احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمت الله بیگانه/ چهار شنبه 3 اسد 1397 - ۰۲ اسد ۱۳۹۷
در بهار سال ۱۳۷۶ خورشیدی، زمان مقاومت در برابر طالبان، کابل آمدم و راه شمال کابل، توسط طالبان بکلی به روی عبور و مرور مردم مسدود گردید و من مدت زیادی در کابل ماندم.
در خانۀ خسرم بود و باش داشتم، روزی جوانی به نام «داد خدا» که وی را قبلن می شناختم، پشت در خانه آمد و به من گفت: آمر صاحب به خودت پیام داده است که محمد رحیم رفعت را از کابل به پنجشیر انتقال دهید.
قبول کردم و یک روز بعد آن به دیدار رحیم رفعت – از نخبهگان فرهنگی و سیاسی، سابق ترجمان رییس جمهور که در منطقه خشت اختیف خیرخانه، خانه داشت- رفتم. رفعت در آن زمان مدت دوماه بود که به حیث ترجمان رییس عمومی صلیب سرخ مقرر گردیده بود.
وقتی پیام آمر صاحب را برایش دادم، چون او تازه زن دوم گرفته بود، دل و نا دل گفت، «مشوره میکنم و باز احوال میتم». وی گفت: «اگر نرفتم، اسنادهای مهمی دارم که به خودت میدهم تا به آمرصاحب برسانی.»
بار دیگر بعد از یک هفته، «داد خدا» خانه ما آمد و من موضوع رفعت را به وی گفتم. موصوف گفت: «آمر صاحب شخص رفعت را خواسته است؛ چون به ایشان ضرورت دارد». روز دیگری خانه رفعت صاحب رفتم و پیام دوم را به ایشان دادم، قرار شد مدت محدودی راهی جبهه پنجشیر شود. آنروز ها تقریباً کابل از آدم های با فهم خالی بود؛ اگر بود، هر کسی در گوشه یی خزیده بود. برای صحبت کردن کسی را نمی یافتی، زیرا استخبارات طالبان همه جماعت ها را شدیداً زیر نظر و فشار داشت، رفتم تا با رفعت درد دل و قصه کنم و حرف بزنم. یگان روز خانه وی میرفتم و از هرجا صحبتی میشد؛ روزی هنگام شام به سراغ رفعت رفتم، تازه از وظیفه برگشته بود. قصه های جالبی از جنگ داشت. در آنروز ها طالبان و پاکستانی ها برای شکستاندن خط جنگ، به شمالی حمله کرده بودند؛ اما در کابل اخبار جنگ جبهه ها انعکاس فوری نداشت؛ زیرا روزنامه یی وجود نداشت، نشرات تلویزیون دولتی بصورت مطلق قطع بود و به رادیوی شریعت کس گوش نمیداد و باور نمی کرد.
مردم بیشتر شبانه به پای رادیو های: ایران، بی بی سی، صدای امریکا می نشستند.
رفعت قصه کرد:
وقتی به موتر صلیب سرخ نشستم، موتر بوی خون میداد. راننده را پرسیدم: استاد چرا موترت یکرقم بوی میدهد؟
دریور گفت: شب در خط شمالی جنگ شدید بود و تا حال ادامه دارد. تمام موتر های صلیب، مصروف کشیدن زخمی ها و مرده های طالبان از خطوط جنگ بودند. مرا هم روان کرده بودند، تا به صبح ما زخمی و مرده آوردیم.
رفعت گفت: طوری که من میدانم، جنگ شمالی خیلی خونین است.
بهر صورت، من به آقای رفعت گفتم: رفتن پیش آمر صاحب(احمدشاه مسعود قهرمان ملی) چگونه خواهد شد، راه شمالی هم بکلی بند است. راه را طالبان با کانتینرها بند ساخته بودند و عبور و مرور مردم ناممکن بود.
خلاصه رفعت بعد از مشوره با خانم خود، آماده شد، اما هنوز هم متردد بود.
