احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسین سعید - ۲۷ دلو ۱۳۹۷
بخش نخست/
اشاره: روزنامۀ ماندگار در شمارههای پیش از این قسمت نخست این مقاله را در چند بخش پیهم نشر کرده و حالا قسمت دوم این مقاله را میخوانید.
قوماندان قرارگاه پارنده عبدالواحد به اسارت روسها در مىآید.
کوتل پارنده را عبور کردیم و سپس به سمت راست چرخیدیم. از راه دامنۀ همواری که از عقب قرارگاه چمالورده (شمالورده) میگذرد و به کوتل آرزو میرسد. آنوقت چیزی از انتهاى این مسیر نمیفهمیدیم.
به زودی صبح دمید اما در ماه جوزا هنوز مسیر ما پُر از برف بود، سرمای شبانه راه را سخت و لغزنده ساخته بود. با وجود آنکه راه به شیب هموار رسیده بود، گرسنگی و راهپیمایی بیوقفه پاها را سست ساخته بود.
افتادنها و برخاستنهایی که غالباً در این گونه مسیر پیش میآید چالش جدیدی بود.
قطار ما در یک خط منظم راه میپیمود و کسانی که میلغزیدند و بر میخاستند یگان یگان از پای افتاده و براى دَمْ گرفتن از قطار جدا می شدند و دیگران به راه رفتن ادامه میدادند.
در کنار راه صخرۀ بزرگی پدید آمد که مانند یک برج ترصد به تنهایی از زمین به طرف بالا روییده بود. صخرۀ کوچکتر متصل به کوه در کنارش بود.
برفهای اطراف آنها آب شده و به فاصلۀ چند متر سیاهی میزد.
چند تن این خالیگاه را غنیمت دانسته و برای دَمْ گرفتن از قطار خارج شدند اما من هنوز مصمم به پیمودن راه بودم. چند قدمی از کنار آنها گذشته بودم که روی برف لغزیدم، به سرعت برخاستم، بار دیگر لغزیدم. چند قدم بعدتر بار سوم به زمین خوردم. وقتی برخاستم حس کردم پاهایم از فرمانم سرپیچی میکنند و مانند موتری که با تمام شدن سوخت به کنج سرک متوقف می شود از قطار رفتار خارج شدم و به طرف صخره بزرگ برگشتم.
صبح روشن شده بود از جمع ما کسى چانتهاش را باز کرد، توته گوشت خامی برآورد و چند تن دیگر به کندن بتههای که تازه برف از روی شان آب شده بود پرداختند و برای آتش زدن روی هم انباشتند. بتهها هنوز کاملاً مرطوب بودند و «گوگرد»های پی در پی در آنها اثر نمیکرد. از اشتعال آنها به عوض سرخی آتش، سیاهی دود بر میخاست و باز خاموش میشد. تلاش برای پختن گوشت بیاثر بود.
میرداد یک توته گوشت را که در سیخ تطهیر کلاشینکوف کشیده شده بود بیرون کشید و شروع به جویدن کرد، همه از او تقلید کردند.
من هم تکهیی را به دهان بردم اما هر چه جویدم از بهم فشردن دندانها نه ساییده شد و نه توته شد. طعم گوشت خام نا خوشآیند بود. آن را بیرون کشیدم. ساعتی بعد آفتاب گرم و مطبوعی تابیدن گرفت. چند تن که حال خود را باز یافته بودیم، حرکت کردیم اما مولوی ماله و برادر زادههایش، معلم شهابالدین و شاهولى آنجا ماندند. کاکا ایوب و دو پسرش، انور و طاهر به «آغل»های هزار چشمه رفته بودند.
به راه افتادیم، جای پای شب رفتگان، خط طولانی و بیانتهای در روی برف ترسیم کرده بود. انعکاس اشعۀ آفتاب از روی برف چشمها را اذیت میکرد.
ما آموخته بودیم که به خط راه و سیاهی بوتهای نفر پیش روی چشم بدوزیم تا از گزند (برف بُردهگی) چشم در امان بمانیم.
راه هموار بود، در کنار راست راه جا جای مانند آنکه کسی نشانی از خود بر جای بگذارد، آرد گندم ریخته بود. شاید بار اسپی یا پیادهیی سوراخ شده بود. اندکى از آن آرد تر شده با برف را مزه مزه کردم بسیار با مزهتر و تسکین دهندهتر از آن کباب گوشت خام سحری بود. حرکت بدون شتاب، انرژی زیادی لازم نداشت اما یک مزاحم دایمی شبها و روزهای جنگ، ما را رها نمیکرد؛ طیارۀ کشاف بزرگ و تیره رنگی در ارتفاعی نسبتاً پایین پیوسته ما را طواف میکرد. این طیاره را بهخاطر صدای بُنگ بُنگ آن، مردم «بُنگک» میگفتند.
ما برخلاف درسهای نظری که میگفت بهخاطر ستر و اخفا از آن (بُنگک) بر روی لباس خود چادر سفید بکشیم، به گونۀ دیگرى عادت کرده بودیم، وقتی طیارۀ کشاف مقابل ما پیدا میشد، از راه کنار کشیده و «چُندَکْ» مىنشستیم. بدین ترتیب، شبیه سنگهای سیاهی میشدیم که به طور نامنظم، جای جای از زیر برف بیرون زده بودند. وقتی از بالای سر ما میگذشت دوباره به راه می افتادیم.
