احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدرضا باطنی/ دو شنبه 23 میزان 1397 - ۲۲ میزان ۱۳۹۷
یکی از پرسشهای مهم و قدیمی در روانشناسی و زبانشناسی، مربوط به رابطۀ زبان و تفکر است. آیا زبان تنها شرط وجود فعالیتهای عالیِ ذهن مانند تفکر، تخیل، تجرید، تعمیم، استدلال، قضاوت و مانند آن است؟ آیا اگر ما زبان نمیآموختیم، از این فعالیتهای عالیِ ذهن بیبهره میبودیم؟ چنانچه بر اثر تصادف یا بیماری، قدرت سخن گفتن را از دست بدهیم، آیا قدرت تفکر را نیز از دست خواهیم داد؟
این پرسشها تازهگی ندارد و از دیرباز توجه فلاسفه و متفکرین را به خود مشغول داشته است. افلاطون معتقد بود که در هنگام تفکر روح انسان با خودش حرف میزند. واتسون از پیشروان مکتب رفتارگرایی در روانشناسی، این مطلب را به نحو دیگر بیان کرده است. او معتقد است تفکر چیزی نیست مگر سخن گفتن که به صورت حرکات خفیف در اندامهای صوتی درآمده است. به عبارت دیگر، تفکر همان سخن گفتن است که وا زده شده و به صورت حرکات یا انقباضهایی خفیف، در اندامهای صوتی ظاهر میشود.
ولی تا آنجا که روانشناسیِ زبان بر اساس شواهد موجود میتواند قضاوت کند، این نظریات را افراطی میداند و پاسخ این پرسش را با احتیاط چنین میدهد: زبان تنها شرط و تنها عامل موثر در فعالیتهای عالیِ ذهن چون تفکر نیست، ولی شاید مهمترین عامل باشد. تفکر بدون استفاده از زبان ممکن است، ولی این نوع تفکر بسیار ابتدایی است و قدرت تجرید در آن بسیار ضعیف است تا آنجا که شاید نتوان بر آن نام تفکر اطلاق کرد، ولی به هر حال، فعالیتهای ذهنی از نوع تفکر بدون زبان نیز صورت میگیرد. ما بعضی دلایلی را که روانشناسان عرضه میکنند تا ثابت کنند زبان تنها شرط تفکر نیست، در زیر ذکر میکنیم.
در حقیقت، بنیاد اکتساب، پرورش و کار و فعالیتهای عالی ذهن، چون تفکر، ساختمان عصبیِ انسان است. اگر انسان دارای چنین ساختمان عصبی نبود، نه تنها نمیتوانست این فعالیتهای ذهنی را در خود بپروراند، بلکه خود زبان را نیز یاد نمیگرفت. شما اگر سعی کنید به عالیترین پستانداران نزدیک به انسان، مثلاً شامپانزه، زبان یاد بدهید (زبان به معنی انسانیِ آن یعنی دستگاهی نظامیافته از علایم قراردادی) به کاری عبث دست زدهاید. زیرا ساختمان عصبی آن حیوان، او را برای یادگیری چنین دستگاهی مجهز نکرده است. یکی از روانشناسان به آزمایش جالبی دست زده است: روزی که فرزند او به دنیا آمد، نوزاده شامپانزهیی را هم از باغ وحش گرفت و به خانه آورد و هر دو را تا آنجا که ممکن بود، در شرایط همانندی بزرگ کرد. نوزاد شامپانزه چیزها یادگرفت، ولی وقتی نوبت به آموختن زبان رسید، به کلی درمانده شد و از کودک انسانی عقب ماند. اگر کودک انسان زبان یاد میگیرد، فقط به این علت نیست که در جامعه به دنیا آمده و از روز نخست اطرافیان با او سخن میگویند. البته این مطلب عامل بسیار مهمی است. ولی در اصل، این یادگیری بدین علت صورت میگیرد که طبیعت یا ساختمان ژنتیک این کودک از طریق وراثت او را برای یادگیری چنین دستگاه پیچیدهیی مجهز کرده است. زبان چیزی نیست که از طریق وراثت منتقل گردد. زبان دستگاهی است نظامیافته از علایم قراردادی که ارزش آن علایم و رابطۀ آنها با پدیدههایی که به آنها دلالت میکنند، به وسیلۀ اجتماع تعیین میشود. بنابراین زبان را باید در اجتماع و از اجتماع یادگرفت. ولی استعداد یا توانایی بالقوه برای یادگیری زبان چیزی است که ما از طریق وراثت در هنگام تولد با خود بهدنیا میآوریم. این استعداد یا توانایی بالقوه مربوط به ساختمان و کار دستگاه عصبی ماست که در نتیجۀ تکامل در طول هزارها هزارسال به صورت امروزی درآمده است. اگر کودک نوزادی را که تازه چشم به جهان گشوده است، از پدر و مادر و اجتماعی که در آن متولد شده جدا کنیم و به اجتماع دیگری منتقل کنیم، کودک بدون کموکاست زبان اجتماعی را که به آن منتقل شده است، یاد خواهد گرفت؛ زیرا چنانکه گفتیم، زبان به عنوان دستگاهی از علایم، غریزی و ارثی نیست، بلکه نهادی است اجتماعی و قراردادی. اگر جز این بود، انتقال از یک جامعه به جامعۀ دیگر موثر نمیافتاد و در هر صورت، کودک به زبان والدین خود سخن میگفت. ولی قطع نظر از اینکه کودک در اجتماعی که به دنیا آمده بزرگ شود یا به اجتماع دیگری منتقل شود، به شرط اینکه با او سخن گفته شود، زبان خواهد آموخت. اعم از اینکه این زبان، زبان والدین و اجتماع نخستینِ او باشد یا زبان اجتماعی باشد که بهآن انتقال یافته است؛ زیرا توانایی یادگیری زبان، استعدادی است ارثی که کودک هنگام تولد با خود همراه دارد. اگر این استعداد یا توانایی بالقوه نبود، یعنی اگر دستگا عصبی و عضلانی کودک از طریق مکانیسم وراثت برای اینکار مجهز نشده بود، او هرگز زبانی را یاد نمیگرفت. چنانچه نوزاد شامپانزه که فاقد استعداد ارثی است، از یادگیریِ آن ناتوان است.
به علت تکامل زیستی انسان، مخصوصاً تکامل دستگاه عصبی و بالاخص رشد و نمو مغز است که یادگیریهای پیچیده، از جمله یادگیری زبان که حتا پستانداران نزدیک به انسان از اکتساب آن عاجز اند، در انسان امکانپذیر گردیده است. مثلاً نهنگ دریایی در میان همۀ پستانداران دارای بزرگترین مغز است که وزن آن به چندین کیلوگرم میرسد؛ ولی نسبت وزن مغز به وزن بدن در انسان، از کلیۀ پستانداران دیگر بیشتر است.
دلایلی که روانشناسان عرضه میکنند تا نشان دهند با وجود اینکه زبان و تفکر رابطهیی سخت پیوسته دارد تنها شرط آن نیست، مربوط به رفتار بیمارانی است که در نتیجۀ بیماری یا سانحهیی، مغز آنها آسیب دیده است. در فیزیک و شیمی ممکن است محقق شرایط خاصی در آزمایشگاه به وجود آورد تا رفتار ماده را آنطور که میخواهد مطالعه کند. ولی در مورد مسایل مربوط به انسان، محقق حق ندارد دستگاه عصبی انسان را بهطور آزمایشی دچار اختلال کند تا از آن برای تحقیق خود نتیجهگیری کند. به این دلیل است که در اکثر مطالعات روانشناسی، آزمایشات بر روی حیوانات انجام میگیرد. ولی موضوع قابل بحث این است که نتایجی که از مطالعه روی حیوانات گرفته میشود، تا چه حد میتواند در مورد انسان صادق باشد. پاسخ این پرسش هرچه باشد، این نکته مسلم است که دربارۀ رابطۀ تفکر و زبان، خود انسان باید مورد مطالعه قرارگیرد؛ زیرا حیوانات دیگر، حتا پستانداران نزدیک به انسان، دارای تفکر و زبان به معنی اخص و انسانیِ آن نیستند و بههمین دلیل نمیتوانند در این مورد مفید واقع شوند. بنابراین رفتار بیمارانی که بهطور تصادفی در اثر ضایعهیی دچار اختلال شدهاند، تنها مدارک آزمایشگاهی است که میتوان بهآن استناد کرد.
