احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسنده: برنار استیگر/ چهار شنبه 1 قوس 1396 - ۳۰ عقرب ۱۳۹۶
بخش نخست/
اگرچه بنیانگذاران تمدنِ مدرن چنین مدعی بودند که مدرنیته به فردگرایی و آزادیِ مطلق خواهد انجامید، اما روندی که مدرنیته طی کرد، ضد این مفهوم و معنا را به اثبات رساند.
انقلاب صنعتی که نقطۀ اوج تمدن مدرن است، جامعهیی را بهوجود آورد که جامعهشناسان آن را جامعۀ صنعتی مینامند که از خصایلی چون «تراکم»، «تمرکز»، «همسانسازی»، «همزمانسازی»، «انبوهسازی تودهوار» برخوردار است.
این «جامعۀ صنعتی» انسانها را به موجوداتی یکشکل و گلهوار تبدیل کرد که خصایص متمایزِ فردی خود را از دست داده بودند و در یک نظام کارخانهیی زندهگی و عمل میکردند.
واقعیت تلخ جامعۀ صنعتی، گروهی از اندیشمندان غربی را واداشت تا از گذار از «عصر صنعتی» به «عصر فراصنعتی» سخن گویند و بر آن باشند مدینۀ فاضلۀ تمدن مدرن را در «جامعۀ فراصنعتی» توصیف و تبیین کنند. اما به زودی روشن شد که این جامعۀ فراصنعتی چیزی نیست جز نمونۀ حاد و اعلای همان جامعۀ صنعتی.
همزمانی طرح ایدۀ جامعۀ فراصنعتی با اندیشههای پستمدرن، موجب شد که بسیاری از نظریهپردازان این دو را از یک منشأ بیانگارند و با یکی دانستن این دو، دیدگاههای انتقادی بسیاری از پستمدرنها (که میکوشیدند تمامیت مدرنیته را نقد کنند) بیرنگ و اثر شد و اندیشۀ پست مدرن به یک مکتب توجیهی با معنای «فوق مدرن» تبدیل شد که تنها درصدد بود برخی اشکالات مدرنیته را رفع کند.
در این مقاله کوشش میشود «جامعۀ فرا صنعتی» و «دیدگاههای پستمدرنیستی مدافع این جامعه» بازخوانی شده، ضعفها و تناقضهای نظریِ آنها به نمایش گذارده شود.
جامعۀ صنعتی ـ فراصنعتی، فردیت انسان را تخریب میکند و از اینروست که تودۀ گلهوار حاضر در جامعۀ فراصنعتی، تحت تأثیر شهوت کشتار به توسعهطلبی نظامی روی میآورد، حال آنکه میپندارد سرگرم شده و با این سرگرمی از اوقات فراغتِ خود بهره میبرد.
افسانهیی در دهۀ اخیر رایج شد که نقش اصلی آن، فریب تفکر سیاسی و فلسفی پایان سدۀ بیستم بود. این افسانه که از ۱۹۶۸ به بعد رواج یافت، میخواست ما را متقاعد کند که به عصر اوقات فراغت، به دوران همهچیز مجاز و انعطافپذیری ساختارهای سیاسی و اجتماعی و نهایتاً به جامعۀ تفریح و سرگرمی رسیدهایم و همین فریب بود که فلسفۀ پستمدرن را تحت تاثیر قرار داد و آن را آسیبپذیر کرد.
سخن گفتن از سرگرمی مطلق (یا استفاده از اوقات فراغت بدون هیچ اجبار جمعی)، سخن گفتن از مفهوم مبهم و گنگ است. زیرا این اوقات فراغت به گونهیی سازمان یافتهاند که نتیجۀ آن به هیچوجه آزادسازی فرد از ضرورتهای جمعی یا ساختار در جامعه نیست. بلکه برعکس، فرو بردنِ بیشتر فرد در تنگناهای اجباری تودهیی است.
در حقیقت سازماندهی اوقات فراغت به وسیلۀ ابزارهای سرگرمی جامعۀ فراصنعتی، به معنای گرفتار کردنِ داوطلبانۀ انسانها توسط ابزاری است به نام صنایع فرهنگی؛ یک نوع بندهگی سازماندهی شده.