به رفعت گفتم: رفعت صاحب! آمر صاحب شخصاً خودت را خواسته است. وی خیلی خوش شد و گفت: خوب است بخیر میرویم.
با وجود اینکه دفتر صلیب سرخ به رفعت که تازه مقرر شده بود، اجازه رفتن را نمیداد؛ اما رفعت تصمیم گرفت بدون اجازه دفترصلیب سرخ، نزد آمرصاحب برود.
تصمیم ما بر آن شد تا از راه کابل- جلال آباد، پشاور و چترال وارد پنجشیر شویم.
صبح وقت با کتابچه یادداشت و دو کتاب که نزد من بود و بیکی هم نزد رفعت و او تاکید داشت که نباید کسانیکه انگلیسی میدانند، مخصوصن پاکستانیها، این اوراق را بخوانند و بدانند. همچنان می گفت که این اسناد خیلی مهم است؛ اما رفعت در مورد محتوای این اسناد چیزی به من نگفت؛ من هم اصرار نکردم که موضوع آن چیست.
من و رفعت صبح وقت از خیرخانه طرف پل محمود خان که موتر های ننگرهار از آنجا میرفت، حرکت کردیم. در راه متوجه شدم که سرک های کابل خیلی خالیست، حوزه یازدهم پهره دار نداشت، تا پل محمود خان حتی یک آدم مسلح را ندیدیم. در نزدیک موتر های نوع فلندکوچ مسافرین ایستاده بودند و سه طالب مردم را به نوبت تلاشی کرده و مردم بعداً داخل موتر میشدند، ما هم تلاشی شدیم.
چاشت به سرحد تورخم رسیدیم، نظامیان پاکستانی، در بندرگاه تورخم جانب پاکستان، به دقت ما را تلاشی کردند و بعد از دیدن اوراق، کتاب ها و بیک ما، از ما پرسیدن که شما ژورنالیست استین؛ چون در زمان طالبان کسی با کتاب و قلم کار نمی کرد؛ اما ما سکوت بودیم.
بعد از عبور از تورخم، در پشاور به یکی از هوتل ها که اکثریت مشتریانش افغانستانی ها بودند، اتراق کردیم.
هنوز ۲۴ ساعت از آمدن ما نشده بود که همراه با رفعت برای تماس با فامیل اش، در خارج کشور، به یکی از تلفون خانه های شهر پشاور رفتیم.
تماس رفعت با فامیل اش برقرار شد و در صحبت های خود به صورت واضح و برهنه به آنها گفت: «مرا آمر صاحب پنجشیر خواسته است و طرف دره پنجشیر بخیر روان هستم».
در بیرون شدن از PCO یا تلفنخانه، رفعت را به مزاق گفتم: نام پنجشیر را گرفتی، «آی اس آی» حالا ما تو را تعقیب میکند. رفعت زیاد وارخطا شد. او که آدم صاف، ساده و صادق بود، از من خواست که با عجله این منطقه را ترک کنیم.
در راه، حمید حامی قاری زاده- بعدها رییس دفتر احمد ضیا مسعود، معاون اول رییس جمهور شد حامدکرزی شد- را دیدیم. وی تاکید کرد که از چگونه گی سفرتان به کس معلومات ندهید؛ زیرا اینجا استخبارات بسیار فعال است.
بعد از گرفتن یگان اشیای ضروری از بازار، نزدیک هوتلی که بکس ما آنجا بود رسیدیم. قبل از اینکه داخل هوتل شویم، یکتن از وطنداران پنجشیر که سالهای زیادی را در پشاور گذشتانده بود، با ما سلام و علیک کرد و مرا به گوشه یی خواست و گفت:
شما تصمیم دارین که در این هوتل باشین؟
گفتم: بلی و فردا صبح جایی میرویم. موصوف که آدم مهربانی معلوم میشد گفت: «اگر از من می شنوید، امشب اینجا در هوتل نباشین؛ زیرا اینجا هیچگونه اطمینانی وجود ندارد؛ همینکه شما طرف بازار رفتین، نفر های استخبارات پاکستانی آمده از هوتلی پرسیدند در هوتل تازه کی آمده است؟» او اضافه کرد: «اگر جای دارین، بروین خانه دوستان تان؛ این کار به نفع تان است. مقصد متوجه خودتان باشین»
ما بعد از شنیدن این موضوع، به عجله داخل هوتل گردیده، یک بکس داشتیم آنرا برداشته و هوتل را ترک کردیم. رحیم رفعت سخت پریشان بود که کجا برویم. شاید در جای دیگری نیز مورد پیگرد قرار بگیریم.