بیمارانی دیده شدهاند که در اثر آسیب مغزی، قدرت تکلم یا کنترل گفتار خود را از دست دادهاند، ولی با وجود این میتوانند فکر کنند. مثلاً بیمارانی مشاهده شدهاند که زبان آنان دچار نابهسامانی شده بود بهطوری که وقتی اشیایی را به آنها نشان میدادند، نام آنها را بهیاد نمیآورند، از توصیف وقایع ساده و معمولی ناتوان بودند، از تعبیر جملات سادۀ نوشتهیی که به آنها نشان داده میشد عاجز بودند، مقولات دستوری زبان را درهم میآمیختند، ولی با وجود این، این بیماران میتوانستند با موفقیت شطرنجبازی کنند. تعبیری که از این پدیده میتوان کرد، این است بیمار میتواند مفاهیم ذهنی را که برای بازی شطرنج لازم است به آسانی بکار برد، ولی نمیتواند مفاهیم زبان را متقابلاً بهکار گیرد. برعکس، بیماران دیگری دیده شدهاند که بر اثر ضایعۀ مغزی قدرت تفکر، تجربه، تعمیم و بسیاری از فعالیتهای عالی ذهن را از دست دادهاند، در حالیکه دستگاه زبان در آنان دست نخورده و بیعیب باقی مانده است. این بیماران جملات امری، استفهلامی و خبری را به خوبی میفهمند و واکنش مناسب را نشان میدهند؛ میتوانند دربارۀ وقایع ساده و عینی صحبت کنند، ولی نمیتوانند درباره مسایل مجرد بیاندیشند.
مثلاً وقتی از یکی از بیماران خواسته شد که بگوید «برف سیاه است»، نتوانست و هربار جواب میداد «نه، برف سفید است». دادن یک حکم غلط عمدی یا گفتن دروغ، مستلزم تجرید و بریدن پیوند اندیشه از واقعیات است. انسانهای سالم این کار را به آسانی انجام میدهند.
از مجموعه شواهدی نظیر آنچه در بالا گذشت، اکثر روانشناسان اینطور نتیجه میگیرند که یادگیری و استعمال زبان به عنوان دستگاهی از علایم آوایی قراردادی، اختصاص به انسان دارد. تکامل زیستیِ انسان و رشد و توسعه فوقالعادۀ دستگاه عصبی او، به او امکان میدهد که چنین دستگاه پیچیدهیی را بیاموزد و به کار برد. زبان تنها شرط و تنها عامل موثر در تفکر و دیگر فعالیتهای عالی ذهن نیست، ولی زبان توانایی انسان را در تفکر و دیگر فعالیتهای ذهنی به میزان معجزهآسایی بالا میبرد تا جاییکه میتوان گفت تفکر و استدلال در مراحل عالی و بسیار مجرد از زبان غیرقابل تجزیه است. در این مراحل، تفکر یعنی زبان و زبان یعنی تفکر. بدون زبان میتوان تصور کرد که تفکر و دیگر فعالیتهای عالی ذهن در انسان وجود داشتهباشند، ولی مسلماً این فعالیتها در مراحل ابتدایی باقی میماند، چنانکه در بسیاری حیوانات دیگر باقی ماندهاند، و هرگز تا این درجه پرورده نمیشوند.
Comments are closed.