احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید اسحاق شجاعی/ سه شنبه 15 حوت 1396 - ۱۴ حوت ۱۳۹۶
پارسال در چنین روزهایی در کابل بودم، کاری اداری مرا مجبور کرده بود که ده روز در کابل، از این اداره به آن اداره سرگردان باشم. روزی به کتابخانه عامّه کابل رفتم؛ سالها در آرزوی چنین فرصتی بودم؛ تا بتوانم به برخی اسناد تاریخی و برخی کتابها دسترسی پیدا کنم. در طبقۀ اول سمت راست دور خوردم؛ سالن مطبوعات بود. سالن خرد با میزی در وسط که کسی در اطراف آن نبود. چند قفسه مجلههای جلد شده، طرف دیگر ویترینی از نشریات و روزنامههای جدید. دو جوان که از کارمندان کتابخانه و لابد مسوول همین سالن بودند، با شک و تردید به من خیره شدند؛ در آن لحظه من هم از شوق چندان هوشی در سر نداشتم و هیچ فکر نکردم که چرا این دو جوان اینگونه به من خیره شدهاند؛ امّا حالا که تأمّل میکنم معنای تعجب و نگاه تیز و خیره آنها را میفهمم؛ آنها با خود میگفتند: چطور یک آدم میانسالِ ظاهراً عاقل در ساعت ۹ صبح همه کار و زندهگی خود را گذاشته و به کتابخانه آمده است. چه چیزی مهمی در اینجا هست که او را بدینجا کشانده است؟!
برای اینکه اطمینان یابم که اشتباه نیامدهام، پرسیدم که میتوانم اینجا باشم و مطالعه کنم. با کمی ترشی یکی گفت: بلی. گفتم: من از نشریات سابق چند شماره میخواهم. پرسید: کدام نشریه و از کدام سال. گفتم فلان نشریه از فلان سال. پاسخ داد: نداریم. اولویّت دوّمم را نیز گفتم. باز گفت: موجود نمیباشد. اولویّت سومّ خود را نام بردم؛ با تأکید جواب داد: از سابق نشریه در دسترس نداریم. در حالی که یکی از آن دو بیرون میرفت، خطاب به من گفت: این روزنامهها را بخوانید؛ و به ویترین روزنامههای جدید اشاره کرد. عرق سرد بر تنم جاری شد؛ به کابل بیایم و کتابخانه عامّه را پیدا کنم که روزنامه بخوانم؟!
یکی دو روزنامه را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن؛ امّا کارمند کتابخانه را میدیدم که سخت بیحوصله است و مرتب به هرجای زنگ میزند و با نگاه نامهربان مرا زیرنظر دارد. چیزی نگذشت که تحمّلش پایان یافت و رو به من گفت: شما بیرون نمیروید؟ من هم با شک و تردید گفتم: اگر مشکلی نباشد، هستم. در حالی که به سمت در خروجی میرفت گفت: برای من کاری پیش آمده و باید تا جایی بروم، دیدی که نصیرجان هم کار داشت و رفت. شما باشید، من دروازه را قفل میکنم و زود پس میآیم. نگاه سوالی به من کرد. گفتم: عیب ندارد قفل کنید. دروازه سالن مطالعه را از بیرون قفل کرد و رفت.
چیزی درحد یک ساعت سپری شد و من راحت به تورّق نشریات و روزنامهها مصروف شدم که همان کارمند آمد، دروازه را باز کرد و با خشم گفت: شما هنوز هستید؟! گفتم: خوب در قفل بود و چارهیی نداشتم. گفت: حالا باز است میتوانید بروید. دیدم خیلی بیتاب است و دیگر نمیتواند مرا تحمّل کند. برخاستم و به طبقه دوّم رفتم.