رفعت پرسید: کدام خانۀ خویشاوندان شما اینجا نیست؟ گفتم هست؟ گفت: خی چرا معطل استی؟ بیا برویم!.
شب خانه خالهام که درپشاور بود رفتم. بشیراحمد صوفی زاده، پسر خاله ام از ما پذیرایی گرم کرد.
در این خانه که در حومه های شهر پشاور پاکستان موقعیت داشت، جوانان زیادی از خویشاوندانم جمع بودند.
رحیم رفعت که از آسیب دشمن مطمین گردیده بود، از سرشب تا صبح قصه های خیلی جالبی کرد که همه جوانان تا بعد ازنیمه های شب بدون خستگی به آن قصه ها گوش دادند.
قصه ها از حکومت های نورمحمد تره کی، ببرک کارمل، داکتر نجیب الله و مقاومت بود.
قبل از آذان صبح، خانه بشیر پسر خاله ام را ترک کرده و جانب بازار قصه خوانی پشاور رفته و به موتر های چترال پاکستان سوار شدیم. موتر از مردمان سرحدی چترال که کلاه های پکول در سر داشتند، پر گردید و حرکت کردیم.
در راه وقتی دکان ها، تانک های تیل با چراغ های روشن و بازار های پرو پیمان این منطقه را می دیدم، خیلی متاثر میشدم، با خود می گفتم: ما چه مردم بد بختیم، هر روز جنگ و کشته و مردن داریم، اما اینها چقدر آرام استند. در بعضی از قسمت های راه، مردان قبایلی را دیدیم که با لباس های ملکی، اما مجهز با اسلحه کله شینکوب و دیگر سلاح های مختلف بودند؛ در حالیکه چند سال قبل با سوته و چوب های دراز اکثرن پاکستانی ها پیره و گزمه می کردند.
نیمه های شب در هوتلی که چراغ های روشن و مسافر اندکی داشت، پایین شدیم، من بدون تأمل، به کارگر هوتل گفتم: نان دارین؟
وی در مقابل با زبان فارسی صحبت کرده گفت: چه میخورین؟
راستی از فارسی گفتن این جوان تعجب کرده بودم. قبل از فرمایش نان به شاگرد هوتل گفتم: خودت چطور فارسی یاد داری!
شاگرد هوتلی گفت: من از کابل استم و در جنگ ها و راکت باران شهرکابل به پاکستان مهاجر شدیم و بعد سرحد من به چترال کشید و یکسال است در این هوتل کار می کنم.
بعد از خوردن نان، بار دیگر همراه با رفعت حرکت کردیم و در سرک بسیار باریک چترال به آخرین منطقه دره چترال که دره زیبایی بود، رسیدیم. از بازار چترال تعدادی هم با ما یکجا شدند؛ عبدالقهار عابد، رییس فعلی دفتر داکتر عبدالله عبدالله، در جملۀ آنان بود.
