گزارشگر:ایثـار قنـواتی/ دو شنبه 10 جدی 1397 - ۰۹ جدی ۱۳۹۷
همه چیز از شبی شروع شد که پدر «استیون کینگ» برای کشیدنِ سیگارِ بعد از شامش از خانه خارج شد و دیگر هیچ وقت بازنگشت. اتفاقهایی که از آن شب به بعد در زندهگی استیون افتاد، باعث شد تا کودکِ پُرحرف و شیطانِ یک خانوادۀ خوشبخت، به پسری کمحرف و خجالتی تبدیل شود.
پسری که هیچ وقت نفهمید پدرش با قصد قبلی و به بهانۀ سیگار کشیدن از خانه خارج شده یا واقعاً بلایی سرش آمده و هیچ کس از سرنوشتش خبر ندارد. حالا استیون کینگ یکی از پُرطرفدارترین نویسندههای جهان است. او داستانهای ترسناکِ زیادی نوشت و کارگردانهای بزرگ از روی آنها فیلمهای سینمایی زیادی اقتباس کردند. کینگ مانند بیشتر نویسندههای داستانهای خیالی، دستِ تندی برای نوشتن داستانهایش دارد. این تندنویسی، «جی.آر.آر مارتین»، نویسندۀ مجموعه داستانهای «بازی تاجوتخت» (با نام اصلی «ترانۀ یخ و آتش») را حسابی شگفتزده کرده است.
مارتین در گفتوگویی از استیون کینگ پرسیده بود «تو چطور اینقدر سریع این کتابها را مینویسی؟» و بعد ادامه داده بود که خودش در مدت ششماه فقط توانسته سه فصل از داستان «بازی تاجوتخت» را پیش ببرد و این برایش پیشرفت بزرگی به حساب میآمده است. اما بعد متوجه شده که کینگ در همین مدت سه کتاب داستان تمام و کمال نوشته و این برایش غیرقابل تصور بود: «وقتی شروع به نوشتن میکنم، همه چیز به کُندی پیش میرود. بعد ایمیلم را چک میکنم و به این فکر میکنم اصلاً استعداد نوشتن دارم یا اینکه بهتر بود لولهکش میشدم.»
بعد استیون کینگ سعی میکند به مارتین دلداری بدهد و میگوید که فشار هواداران «بازی تاجوتخت» را برای خواندن ادامۀ داستان درک میکند. اما بعد کمی هم از تندنویسیاش تعریف میکند و میگوید که روزی سه تا چهار ساعت صرف نوشتن میکند که نتیجۀ آن بیشتر از شش صفحه نیست.
اما میدانیم که کینگ فقط برای آرامش خیالِ مارتین اینطور مظلومنمایی میکند؛ چون با یک حساب سرانگشتی دستتان میآید که جناب کینگ فقط برای نوشتن یک کتاب ۳۶۰ صفحهیی بیشتر از دو ماه زمان نمیگذارد.
او از سیزده میترسید
استیون کینگ پسر خجالتی و سربهراهِ یک خانوادۀ چهارنفره بود. پسری که از عدد سیزده میترسید، هیچوقت جواب هیچ تلیفونی را نمیداد و در هر سه خانهیی که در دوران کودکی و نوجوانی در آنها زندهگی کرده بود، یک خودکشی اتفاق افتاده بود. اما هیچ کدام از اینها، ایدۀ نویسنده شدن را در سر کینگ نینداخت.
ماجرا از اواخر دهۀ ۵۰ میلادی (۱۳۳۰) شروع شد. وقتی اسیتون و برادر بزرگترش، دیوید، تصمیم گرفتند یک روزنامۀ محلی منتشرکنند. تقسیم کار هم به این صورت بود که استیون مطالب همۀ روزنامه را مینوشت و دیوید هم کار چاپ و تکثیر روزنامه را انجام میداد. دیوید یک دستگاه چاپ خریده بود. از اسباببازی جدیدش لذت میبرد و استیون هم سرگرمِ سر هم کردن جملاتی شده بود که جرقۀ نویسنده شدن را در ذهنش زد.
آنها روزنامۀشان را پنج سنت میفروختند و هر صبح دم در خانههای اهالی محل میگذاشتند. روزنامه جمعوجورِ آنها کمکم اینقدر طرفدار پیدا کرد که همۀ محل اخبار را از آنها پیگیری میکردند. اوایل دهۀ ۶۰ (۱۳۴۰)، استیون به دبیرستان میرفت؛ جایی که به قول خودش کسالتآورترین دورۀ زندهگیاش بوده است. اما استیون برای رهایی از این کسالت، دست به دامن بهترین دوستش «چلسی» شد و به کمک او، اولین مجموعه داستانِ کوتاهش را چاپ کرد.
در همان سالها، برای اولینبار داستان کوتاهی به نام «من یک نوجوان قبردزد بودم» در یک مجله چاپ شد. استیون جزوِ معدود همکلاسیهای خوشبختش بود که کمکهزینۀ دانشجویی دریافت کرد و به دانشگاه شهر محل اقامتشان، «مین» رفت. کمکهزینهیی که استیون تقریباً آن را بر باد داد و در رشتۀ نه چندان هیجانانگیزی به نام «علوم زبان» لیسانس گرفت.
