احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احمد شهدادی/ سه شنبه 5 جدی 1396 - ۰۴ جدی ۱۳۹۶
بخش دوم/
اما فایدون کتابی در ستایش مرگ است. این تنها سخنی است که میتوان درباره این کتاب گفت. سقراط در این کتاب در آخرین روز زندهگی خویش، وقتی که فقط چند ساعت به زمان مرگش فرا رسیده، در حلقه شاگردان و دوستان و محبوس در زندانی که خودخواسته در آن به بند کشیده شده است، از مرگ سخن میگوید و از انسان و از راز حیات او. بدین سان فایدون رسالهیی در معنای مرگ از چشم فیلسوف است.
فایدون میگوید: «سقراط چنان بیباک و مشتاق به پیشواز مرگ میشتافت که از هر چه میگفت و میکرد شادی و خرسندی میبارید و پیدا بود که انتقالش به جهان دیگر به خواست خداست و در آن جهان کسی نیکبختتر از او نخواهد بود.»[۱۶] سقراط نخست از دوستانش میخواهد که همسرش گزانتیپ را که شیون میکند و بر سر و سینه میکوبد بیرون ببرند. بعد وقتی که جای زنجیرهایی را میمالد که از پایش برداشتهاند، سخن از ارتباط همیشهگی رنج و راحت میگوید. دمی پیش رنج زنجیری بر پا و اکنون راحت برداشتن آن. زندهگی همواره در این دو سویه رنج و راحت میگذرد.
دوستان از او میپرسند شنیدهاند که سقراط در زندان شعر میگوید. چرا؟ ائونوس شاعر شگفتزده شده و پرسیده است: چرا سقراط از وقتی که به زندان افتاده است شعر میگوید؟ سقراط در پاسخ از خوابی سخن میگوید که دیده است. در اثنای همه رؤیاها به او میگفتهاند: «سقراط در هنر بکوش.» و او میداند که «فلسفه بالاترین هنرهاست.» اما اکنون در این واپسین روزهای زندهگی احتیاط میکند و شعر هم میگوید تا در اطاعت از فرمانی که در خواب به او دادهاند، کوتاهی نکرده باشد: «به ائونوس چنین بگو و از قول من از او خداحافظی کن و بگو اگر خردمند است هر چه زودتر به دنبال من بیاید و من چنان که میدانید امروز خواهم رفت چون آتنیان چنین خواستهاند.»[۱۷]
دکارت بعدها میگفت: «به جای یافتن راهی برای حفظ زندهگی، راه دیگری یافتهام، راهی آسانتر و مطمینتر و آن نترسیدن از مرگ است.»[۱۸] اما از نظر سقراط «فیلسوف مشتاق مرگ است.» او میگوید: «نه تنها از مرگ نمیهراسم بلکه شادمانم که پس از مرگ زندهگی دیگری هست و چنان که همواره گفتهاند نیکان سرانجامی بهتر از بدان دارند.»[۱۹] چرا ما از مرگ هراسانیم؟ آیا به سبب این است که از مرگ چیزهایی میدانیم؟ ما از مرگ چه میدانیم که از آن میهراسیم؟
سقراط در رساله دفاعیه میگوید: «از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز این که آدمی خود را دانا بپندارد بی آن که دانا باشد، یعنی چیزی را که نمیداند گمان کند میداند. چه هیچکس نمیداند مرگ چیست و نمیتواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمتها نیست. با این همه مردمان از آن چنان میترسند که گویی به یقین میدانند مرگ بزرگترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ میترسد خود را دربارۀ آن دانا میپندارد بی آن که دانا باشد.»[۲۰]
حال کسی که ادعای دانایی، یعنی نادانی، میکند و فیلسوفانه میزید، چگونه میتواند از مرگ بترسد؟ از این روست که فلسفه سقراط آشتی با مرگ است: «مردی که زندهگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشادهرویی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید.»[۲۱] فلسفیدن تمرین مردن است؛ مشق مرگ. از این رو فیلسوف همواره به مرگ میاندیشد و در مرگ میزید. «کسانی که از راه درست به فلسفه میپردازند در همه عمر، بی آن که دیگران بدانند، هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. اگر این نکته درست باشد شگفت خواهد بود که چون مرگ را نزدیک ببینند از آن بگریزند.»[۲۲]
سقراط استدلال میکند که مرگ جدایی روح از تن است و فیلسوف راستین نیز همواره به روح بیش از تن بها میدهد. و چه وقت بهتر از زمانی که روح بی قید و بند تن به سیر آزادانه بپردازد و به آزادی مطلق برسد. فیلسوف چیزی را که به او آزادی مطلق میبخشد دوست خواهد داشت و مشتاق آن خواهد بود. تن همواره و دم به دم زحمت و رنجی نو برای آدمی پدید میآورد. سرچشمه همه جنگها و دشمنیها و خستهگیها نیز تن است. وقتی گرفتار دام تنیم، لحظهیی فراغت آن نداریم که به خود بپردازیم و آنی بیاساییم. «روحی که در بند تن است دسترسی به شناسایی نخواهد داشت…پس باید امیدوار بود که من چون به آن مقام برسم همه چیزهایی را که در زندهگی با کوشش فراوان میجستم در آنجا به آسانی خواهم یافت. از این رو نه تنها من باید سفری را که در پیش دارم با دلی شاد و آکنده از امید آغاز کنم بلکه هر کسی که گمان میکند توانسته است روح خود را پاک نگاه دارد باید با نهایت اشتیاق بار این سفر را ببندد.»[۲۳] هم به این دلیل است که «فیلسوفان راستین در آرزوی مرگاند و کمتر از همه مردمان از آن میترسند.»[۲۴]
سقراط در این مکالمهها بر رهایی از تن، شجاعت اخلاقی، خویشتنداری و دوستداری دانش تأکید میکند و حقیقت دانایی را در این صفات میبیند. تفکر و تعقل یگانه دارایی حقیقی انسان است که با هیچ ثروتی همسان نیست و بر تمامی ارزشها برتری مییابد. سقراط فایدون میکوشد تا از رهگذر همان شیوه همیشهگی «مامایی» بتواند بقای جاودانه روح را تبیین کند. در نگاه سقراط زندهگان از مرگ به زندهگی باز میگردند، همان گونه که مردهگان از زندهگی به مرگ رسیدهاند. این دو چون دو نیمدایره در یک جا به هم میرسند و بدین سان زندهگی از مرگ زاده میشود. این حرکت «دایرهوار»[۲۵] جریان حیات و زایش و پیدایش مداوم است.