از منطقه بازار چترال، به هدف عبور از منطقه گرم چشمه و اولین کوتل بین افغانستان و پاکستان، توسط داتسن ها گذشتیم. هوا خیلی سرد بود. در پایان کوتل، روز تاریک شد و مجبور شدیم در سموار های اضطراری که توسط مردم ساخته شده بود، پایین شویم. در این ساحه تعداد زیادی از مردم برای عبور از کوتل و انتقال سنگ لاجورد، پایین و بالا میرفتند؛ همچنان در اینجا آدم های مشکوکی هم به نظر میرسیدند که با زبان پشتو باهم صحبت می کردند. یکتن از شاگردان این چای خانه گفت، اینها طالبها استند، از این راه ها می خواهند به بدخشان نفود کنند. مه گفتم: چگونه کسی راپور اینها را نمی دهد؟ وی گفت: «به کی راپور دهند. اینجا سرحد است و دولت افغانستان در این منطقه نفوذ ندارد.»
سماوار خیلی ازدحام داشت. شب شد؛ برای رفعت جای خواب پیدا کردم؛ اما خودم دوشک و لحاف نیافتم. بیرون کوتل بسیار سرد و تاریک بود. یک چراغ دستی پیدا کرده و برای پالیدن فرشی ازاتاق بیرون شدم؛ در پهلوی اسپی خرجینی را دیدم آنرا گرفتم و داخل سماوار زیر پایم انداخته و به خواب رفتم. شب را به نا آرامی گذشتاندم. صبح وقت توسط داتسن های تیزرفتار با رحیم رفعت، به آخرین نقطه کوتل چترال رسیدیم. کوتل بسیار بلند و طولانی بود. در قسمت های نزدیک قله از موتر پایین شدیم و پیاده راه پیمودیم. در بلندی ها که هوا خیلی کم شده بود، راه رفتن برای ما سختی می کرد، یکتن از همراهان ما اخطار داد: «اگر اینجا دم گرفتین دیگر دست از زنده گی بشوین. اگر زیاد فشار سرتان است، بگیرین اینه قروت بخورین» ما قروت را خوردیم و وضع ما کمی خوب شد. از قله گذشتیم و در پایینی این منطقه اسپ کرایه کرده و به راه افتیدیم، خلاصه روز دوم به زمین های پر از علفی که در آن اسپ ها و دیگر حیوانات در حال چریدن بودند، رسیدیم.
در یکی از مناطق و کوتل ها به راه عجیبی سرخوردیم، کوه بلندی سر راه ما سبز شد و راه عبور از قسمت بالایی کوه بود و راه عبور عادی مردم از قسمت پایینی دره که ما آنرا ندیده بودیم و کسی هم رهنمای ما نکرد؛ اما همراهان ما همین قدر گفتند که راه بالا کوتاه است، اما راه پایین طولانی است. من و رفعت صاحب در حال نابلدی راه بالا را انتخاب کردیم.
رفتن از راه باریک بالای کوتل با اسپ ممکن نبود؛ ما خواستیم از راه بالایی کوتل که راه کوتاه بود، حرکت کنیم، این راه در واقع پرتگاه عجیبی بود. در قسمتی از راه متوجه شدیم که راه خیلی باریک و خطرناک است؛ اما برگشت ما هم ممکن نبود. اسپ ها با صاحبان آن از راه پایین حرکت کردند و رفتند و ما ماندیم و راه بز رو و افتان و خیزان رفتن در این راه باریک و خیلی خطرناک. حتی پس دیدن در این راه ممکن نبود، کوه به حدی بلند بود که دریای خروشان وسط این کوه مثل جوی کوچکی معلوم میشد. بهرصورت من دستمالی داشتم که آنرا به کمر خود بسته و سر دیگرش را به دست رفعت صاحب دادم، همچنان نلغزیم بوت های خود را کشیده و در جیب های خود ماندیم و به اصطلاح عوام چارغوک کرده (چهار دست و پا) از راه بز رَو، با زحمات و مشکل خیلی زیاد گذشتیم.
بعد از دو شب و روز سفر، به منطقه اسکازر ولایت بدخشان رسیدیم. حالت رفعت صاحب چندان خوب نبود. در راه دو بار از سر اسپ افتید، منکه در عقب ایشان قرار داشتم، دیدم اسپ هنگام افتادن رفعت صاحب چنان خود را پایین ساخت که رفعت به هردو پا به زمین ایستاد.