استیون بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه، مانند بیشتر همکلاسیهایش، معلمِ یکی از مدرسههای شهرش شد. او در تمام این سالها با وجود اینکه ناشرها چند بار داستانهایش را برگردانده بودند، اما بیخیال نوشتن رمانهایش نشده بود. تا اینکه بالاخره سرنوشت روی خوشش را به استیون نشان داد و انتشاراتی رمان «کری» (Carrie) را برای چاپ پذیرفت. اتفاقی که زندهگی استیون را از این رو به آن رو کرد.
چند ماه بعد، ناشر حقوق کتاب را به قیمت چهارصدهزار دالر به کتابخانۀ سراسری امریکا فروخت، نیمی از این پول به استیون رسید و او هم از خداخواسته معلمی و مدرسه را رها کرد. سه سال بعد از چاپ کری، «برایان دی پالما» به سراغ استیون آمد و پیشنهاد اقتباس از داستانش را مطرح کرد. استیون پذیرفت، دی پالما فیلمی به همین نام ساخت، نامزد دو جایزۀ اسکار شد و منتقدان از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای ژانر وحشت یاد کردند.
ایسـتاده با تبر
استیون کینگ با تماشای صحنههای تعقیب و گریز فیلم «هزارتوی پن» از ترس روی چوکیاش در سالون تاریک سینما بالا و پایین میپرید و «دل ترو»، کارگردان فیلم، از خوشحالی قند توی دلش آب میشد که توانسته سلطان داستانهای ترسناک در ادبیات را با صحنههایی از فیلمش بترساند. دل ترو خوب میدانست ترساندن کسی که از نوجوانی داستانهایی دربارۀ تسخیر شهرها به وسیلۀ خونآشامها می نویسد، چندان کار راحتی نیست.
اسیتون بارها تلاش کرد داستانهایی در ژانرهای دیگرِ ادبیات بنویسد، اما حسِ ناخودآگاهی آن داستانها را کنار میزد و با وجود طرح و ایدۀ متفاوت آن داستانها، هنگام نوشتن همان ایده به داستانی از ژانر وحشت تبدیل میشد.
کوبریک که «درخشش» (The Shining) را براساس رمان کینگ ساخته، خطاب به او گفته است که «ما هم دستهای خوبی هستیم. تو داستان مینویسی و مردم را میترسانی. من هم داستان تو را تبدیل به فیلم میکنم و آنوقت میتوانیم هر دو به تماشای داد و فریاد مردم در سینما بنشینیم. چه چیز از این بهتر که دست هر دوی ما در یک کاسه باشد؟» کینگ بعد از این حرف کوبریک میگوید که شخصیت «جک تورانس» «درخشش» بسیار به شخصیتِ خودش نزدیک است و بهتر است کوبریک دربارۀ دست مشترکش در کاسۀ استیون تجدید نظر کند.
درخشش کوبریک، کری دی پالما، «میزری»، «راب راینر» (Robert Reiner) ، «رستگاری در شاوشنگ»، «مسیر سبز» و «دارا بونت» (Frank Darabont) اقتباسهایی بسیار موفق از داستانهای کینگ هستند. هرچند بعضیها که اهل مقایسۀ سینما با ادبیات هستند، این فیلمها را نسخۀ بسیار قویتری از رمانهای کینگ میدانند. اما همیشه هم اقتباسهایی که از داستانهای کینگ شدهاند، اینقدر رضایت بخش نبوده است(«مه» فیلم دیگر دارابونت مثال خوبی از این دست اقتباسهاست).
کینگ اما هیچوقت واکنش هیجانزدهیی نسبت به اقتباسهای سینمایییی که از داستانهایش میشود، ندارد؛ چه اقتباسهای سینمایییی که از داستانهایش میشود، ندارد؛ چه اقتباس ها باب میل خودش و منتقدان و تماشاگران باشد و چه نباشد. او در آرامشی شبیه به جک تورانس درخشش، هر روز صبح به دفتر کارش میرود، قهوهیی مینوشد و پشت میز کارش مینشیند و تا نزدیکهای ظهر مینویسد. بعد برای ناهار و استراحت چندساعتی کارش را تعطیل میکند و دوباره به پشت میز کارش برمیگردد و تا عصر کار میکند.
رفتار کینگ با داستاننویسی دستِ کمی از کارمند یک دفترخانۀ رسمی ندارد. کم حرف میزند و بیشتر کار میکند. اما اینها بیشتر آرامش قبل از توفان به نظر میرسد. کسی چه میداند، شاید یکی از همین روزهایی که «آندره موچیتی» (Andres Muschietti) فیلمی بر اساس رمان «آن» میسازد، کینگ تبر معروفش را از آستینش بیرون بیاورد و به جانِ همۀ کارگردانهایی بیفتد که در صف انتظار شنیدنِ پاسخ مثبت برای اقتباس از داستانهایش هستند. خود استیون کینگ گفته است که دیگر دارد حوصلهاش از تعداد نامههای درخواستی سرمیرود. از ما میشنوید، بهتر است فاصلۀ ایمنیتان را از جناب نویسنده حفظ کنید، به هر حال تجربه ثابت کرده که او دست به تبرش خوب است.
مد و مه/ جمعه ۳۰ شهریور/ سنبله ۱۳۹۷
Comments are closed.