جـایگاهِ عاشق، معشوق و رقیب در شعر معاصر فارسی

گزارشگر:یعقوب یسـنا/ چهار شنبه 2 جوزا 1397 - ۰۱ جوزا ۱۳۹۷

بخش نخست/

mandegar-3مقدمه
در این نوشتار از جایگاه معشوق، عاشق و رقیب در جریان شعر نیمایی و شعر پسانیمایی گزارش ارایه شده‌‌ است؛ زیرا جریان غالبِ شعر معاصر فارسی، جریان نیمایی و پسانیمایی است. بنابراین شاخۀ غزل معاصر در این گزارش چندان مورد توجه قرار نگرفته ‌است. این گزارش، بیشتر کُلی و اجمالی بوده؛ فقط شعر چند شاعر مطرح، از جمله نیما، شاملو، فروغ و تعدادی از شاعران زن، نمونه در نظر گرفته شده‌ است.

جایگاه عاشق و معشوق در شعر سنتی و مدرن
پیش از این‌که به ‌معشوق و عاشق در شعر معاصر فارسی پرداخته ‌شود، بهتر است به ‌جایگاه عاشق و معشوق در شعر سنتی پرداخت تا متوجه تحولی شویم که در مفهوم عشق و جایگاه عاشق و معشوق از شعر سنتی به شعر معاصر رخ داده‌ است.
در شعر سنتی رویکرد غالب از عشق این‌است که عشق از دست غیری در وجود ما پرتاپ می‌شود و ما هدف دست غیر تیر عشق قرار می‌گیریم؛ به‌ این ‌معنا که تصور از عشق، میتافیزیکی است. جایگاه عاشق و معشوق نیز نسبتاً مشخص است. عاشق به‌ عنوان فاعل نفسانی مرد است و معشوق، زن است که نباید فاعل نفسانی باشد. عاشق (مرد) معشوق را می‌خواهد اما معشوق (زن) آرام و خاموش است. در کُل مفهوم عاشق و معشوق، از ساختار دوتایی تقابل‌گرایانه تابعیت می‌کند؛ زیرا اوصافی ‌را که عاشق دارد، معشوق برخلاف این اوصاف‌ را دارد یا بهتر است گفته ‌شود که معشوق عاری از اوصافی است که عاشق آن اوصاف ‌را دارد. عاشق نفس و غریزه دارد، نیازمند و اهل خواهش است؛ معشوق از نفس و غریزه عاری دانسته شده، بی‌نیاز است. عشق در شعر سنتی گاهی دارای دو رکن است (عاشق و معشوق) و گاهی دارای سه رکن که عاشق، معشوق و رقیب می‌باشد.
اما در شعر معاصر فارسی مفهوم عشق دچار تحول می‌شود. تصور میتافیزیکی و این‌که خاستگاه عشق دست غیری باشد، اهمیتش را از دست می‌دهد؛ عشق امر انسانی و بشری دانسته ‌می‌شود که خاستگاه آن ساختِ بیولوژیک و فیزیک انسان است. در دهۀ چهل فروغ فرخزاد مصاحبه‌یی با رادیو تهران دارد. در این مصاحبه، فروغ مرز برداشت از عشق در شعر سنتی و معاصر فارسی ‌را مشخص می‌کند. به ‌نظرم این مصاحبۀ فروغ از تاریخی‌ترین مصاحبه‌ها و سخنان دربارۀ عشق در شعر سنتی و معاصر است که قبل از فروغ کمتر کسی چنین تفکیکی از عشق در شعر سنتی و معاصر فارسی ارایه کرده ‌است.
عشق در شعر معاصر، دیگر از آن ساختار دوتایی و تقابلی پیروی نمی‌کند که یک‌طرف عاشق با اوصاف خود و طرف‌دیگر معشوق خلافِ آن اوصاف قرار داشته ‌باشد. طوری‌که در شعر سنتی عشق رکنی دیگر نیز دارد که رقیب است؛ اما در شعر معاصر از رقیب به آن مفهوم خبری نیست و جایگاه رقیب در شعر معاصر مشخص نیست. عاشق و معشوق در شعر سنتی معمولاً جایگاه ثابت و ایستا دارند که مرد در مقام عاشق قرار دارد و زن در مقام معشوق. عاشق نیازمند است، از دردِ خواستن برخود می‌پیچد و حوصله‌اش سر می‌رود، بردباری‌اش را از دست می‌دهد و دست به ‌ناله و زاری می‌زند؛ اما معشوق بی‌نیاز است، بردبار و شکیبا است، انگار نفس و خواهش ندارد. در شعر معاصر چنین برداشت دوتاییِ تقابل‌گرایانه از جایگاه عاشق و معشوق تغییر می‌کند؛ چنان‌که مرد در جایگاه عاشق قرار دارد، زن نیز می‌تواند در جایگاه عاشق قرار گیرد و مرد معشوق باشد؛ این‌که جایگاه عاشق و معشوق در شعر معاصر ثابت و ایستا نیست، در تبادل قرار دارد، معشوق می‌تواند در جایگاه عاشق باشد، عاشق در جایگاه معشوق. زیرا عاشق و معشوق دارای غریزه و فعلِ نفسانی عشق دانسته ‌می‌شود که می‌توانند نسبت به‌هم عشق بورزند و نیازمند عشق‌ورزی باشند. پس می‌توان گفت در شعر معاصر فارسی باید بیشتر از عشق سخن گفت تا از عاشق و معشوق. برای این‌که در برداشتِ شعر معاصر از عشق با آن ساختار دوتایی عاشق و معشوق روبه‌رو نیستیم؛ بلکه با عشق روبه‌رو استیم که هر دو طرف عشق، فاعل نفسانی استند و در جایگاه عاشق و عشق‌ورزی قرار دارند.