نزدیک نماز شام بود که در منطقه زیبای اسکازر، باز هم مسافر خانه یی یافتیم و به قول شاعر «از ضعف بهر جا که رسیدیم وطن شد» دریای خروشان ولی خاک آلود این منطقه برایم خیلی دیدنی و جالب بود. به منطقه وسیعی رسیدیم و داخل مسافرخانه گلی شدیم. مانده گی و خستهگی خیلی درمانده مان کرده بود. داخل مسافر خانه شدیم که هنوز بخاری زمستان برداشته نشده بود؛ روز ها گرم میبود، اما شب های این منطقه سرد بود و بخاری گرم در هنگام مانده گی، خسته گی و گرسنه گی خیلی کیف ناک بود.
مسافر خانه چیزی برای خوردن نداشت. چای خواستیم و رنگینی چای نتوانسته بود تا رنگ گل آلود آب را تغییر دهد. از بس مانده گی و خسته گی، فکر می کردیم این آب گل آلود مستقیم به رگ های پای ما میرود؛ واقعن خیلی کیفناک بود.
شب را در مهمانخانه گذشتاندیم، فردای آن روز، رفعت صاحب مریض شد و همسفری با ما را بس کرد. رفعت صاحب را آنجا نزد یکی از فرماندهان محلی ماندیم و فردای آن روز ما جانب دره پنجشیر حرکت کردیم.
مشقت و سختی، گرسنگی و شب های سرد و روز های گرم و سوزان، چهره ام را به کلی تغییر داده بود. من بعد از گذشت ۶ روز به قسمت ابتدای دره پنجشیر رسیدم. سپس پیاده حرکت کردم. شبی در ولسوالی خنج ماندم و نیمه های همان شب با موتری طرف قریه خود حرکت کرده و یک ساعت بعد به قریه ملاخیل در بازارک پنجشیر رسیدم.
فردای آنروز صبح وقت طرف مرکز آمر صاحب(احمدشاه مسعود قهرمان ملی) در منطقه قلات پارنده رفتم. آمر صاحب اکثراً خیلی مشغول می بود و دیدن با ایشان به نسبت ازدحام ساعت ها و روز ها به تعویق می افتید.
در پارنده، مقابل دفتر آمر صاحب، کمیته فرهنگی هم قرار داشت و من عضویت آن کمیته را داشتم. در این فکر بودم که چگونه پیام خود را به او برسانم. زمانی که مقابل دفتر آمر صاحب رسیدم، تصادفاً او را دیدم که طرف اتاق مخابره که در مقابل دفترش قرار داشت می رفت. سرو رویم را آفتاب و سردی تغییر داده بود؛ آمر صاحب با دیدن من ایستاده شد و با من احوال پرسی کرد. او با تجربه، همه چیز را از سرو رویم خواند و مه به آمر صاحب گفتم که رفعت مریض شد و منتظر بودم که حتمی آمر صاحب توضیحات زیاد می خواهد و باید دقیق معلومات دهم؛ اما آمر صاحب با یکی دو سوال به تمام نگرانی هایم پاسخ داد و گفت: «رفعت صاحب نزد کدام قوماندان است». بدون درنگ نام قوماندان را گفتم و گفت:»طیاره برایش روان میکنم.»
عبدالرحیم رفعت یکروز بعد پنجشیر رسید و او را نزد آمر صاحب بردیم. روز دیگری در منطقه قلات پارنده رفعت از ما جدا و با آمر صاحب یکجا شد.
یکی دو روز بعد احوال گرفتم که عبدالرحیم رفعت با عبدالرحیم غفورزی صدراعظم حکومت اسلامی و تعداد دیگری از قوماندانان و شخصیتهای فرهنگی میخواهد بامیان برود، قرار بود من هم با ایشان باشم؛ اما به دلیل مصروفیتم در کمیته فرهنگی به آن سفر نرفتم.