این همان چیزی است که ژیل دولوز آن را «جوامع کنترل» نامیده است. این جوامع، نوعی از ساختارهای فرهنگی و خدماتی را توسعه میدهند که زندهگی روزمره را تغییر میدهد و با نگرشی تجاری، زندهگیها را با منافع بزرگان اقتصاد جهانی همگون میسازد و از این طریق، ارزش زمان حیات افراد را که از نظر اقتصادی قابل محاسبه است، همسان میکند.
همانطور که ژیل دولوز دیده بود، اینک بازاریابی، به ابزار کنترل اجتماعی تبدیل شده است. خلاف ادعای جامعهشناسان (امریکایی)، جامعۀ پساصنعتی به جامعۀ مافوق صنعتی مبدل شده است. این دوره، نه تنها با تسلط فردگرایی تعریف نمیشود، بلکه به نظر میرسد دورۀ «دنبالهرویهای گلهوار در رفتارها» و «از دست دادن عمومی فردیتها» خواهد بود.
نظریۀ از دست رفتن فردیت که توسط ژیلبر سیمون دون مطرح شده، بازگو کنندۀ چیزی است که در قرن نوزدهم بر کارگرانی که در خدمت ماشین بودند، میگذشت: او با از دست دادن مهارتهایش، فردیت خویش را نیز از دست میداد.
این فرد از آن پس، به مصرف کنندهیی تبدیل میشد که رفتارهایش با قالبها و ساختارهای مصنوعی آمال و آرزوها همگون بودند. فرد، در این موقعیت، آداب زندهگی، یعنی امکانات وجود داشتن را از دست میدهد و جای آن را هنجارهایی میگرفت که مارکهای مد جایگزین کردهاند؛ مارکهایی که «مالارمه» در کتاب «آخرین مد» مورد توجه قرار داده بود.
این نشانههای مد، توسط فنون بازاریابی، به شکل معقولی تبلیغ شدهاند و شبیه کتابهای مقدسی هستند که به عملکرد تجاری رستورانتهای زنجیرهیی، سر و سامان میدهند. نمایندهگان فروش در نقاط مختلف دنیا میبایستی خود را با موازین صاحب امتیاز تنظیم کنند؛ وگرنه، قراردادهایشان فسخ و یا به دادگاه احضار خواهند شد.
از دست دادن فردیت، امری بس خطرناک است: «ریچارد دورن» قاتل هشت عضو شورای شهر نانتر، در دفترچۀ خاطراتش نوشته بود که نیازمند به عمل خلافی بود تا دستکم یکبار در زندهگی احساسِ وجود کند.
در سال ١٩٣٠ فروید نوشت که انسان امروزی با این که به لطف فنون صنعتی احساس خدایی میکند، اما احساس خوشبختی نمیکند. این دقیقاً همان چیزی است که جامعۀ مافوق صنعتی بر سر انسانها آورده است: آنها را از فردیت محروم میکند و گلههایی به وجود میآورد که از آنچه هستند و یا میشوند رنج میبرند؛ افرادی بیآینده.
این گلههای غیر انسانی، بیش از پیش، تمایل به خشم پیدا میکنند. از همان سال ١٩٢٠، فروید در «روانشناسی تودهها و تجزیه و تحلیل من» برداشت خود را از تودههایی که مایلاند به دوران قبیلهیی بازگردند و مبتلا به شهوت کشتار اند، بیان میکرد. مفهومی را که او در کتاب «ورای اصول لذت» کشف کرده بود،۱۰ سال بعد، یعنی زمانی که توتالیتاریسم و نازیسم در اروپا شایع شده بود، در کتاب «کسالت در تمدن» مورد بازبینی قرار داد. در همان زمان والتر بنیامین، آنچه را که «نارسیسیسم تودهها» مینامید، یعنی به کنترل در آوردنِ رسانههای گروهی توسط گروهی محدود، مورد تحلیل قرار داده بود. ولی به نظر نمیرسد که بنیامین نیز، مثل فروید، به ابعاد عملکردی صنایع فرهنگی نوپا در همۀ کشورها، از جمله کشورهای غربی توجه کرده باشد.
گرفته شده از: باشگاه اندیشه
Comments are closed.