«آزادی عجب نعمتی است» قصه‌های نگفته از جها د افغانستان

گزارشگر:محمد حسین سید/ یک شنبه 17 سرطان - ۱۶ سرطان ۱۳۹۷

بخش سوم/

mandegar-3سر انجام، به سالنگ رسیدیم. مردم و مجاهدین آنجا از برکت قطار اکمالاتی روسها و حکومت کابل غرق نعمت بودند. بر علاوه مواد اولیه مثل برنج، روغن، بوره، تیل، لبنیات و مخصوصاً پنیر معروف سالنگ همرا با کشمش درجه اول صادراتی به شوروی، لذیذترین و مقوی‌ترین غذا ها را تشکیل می‌داد . بعد از آن همه گرسنه‌گى باهم می‌گفتیم: اگر شکم آدم سیر باشد پیمودن کوه‌ها و کوتل‌ها نوعی تفریح است. شبانه از بالای پایپ لین تیل و سرک قیر با کمک راهنما گذشتیم و سالنگ را به مقصد آشابه ترک نمودیم. از اینکه وقتی پاهای ما به سرک قیر می رسید دچار حالت خاصی می‌شدیم که در اثر نزدیگ شدن به آبادی به یاد خاطرات زنده‌گی در شهر و در کنار خانواده می‌افتادیم. به خاطر همین احساس بود که باری قوماندان پناه، تن به مخاطره داد؛ او خود بعدها نقل کرد :
در پیش روی یک موتر کاماز نشسته بودیم؛ چون روس‌ها مى‌دانستند که مجاهدین از این شیوه برای کوتا کردن راه خود استفاده می‌کنند، موتر ما را توقف دادند؛ آنها مرا از موتر پایین کردند؛ اما نمیدانستند که من قوماندان هستم. دو عسکر روس از بازوهایم گرفتتند و پایینم کردند و اسیر شدم. تا این لحظه، چیزی به فکرم نمی‌رسید، سپس مثل یک جرقه، چیز دیگری به فکرم آمد؛ آنها مرا به زودی نخواهند کشت و براى استفادۀ تبلیغاتی در تلویزیون نشان خواهند داد. این تصور مرا مصمم ساخت که در همانجا کشته شوم. نیرویم را متمرکز کردم و بایک تکان محکم، بازوهایم از دستان آنان آزاد شدند. به شکل زیکزاکی در میان قطار موترها دویدم که به فاصله‌های کم پشت سر هم ایستاده بودند. از پشت سر، صداى ضربه ماشین دارهایی که مرا مى‌زدند؛ شنیدم. اول پشت یک موتر و بعد پشت سر دیگری از نظرشان غایب شدم. تا اینکه آنها دیگر مرا تعقیب نکردند. در آنجا یک پوسته دیگری بالای سرم قرار داشت، آهسته، آهسته حرکت کردم؛ چنان که گویى چوپان و یا یکی از اهالی هستم که عبور و مرور شان گاهی اتفاق میافتند. بدین ترتیب از خطر گذشتم.
بار اول بود که سالنگ را مى‌دیدم، با نشستن بر فراز گردنه، یکبار دیگر وادی سالنگ را برانداز کردم و قصه خبر نگار ایرانی، فریدون گنجور به یادم آمد که بارى نقل کرده بود که از ظابط عطاء الحق یکى از مجاهدین سالنگ عکس گرفته که بالای تانک روسها سوار است و داخل اش را زیر ضربه ماشیندار خود گرفته به شکلی که خون از داخل تانک به پایش پریده بود. امکان آنرا یک بار دیگر ارزیابى کردم، دیدم بر خلاف پنجشیر، اراضی سالنگ و بود و باش مردم محل در کنار سرک، امکان اینکار را می‌دهد. (این خبرنگار اولین بار زمستان ١٣۵٩به پنجشیر آمد و بعد از آن هم بار بار به پنجشیر و سالنگ سفر داشت)
ما از راه «گرگ برده» و با عبور از گردنه‌ها، به مقصد دشت شمالى حرکت کردیم. در»شغال کنده» قوماندان امیر محمد از ما پذیرایى کرد. در آنجا اولین بار جوانى به نام دل آغا (محمد ایوب سالنگى) را دیدم.