معشوق در شعر معاصر
در مقدمه اشاره شد که بهتر است بحث در شعر معاصر از عشق باشد تا از عاشق و معشوق؛ زیرا عاشق و معشوق که در شعر سنتی مفهوم و جایگاه ثابت داشتند، این مفهوم و جایگاه را از دست داده ‌است. بنابراین منظور این‌است که چگونه جایگاه سنتی عاشق و معشوق دچار تحول شد و عشق امری انسانی و زمینی دانسته ‌شد. در شعر سنتی همیشه تصور بر این بوده که معشوق باید زن باشد. ژرف‌ساختِ توصیف و ویژه‌گی‌های معشوق حتا که معشوق یک مفهوم میتافیزیکی بوده، زنانه است. در شعر عرفانی‌که گویا معشوق خداوند است؛ این معشوق نیز چنان بیان می‌شود که یک ابرزن باشد. بنابراین ژرف‌ساختِ مفهوم اساطیری معشوق شاید به‌دوره‌یی از زنده‌گی اساطیری بشر برگردد که زن درجایگاه ایزد و خدای قیبله بوده ‌است. بر ‌این اساس، معشوق در هر صورت با اوصاف و ویژه‌گی‌های زنانه بیان شده‌ است.
نخستین تحولی که در مفهوم عشق در شعر معاصر رخ می‌دهد، زمینی‌شدنِ مفهوم عشق است و دومین تحول در مفهوم و جایگاه عاشق و معشوق است که زن می‌تواند در مقام عاشق و مرد در مقام معشوق قرار‌گیرد. زن عاشق، مرد مورد علاقه‌اش‌را در جایگاه معشوق چنان توصیف می‌کند که معشوق با اوصاف زنانه نه بلکه با اوصاف مردانه‌اش توصیف می‌شود. در شعر سنتی اگر زنی عاشق مردی است، این عشق چنان توصیف می‌شود که زن به ‌عنوان عاشق، معشوق مرد خود را از نظر توصیف زبانی، زن در نظر می‌گیرد؛ یعنی به‌ معشوق خود ویژه‌گی‌های زنانه می‌دهد یا بهتر است بگوییم از زبان و زیبایی‌شناسیِ مردانه در توصیف معشوق مرد خود استفاده می‌کند. نتیجه این می‌شود که عاشق و معشوق ساختار دوتایی ثابت دارد که به‌نوعی فاقد جنس واقعی است، بلکه داری جنس ساختاری است که هر کس در جایگاه معشوق قرار بگیرد، همان اوصاف ساختاری معشوق ‌را پیدا می‌کند و هرکس در جایگاه عاشق قرار بگیرد، اوصاف ساختاری عاشق ‌را اختیار می‌کند.
اما در شعر معاصر فارسی این ساختار دوتایی ثابت و جنس ساختاری عاشق و معشوق تغییر می‌کند. زن در جایگاه عاشق زبان خود را پیدا می‌کند و معشوق مرد یا بهتر است بگوییم مرد مورد علاقه‌اش را چنان توصیف می‌کند که زن در جایگاه عاشق و مرد در جایگاه معشوق قرار دارد. فروغ فرخزاد در شعر فارسی از نخستین زن‌شاعرانی است که فراتر از ساختار سنتی مفهوم عاشق و معشوق با جنس خود در جایگاه عاشق قرار می‌گیرد و مرد مورد علاقه‌اش‌را با جنسِ مرد به‌عنوان معشوق توصیف می‌کند که این اقدام شعری و زبانی فروغ در شعر و زبان فارسی رویدادی بی‌پیشینه است.