وارد سالن بزرگتری شدم؛ میزی درازی در وسط انداخته بودند که تعدادی چوکی فرسوده و شکسته نیز داشت. دو نفر در حال مطالعه بودند و یک نفر مسوول هم پشت میز خود سرگرم لبتاب خود بود. خودم را به مسوول رساندم و سراغ کتابی را گرفتم، همچنان که به لبتاب خود مشغول بود، با دست به قفسههای اطراف اشاره کرد و گفت: خودت بگرد و پیدا کن! گفتم: میخواستم بدانم این کتاب موجود است و اگر هست در کدام قسمت است. سرش را از روی لبتاب بلند کرد؛ نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: اینجا کتاب زیاد است محترم، باید خودت بگردی و کتاب مورد نظر خود را پیدا کنی!
یکی دو قفسه اول مرتب و منظم بودند؛ اما قفسههای عقب و بقیه چنان به هم ریخته و درهم و برهم بود که آدم جز تعجبی همراه با افسوس، کاری نمیتوانست بکند. برخی قفسهها شکسته، کتابها به زمین ریخته بود. در جاهایی، کتابها در قفسهها چیده نشده بلکه ریخته شده بود و … وضع بسیار ناگوار و بدی داشت. و جالب اینکه بیشتر هم کتابهای دست دوّم و سوّم چاپ ایران بودند و گنجینههای ارزشمند و تاریخی هیچ به چشم نمیخوردند. نمیدانم که در جای دیگری ذخیره شدهاند و یا در برادرکشیهای دهۀ هفتاد، هیزم سوخت و یا گرفتار خشم و تعصب طالبان کرام شده اند!
نزدیک ظهر بود، از سالن برآمدم، میخواستم از کسی دستشوی را بپرسم؛ اما سالنها، راهروها خالی و خلوت بودند؛ کسی را نیافتم، به حولی کتابخانه رفتم، دو سه کارمند و دو سه تفنگدار با هم صحبت میکردند. گوشهیی سمت راست سالن طبقه اوّل را نشانم دادند. پیش رفتم، سالن تاریک بود، به سمت راست دور خوردم، در نیمهبازی را باز کردم، به جای تشناب چیزی را دیدم که اصلاً قابل توصیف نیست و چون بسیار تاریک بود، نتوانستم به داخل بروم، بازگشتم و در حالی که اشکهایم از مظلومیت فرهنگ و دانش در کشورم میریخت کتابخانه را ترک کردم.
باغ زرنگار را دور زدم و برای خواندن نماز به مسجد حاجی عبدالرحمن رفتم. وقت نماز بود و مردم زیادی به مسجد میآمدند. حالا خود را به عنوان یک شیعه در بزرگترین مسجد شهر کابل و در میان جمعیت بزرگ اهل سنت میدیدم. میخواستم ظرفیّت این مردم را بسنجم و برایم عکسالعمل آنها جالب و مهم بود. به تنهایی و به روش مذهبی خودم وضو گرفتم و داخل مسجد باشکوه حاجی عبدالرحمن در قلب شهر کابل شدم. گوشهیی را انتخاب کردم؛ عمداًّ طوری که همۀ مردم مرا ببینند. نمازم را خواندم. مردم زیادی آمدند، از پیش من گذشتند و به جماعت پیوستند و رفتند؛ امّا انگار مرا اصلاً ندیدند؛ نه کسی بد نگاه کرد، نه کسی تعجب کرد، نه کسی لبخند زد و… از این تسامح مذهبی نهایت خوشحال و امیدوار شدم و به این نتیجه رسیدم که مردم افغانستان و شهروندان اصیل کابلی دارای فرهنگ و خرد بالایی هستند. اگر دستهای بیرونی و سران احزاب و سیاستپیشهگان بگذارند، این مردم در میان خود مشکلات مذهبی و قومی ندارند.
این یک روز گردش خود را در شهر کابل نوشته و نشر کردم تا بگویم کتابخانه عامّه که نمادی فرهنگ و دانش کشور میباشد، بیمار است. اگر کس و کار و خویش و قومی دارد به فریادش برسد.
Comments are closed.