سقراط دلایلی بر حیات پس از مرگ اقامه میکند که کم و بیش صورت افلاطونی دارد و یادآورد «نظریه مثل»، «نظریه تذکر» و مانند آنهاست. در هر حال، اسناد این نظریهها به او چیزی از معنای اندیشه فلسفی سقراطی نمیکاهد. لب سخن این است که ما دانایی خود را از جای دیگر میآوریم و سرچشمه دانایی ما آدمیان در سرزمین دیگر است. علم معنا و رنگی آن سویی دارد و از این رو به جهان برین متعلق است.
غریب است که همه این دلیلآوریها و مکالمهها در واپسین ساعتهای عمر فیلسوف انجام میگیرد. خواندن این کلمات، با توجه به زمان آنها، دشوار است، چه رسد به شنیدن و بیش از همه گفتن آنها. سقراط مشغول مشق فلسفه است و به کار زندان و مرگ کاری ندارد. این واپسین لحظهها نیز همانند دیگر روزها و شبهای عمر فیلسوف، گرم عشق ورزیدن به دانستن سپری میشوند. «فیلسوفان چون به یقین دریافتهاند که تنها به دستیاری فلسفه میتوان به پاکی و رهایی رسید هرگز در راهی خلاف فلسفه گام نمینهند بلکه روی به راهی میآورند که فلسفه به آنان مینماید و به جایی میروند که فلسفه رهبری میکند.»[۲۶]
دو تن از شاگردان میخواهند پرسشی دیگر طرح کنند. اما دریغا که در این واپسین دمان سخن گفتن با مردی چنین چگونه تواند بود؟ آیا در دم مرگ پرسیدن و باز پرسیدن ابلهانه یا سنگدلانه نیست؟ سقراط لبخند میزند: «چه دشوار است که بتوانم به مردمان دیگر بفهمانم که حال کنونی خود را اندوهبار نمیدانم! چه هنوز نتوانستهام شما دو تن را که از دوستان منید به این مطلب معتقد سازم و هنوز میترسید امروز ملولتر از روزهای دیگر باشم و مرا در پیشگویی ناتوانتر از قو میدانید که چون مرگ را نزدیک میبیند از فرط شادمانی زیباترین نغمه خویش را ساز میکند زیرا میداند که به زودی نزد خدایی خواهد رفت که خدمتگزار اوست.»[۲۷]
روح مکالمه در جان سقراط چنان جا کرده است که حتی در این ساعتها نیز دست از روش همیشهگی زندهگی فکری خود برنمیدارد و آرام و مطمین، با صبوری مردی آسوده در گوشه باغی خرّم، میاندیشد و پاسخ میدهد. از آرامش مرد چیزی کاسته نشده است. سقراط مکالمهگر راستین است. گریز از گفتوگو برای کشف حقیقت به نظر او گونهیی بیماری است: «برای آدمی هیچ بیماری بدتر از آن نیست که از بحث بیزار شود و بگریزد و بیزاری از بحث درست مانند بیزاری از آدمیان پیدا میشود.»[۲۸]
او چنان آرام است که گاه در میانه بحث سر به گریبان میبرد، دمی در ژرفترین نهان وجودی خویش فرو میرود و سپس باز میآید تا از گوهری که فراچنگ آورده سخن بگوید. سقراط آرامش پیامبرگونی دارد که هیچ آشفته نمیشود: «هنگامی که مرگ به آدمی روی میآورد جزء فناناپذیر آدمی میمیرد و جزء مرگناپذیرش از فنا و نابودی مصون میماند و از حیطه تسلط مرگ میگذرد… اگر روح مرگناپذیر است پس همه ما ناچار باید نه تنها در طی زمانی که زندهگی نامیده میشود، بلکه همواره و لاینقطع در اندیشه آن باشیم و بدانیم که غفلت از این کار عاقبتی وخیم دارد… ولی چون مسلم گردید که روح مرگناپذیر است پس برای رهایی از بدی یک راه بیش نیست و آن این که خوب شوند و تا آنجا که میتوانند گوش به فرمان خرد فرا دارند.»[۲۹]
Comments are closed.