در آشابه، جنگ شوم و دایمی احزاب موقتاً خاموش بود، استاد حیات‌الله خان آمر آشابه غوربند، مانند همیشه شوخ و سر حال مشغول کار بود و از تلاش و تکاپو باز نمی ایستاد. او را یک روز قبل از شروع جنگ اخیر با روسها در پنجشیر دیده بودم و اکنون در اینجا بار دیگر؛ همدیگر را ملاقات کردیم، غذای شب را در خانه یکی از اهالی مهمان بود و مرا با خود برد. سر شب و سحری (هر دو وقت) فقط برنج ساده بدون قورمه و یا گوشت خوردیم؛ گفتم: استاد بسیار کار میکنی! به شوخی گفت: او بچه! اگر آدم کار نکند کشته میشود .او چندی بعد قربانی توطئه حزب اسلامى شد.
شبانه از راه تتمدره، از میان پوسته‌های دشمن عبور کردیم. اینجا منطقه حکم خان قوماندان سر سخت ِ مجاهدین بود که مردم می‌گفتند: در اثر جنگ‌هاى شدید و مداوم، دو صد چره در بدن دارد و هنوز از پا نیفتاده است.
در حال عبور از میان پوسته‌ها دستور داشتیم صدای پای خود را کنترول کنیم، تا دشمن نشنود. در اینجا به یاد شوخی دیگر استاد حیات‌الله خان افتادم که شب گذشته نقل کرده بود وقتی کاروان اسلحه و مهمات را به واسطه مرکب‌ها، از نزدیک پوسته‌هاى اینجا، به طرف شمالی نقل میداده، برای جلوگیری از «هنگ زدن» ناگهانی خرها، در دامنش توت گرفته به آن‌ها می‌خوراند. و در عین حال به گوش خَرها می گفت:
اینجا خرّیت نکنی ! زیرا اگر هنگ بزنی ، هم تو کشته میشى هم من!
در جبل السراج توقف کوتاهى داشتیم. صداى توپخانه روسها پیوسته به گوش مى رسید. طیاره هاى جت و هلى کوپتر هاى جنگى دم به دم پرواز مى‌کردند و دود و آتش جنگ در اطراف چاریکار ، کنار میدان هوائى بگرام و میان کوهستانات به هوا بلند بود. از سوى سالنگ نیز دود غلیظى از حریق وسایط جنگى دشمن، در بالاى جبل السراج مانند ابر سیاهى درحال پخش شدن بود.
هواى شمالى بسیار گرم شده بود، روزه گرفتن در سفرپیاده غیر قابل تحمل بود. ما روزه را شکستیم ، اما چند تن دیگر با سر سختى تمام، در حالیکه مى‌دانستند از نظر شرعى مکلف به(روزه گرفتن در سفر واجب) آن نیستند؛ روزه دار ماندند.
در مسیر کوهستان با جوانانى از پنجشیر برخوردم که متعهد به حزب اسلامى بودند و به آن تعصب نشان مى‌دادند. از آنرو در کوهستان مانده بودند. دقایقى با آنها نشستم و بعد از مناظره دوستانه با هم خدا حافظى کردیم.من نمى توانستم درک کنم ، چرا باید در کوهستان سر گردان باشند. در حالیکه زادگاه شان مورد هجوم شوروى است و میدان فداکارى آنجاست.
با عبور از راه کوهبند (ملکرو درنامه) به حصارک وارد شدیم، قرارگاه حصارک را کوه های عظیم و هیبت ناک سفید رنگ پوشیده اند و در آنجا که تیغه های شان در دور دست ها به آسمان می ساید، حوض بزرگی بنام (حوض نالان)قرار دارد.
راه ما از کنار گلها و بسته‌های وحشی که از کنار دریاچه نقره فام، می‌گذشت در میان آنها، گیاهی را دیدم که بنام «چکری آهو» معروف است و ساقه های نازک قلابی و دارای برگ های سبز و مزه ترش است. می گویند: وقتی آهو زخمی میشود از این گیاه می خورد و نیز زخم خود را به آن میمالد و شفا می یابد .
در دره «ویا» مجاهدین حصارک را ملاقات کردیم، به سبب گردنه های بلند و نفس‌گیر میان قرارگاه های پنجشیر دیدارها کم اتفاق می‌افتاد و از این رو دیدار ها، حادثه ای دلپذیر به حساب می‌آمد و همدیگر را با چهره هایی که از صمیمیت می‌شگفت استقبال میکردند. با قصه های که همچون رمان دلچسب و یا فیلم مجذوب کننده ای روزها و شب های ما را کوتاه و خوشایند می‌ساخت همرا بود.
