارش را می‌جوید، چه شیرین است صدای که در جست‌وجوی یار بلند می‌شود! به خود بر می‌گردی زاغ را در جست‌وجوی یار نسبت به خود توان‌مندتر و خوشبخت‌تر احساس می‌کنی، نه یارای پروازی و نه هم شهامت قارقاری را داری!
سخن آخر این‌که چه معلوم شاید ما همه‌گان زاغ‌هایی بوده‌ایم که پیوسته یار خود را، آرزوهای گم شدۀ خود را، دل‌تنگی‌های خود را فریاد زده‌ایم؛ شاید این همه فریادهای ما درگوش روزگار همان قارقار زاغی بوده است! کاش می‌دانستیم که زاغ‌ها دربارۀ ما چگونه می‌اندیشند!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.