«معشوق من
با آن تن برهنه بی‌شرم
بر ساق‌های نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط‌های بی‌قرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می‌کنند
…»
با آن‌که در نظر فروغ، عشق امری متعالی است اما با وصف متعالی‌بودنش زمینی است؛ زیرا معشوقی‌ را که او توصیف می‌کند یک مرد است:
«…
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون

او مردی است از قرون گذشته
یادآور اصالت زیبایی
…»
هرکجا در شعر فروغ سخن از عشق است، عشق زمینی است و هرکجا سخن از معشوق است، این معشوق یک مرد است که دارای جنس واقعی است نه جنس ساختاری که معشوق جایگاه زنانه داشته ‌باشد و عاشق جایگاه مردانه. فروغ به ‌عنوان عاشق در شعرهایش جایگاه زنانه دارد و معشوقش جایگاه مردانه دارد. اگرچه در شعر معاصر نمی‌توان مفهوم عاشق و معشوق‌ را لحاظ کرد و به ‌مرد مورد علاقۀ فروغ عنوان معشوق‌ را داد؛ آن‌چه‌ که در این نوشته معشوق لحاظ می‌شود به ‌این تعبیر: کسی‌ که توصیف می‌شود معشوق و کسی ‌که توصیف می‌کند، عاشق گفته ‌می‌شود. شمیسا می‌گوید در شعرهای فروغ، سه‌گونه معشوق مرد توصیف شده ‌است؛ پسران نوجوان دورۀ نوجوانی شاعر است:
«…
کوچه‌یی هست که در آن‌جا
پسرانی‌که به‌ من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
به‌تبسم دخترکی معصومی می‌اندیشند
که یک‌شب او را با خود باد برد
…»
مورد دوم مردی است ‌که شاید در زنده‌گی شاعر حضور داشته اما کنار رفته ‌است، شاعر او را به‌صورت مبهم توصیف می‌کند، معمولاً از او به‌‌ کلمۀ «دست‌ها» یاد می‌کند:
«…
چه مهربان بودی ای ‌یار
ای ‌یگانه‌ترین ‌یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی

و در سیاهی ظالم مرا به چراگاه عشق می‌بردی

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یک‌ریز برف مدفون شد
…»
مورد سوم مردی است که به‌صورت متعالی در شعر «معشوق من» توصیف شده‌ که نمونه‌اش ارایه‌ شد.