آمر صاحب، برای گذشتن از بن بستی که در حکومت اسلامی ایجاد شده بود، میخواست با گزینش کابینه جدید و صدراعظم جدید، تغییر کلی را در این مسیر ایجاد کرده و با ترمیم کابینه، هک دنیا و رهبران جهادی را راضی نگهدارد. در میان رهبران جبهه مقاومت، تنها عبدالکریم خلیلی، رهبر حزب وحدت، نظر موافق با کابینه جدید نداشت و ملاحظاتی روی آن داشت؛ آمر صاحب به خاطر رفع این مشکل، تعدادی از افراد با نفوذ تنظیم ها و شخصیت های مستقل به بامیان نزد خلیلی فرستاد تا از نزدیک این موضوع را حل کند.
بنابراین، عبدالرحیم رفعت، نظر به هدایت آمر صاحب، همراه با تعداد زیادی از شخصیت های مهم افغانستان از جمله عبدالرحیم غفورزی و تعدادی از اعضای کابینه غفورزی، جهت مشوره با محمد کریم خلیلی توسط هوای پیمای چهار ماشینه عسکری به بامیان سفر کردند و طیاره شان هنگام نشست در گودالی سقوط کرد؛ رحیم رفعت، عبدالرحیم غفورزی با اکثریت راکبین آن هواپیما شهید شدند، از جمله سرنشینان این طیاره تنها عبدالقهار عابد و جوانی بنام پسر فورمول صاحب(اسم شخص آن جوان یادم نیست)، معجزه آسا زنده ماندند و دیگران همه در این سانحه هوایی شهید شدند و بزرگترین امید مردم به یاس و نا امیدی تبدیل شد.
هفته نامه پیام مجاهد که در پنجشیر نشر میشد، در شماره ۲۶ ششم سنبله ۱۳۷۶خورشیدی خود نوشت:
۳۰ اسد ۱۳۷۶ خورشیدی، بامیان:
«در اثر سانحه هوایی صدراعظم کشور و عدهیی از سران جبهه متحد اسلامی برای نجات افغانستان به شهادت رسیدند.
در این سانحه که ساعت ۵:۳۰ دقیقه عصر روز پنجشنبه اتفاق افتاد، صدراعظم عبدالرحیم غفورزی و هفده تن از سران جبهه متحد اسلامی به شمول عبدالعزیز مراد سخنگوی رییس جمهور افغانستان، عبدالکریم زارع، معاون جنبش ملی و چهار تن از افراد بلند پایه حزب وحدت اسلامی، داعی اجل را لبیک گفتند. طبق اطلاع فقط دو تن از سرنشینان طیاره زنده مانده اند که به اثر جراحت درمزار شریف تحت تداوی قرار دارند. هوا پیما از نوع ان- ۳۲ بود.»
به استناد نوشته پیام مجاهد، که در شماره ۲۳ اسد ۱۳۷۶ خورشیدی نشر کرده بود، «غفور زی به تاریخ ۱۹ اسد مامور گردید تا کابینه خود را شکل دهد. غفور زی ۴۵ سال داشت و از قوم محمد زایی بود»
روز ها و سال ها گذشت و حکومت طالبان در میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی سقوط کرد، اطلاع یافتم که همسر آقای رفعت نزد فامیل خود به شهر مزار شریف رفته و آنجا در مکتبی معلم شده است.
در میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی، من رییس رادیو تلویزیون معارف شدم، روزی در سال ۱۳۸۳ خورشیدی می خواستم از وزارت معارف واقع ده افغانان طرف دفتر تلویزیون معارف که در منطقه دهبوری است، بروم، از پله های دفتر وزارت پایین میشدم که زنی در مقابلم قرار گرفت، به دقت طرف من دیده و بعدن چیغ زده و گریبانم را گرفت و تکان داد. من خیلی وارخطا شدم؛ اما همینکه گفت: «شوهرم را کشتی» متوجه شدم که همسر شهید عبدالرحیم رفعت است.
Comments are closed.