آنگاه که پنجشیر تخلیه شده بود، عده اى از مجاهدین در قرارگاه‌هایی که راضى آن مناسب بود؛ نه تنها باقى مانده بودند؛ بلکه نیرو هاى دشمن در قرارگاه فراج که قوماندان آن بهلول»بهیج» بود، ضربت سختى خورده بودند.
جنگ «گَزنو»در علاقه دارى دره و تلفات بىشمار روس‌ها هنگام دیسانت قواى شوروى در آنجا و شهادت سارنوال یعقوب قوماندان قرارگاه حصه دوم پنجشیر و شهادت قوماندان شکرالله خود داستان مفصل دیگرى بود.
ونیز داستان شگفت انگیز احمدبیگ داشکه را شنیدیم.
احمدبیگ که قبلاً پایش در جنگ زخمی و شکسته بود در زیر داله سنگی زندگی میکرده که روسها به آنجا می‌رسند و او که در بالای چارپایی افتاده بود بالای سرش می‌ایستند، بعدا یک شاژور مرمی را به طرف او خالی میکنند و به گمان اینکه کشته شده او را ترک می گویند.
از قضا هیچ مرمی به جان احمدبیگ اصابت نکرده بود و او چون پایش شکسته بود به سینه به طرف دیگری میخزد راه نسبتاً طولانی را تا لب دریاچه «ویا» طی میکند؛ اما گذشتن از دریاچه برای چنین آدمی محال بود، از خستگی، درد، گرسنگی به حالت ضعف می‌افتد و به خواب می رود . وقتی چشم باز میکند خود را در طرف دیگر دریاچه می بیند بی آنکه لباسش تر شده باشد. او همچنان به راهش سینه خیز ادامه میدهد تابه داله سنگی میرسد و در آنجا تلخان برای خوردن می‌یابد و بعد از سه روز مجاهدین دوباره باز می‌گردند و در حالیکه کاملاً مطمئن اند که او کشته شده است معجزه آسا او را در آنجا زنده می‌یابند.
در آن سال روسها، رد پای مجاهدین را به سختی تعقیب می کردند و با یافتن کوچکترین نشانی از محل بود وباش آنها ، قوای عظیمی یورش می بردند .
داستان؛ در همه جا داستان جنگ، گریز های خطرناک، محاصره شدن ها، و فرار کردن های ممتد و پی هم بود؛ اما در حصارک، گپ از دفاع ثابت و استفاده از اسلحه ثقیل مانند زیکویک و داشکه زده می‌شد .
در قرارگاه حصارک، از داستان کلاکوف‌ها شنیدیم که تازه از روس‌ها به دست آورده بودند. در آنوقت‌ها به دست آوردن این ماشیندارهاى مدرن، سبُک و زیبا که سلاح ویژه ارتش سرخ بود، آرزوى همه مجاهدین بود و افتخاری محسوب می‌شد .
قوماندان عظیم قیام، قوماندان با دسپلین و سختگیر که مسوول قوماندانى قرارگاه هاى شرق پنجشیر تعین شده بود، مدتى رهبری عملیات آنجا را به دوش داشت. بارى قسم یاد کرده بود ، روس ها را از راهی که حمله کرده اند مجبور به عقب نشینی خواهد کرد و همانطور هم شده بود .
جوانان پر شور آنجا می گفتند: بلند بودن دود و آتش جنگ، زیب و زینت یک قرارگاه است. یکى از کسانى که در قرارگاه حصارک شجاعت بى نذیرى نشان داده بود، داد خدا قوماندان قطعه ضربتى تلخه بود در آنوقت نجیم خان (قوماندان) معاون او بود. امین حصارک که آنوقت معاون قرارگاه حصارک بود نقل کرد:
بیشترین تلفات را شوروى‌ها در» غوربند کچا» متحمل شدند. اول داشکه بابه صاحب خان بالاى شان آتش گشود، همزمان با آن ما از دره پنى حرکت کردیم، رؤسها که راه فرار نداشتند، تلفات سنگینى دیدند. اجساد شان در دو طرف رودخانه پراگنده بود. اولین کلاکوف‌ها را اسلم و سید آغا آوردند، بعد گلباز رفت، وقتى مى‌خواست کلاکوف دوم را از زیر سینه سرباز دشمن بگیرد، سرباز که زنده بود ازپایش گرفت، دیگرى سرباز را هدف قرار داد. گلباز آن مجاهد خوش صحبت، چالاک در حالیکه چند مرمى در لباسش خورده به سختى خود را نجات داده بود .بعد ترفرصت یافتیم تعداد زیادى از سلاح هاى شانرا جمع کنیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.