زمینی‌شدنِ عشق نیز ارتباط به‌ چگونگی توصیف معشوق دارد، زیرا عاشق در هر صورتی جایگاه زمینی و انسانی دارد؛ این انسان است که ابراز عشق می‌کند، بنابراین هر انسان، اهل زمین است. این معشوق است ‌که آسمانی، آسمانی-زمینی یا زمینی است. در شعر سبک خراسانی، معشوق معمولاً بیان زمینی دارد؛ در بخشی از شعر سبک عراقی گاهی معشوق بیان آسمانی-زمینی دارد، اما اغلب معشوق طوری توصیف می‌شود که آسمانی است، به‌ویژه در شعر عرفانی.
در کل در شعر سنتی، کهن‌الگویِ عاشق و معشوق مشخص است که ساختاری مخصوص به‌خود دارد. زیاد بین معشوق آسمانی و زمینی تفاوتی ندارد؛ هر دو معشوق جایگاه متعالی دارند؛ همان‌قدر لیلی و شیرین در منظومه‌های عاشقانه شعر فارسی متعالی است که معشوق در شعر عرفانی مولانا متعالی است. در هر صورت عشق جنبه، ماهیت و مفهوم میتافیزیکی دارد که مقدس دانسته ‌می‌شود. حتا اگر معشوق، انسان است، بازهم ماهیت عشق آسمانی است؛ زیرا در ماهیت عشق که مقدس است بین معشوق عرفانی و زمینی تفاوتی وجود ندارد؛ فقط در ارجاع به ‌شخصیت معشوق می‌توان گفت‌ که معشوق زمینی یا آسمانی است.
عشق کُلی توصیف می‌شود. نگاه جزیی به ‌عشق وجود ندارد. معشوق زمینی همان‌قدر بی‌نیاز، سنگدل و مغرور است که معشوق آسمانی است. معشوق آسمانی همان‌طور توصیف می‌شود که معشوق زمینی توصیف می‌شود. به‌این معنا که معشوق آسمانی و زمینی در کلیتِ توصیف نیز چندان از هم تفاوت ندارند. هر دو گیسو، چشم و ابرو دارند که تشبیه و استعارۀ آن نیز معمولاً یکسان است؛ در تأویل خواننده‌ها است که تفاوت می‌کند معشوق آسمانی یا زمینی است.
شنیدن این‌که عشق و معشوق مولانا می‌تواند زمینی باشد برای ما فارسی‌زبان‌ها غیر قابل قبول و حتا اهانت به ‌مولانا و شعور ما تلقی می‌شود. تنها دربارۀ مولانا نه بلکه دربارۀ ‌سخن عشق و معشوق در شعر فارسی معمولاً برداشت ما این است که هدف شاعر از عشق، عشق حقیقی است و منظور شاعر از معشوق، خداوند است. اگر خیلی وضاحت داشته‌ باشد که معشوق شاعر یا معشوق در شعر خداوند نه انسان است؛ با این‌هم مخاطب فارسی‌زبان شعر فارسی به‌این نظر است که این عشق حقیقی بوده نه مجازی؛ یعنی این‌که زن و مرد باهم عشق می‌کنند و دست به ‌بدن یک‌دیگر می‌برند، این‌گونه نبوده ‌است، بلکه در یکدیگر حقیقت عشق ‌را که عشق به‌ خداوند باشد، می‌دیده‌اند. در برداشت ما زشت است‌ که عشق آن‌هم عشق در شعر فارسی به‌گرایش جنسی ارتباط پیدا کند؛ زیرا نگاه به‌ جنس و گرایش جنسی مثبت نه بلکه منفی بوده که از نظر فرهنگی تابو و نابهنجار دانسته می‌شده ‌است.
در شعر معاصر فارسی این نوعِ نگاه شکستانده شد. نیما می‌گوید در شعر سنتی معمولاً روی معشوق توصیف می‌شود؛ بنابراین باید از زاویه‌دیدِ دیگر به ‌معشوق نگاه کرد و معشوق ‌را توصیف کرد، تأکید می‌کند اگر از بناگوش به‌ معشوق نگاه کنیم، زیبایی‌هایی را در معشوق برای توصیف می‌بینیم. به ‌تعبیر نادرپور، شعر معاصر به ‌دید و بافتِ تازه نیاز دارد. دید که در روابط زبان و اشیا، وَ روابط اشیا به اشیا تازه شد، بافت نیز تازه می‌شود؛ این دید تازه و بافت تازه است ‌که شعر می‌تواند معاصر شود.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.