هیچ نمیدانستیم کجا میرویم و چه مقدار راه باقی مانده است؟ اما نقش پای رفیقان به ما نوید میداد که راه درستی در پیش گرفتهایم. در جایى خط راه به بالای تپهیی می رسید و در خط هوا قطع میشد. امتدادش قابل رویت نبود.
وقتی به بالاى تپه رسیدیم زمین وسیع و سبزهزار پدیدار شد، اندکی فرود آمده بودیم که همهمهیی به گوش رسید. در آنجا قطاری را باز یافتیم که شب هنگام از چشم ما ناپدید شده بود. دریافتیم که دوباره به دشت آرزو و لَغَک اندراب بازگشتهایم.
به این ترتیب بیآنکه خود بخواهیم مانند چرخفلک به همان نقطهیی رسیده بودیم که چند روز پیش آن را ترک کرده بودیم. جنبوجوش، سر و صدایى شبیه میله یا «پیکنیک» جریان داشت، هر چند قدم در دیگدانهاى کوچکِ سنگی آتش افروخته بودند. بر بالای آن قطعات فلزی نازکی را گذاشته بودند که بازماندۀ لایههای بمبهای خوشهیی و شاپرهکی بودند که روسها در دامنۀ کوتلها میپاشیدند. هر کس «آردکی» را که احتمالاً در مسیر راه از اسپهای مرده با خود گرفته بود، خمیر میکرد و عدهیی هم به دنبال جمعآوری بتههای خشک و خارهای بیابان در اطراف میگشتند.
وقتی یک نان کوچک در روی «تاوه» فلزی میپخت، چور میشد و هرکس برشی کوچکی از آن را در حالی که هنوز دهان را میسوزاند، میبلعید. اما نان به اندازۀ سد جوع بود و قناعت شکمهای چسپیده را فراهم نمیکرد.
به ناچار به انتظار گروپ لوژستیکی که برای تهیه غذا به قریه رفته بود استراحت کردیم. عدهیی از کسانی که شبانه در دو طرف کوتل از حرکت باز مانده بودند، باز رسیدند. اما کاکا ایوب و پسرانش انور و طاهر اسیر شدند.
آنها در «آغیل»های هزارچشمه دَمْ گرفته و آتش افروخته بودند. روسها که در ارتفاعات مشرف به «آغیل» بودند فرود آمده و آنها را پس از اسارت به کابل و زندان پلچرخی انتقال دادند.
مولوی ماله و برادرزادههایش دورتر از آنها در پای صخره مخفی شده بودند و دستگیری آنها را به چشم سر تماشا کرده بودند.
معلم شهابالدین گفت: اطراف ما پر از سپاهیان روسی شد. در زیر صخره پنهان شدیم، نشست و برخاست هلیکوپترها را میدیدیم. از تصور اینکه به گرفتاری ما هم بیایند، مو بر بدن ما راست میشد. لحظه به لحظه برای نجات به درگاه خداوند دعا میکردیم تا اینکه شب شد و در تاریکی آنجا را ترک گفتیم و به طرف اندراب آمدیم و در باجگه به قطعۀ ضربتی قرارگاه تلخه و قوماندان عظیم پیوستیم، وقتی آنجا رسیدیم ده روز به عید رمضان مانده بود.
ولى زرداد قوماندان باغسرخ و شش نفر دیگر در مقابله با روسها شهید شده بودند، اما ما در دامنۀ کوتل آرزو بیخبر از سرنوشت آنها در انتظار رسیدن غذا به استراحت پرداختیم. شام تاریک شده بود که در نزدیکی ما صدای انفجاری بلند شد، سپس غوغاى گنگی برخاست.
چه خبر بود؟ ما برای دانستن جواب این سوال به طرف سرو صدا حرکت کردیم. به زودی دریافتیم که پاى مرزامیر مَرد آشپز شوخطبع قرارگاه در تاریکی بالای ماین «شاپرهکی» آمده و انفجار آن نصف پای او را قطع کرده است. همان ماینهایی که در دامنۀ کوتلها پاشیده بودند و با ورقهای فلزی آنها «تاوه» درست کرده بودیم.
گروه لوژستیک نقل کردند که در برخورد اول دوستان و آشنایان محلىشان آنها را نشناخته بودند. زیرا در همین سه روز از اثر گرسنگی و هوای شدید کوتل، قیافهها تغییر کرده بود.
به هرکس یک بر چهار حصۀ نان رسید و مقداری شاید ۱۰۰ گرام گوشت. و با خوردن آن به سوی کوتل آرزو حرکت کردیم. هنوز کوه پُر از برف بود.
یاد گرفته بودیم که بی توجه به بلندی کوتل با رفتاری آهسته و یکنواخت به سوی قلهها قدم برداریم. شاید سه تا چهار ساعت بعد به ارتفاعی رسیده بودیم که از ابرها بالا مینمود. من تا آن وقت با طیاره سفر نکرده بودم. دیدن انبوه ابرهای سفید مثل پَختههاى حلاجى شده، که در خطى پایینتر از قله، همچون بحر بىکران موج میزد، حیرتانگیز بود.
باید این را نیز بگویم که مرزامیر چند روز بعد آمد، در حالی که زخمش تازه بود باقیمانده پای قطع شدهاش را تا زانو، با تناب به رانش محکم بسته و با کندههای زانو همین کوتل را طی کرده و به شتل آمده بود.
من تقریباً همیشه این قول یک افسر و جنگجوی جنگ جهانی دوم را به یاد میآوردم که در جواب سربازی که گفته بود دیگر زور در زانوهایمان نمانده، گفته بود: در انسان نیروی بیشتری از آنچه فکر میکند وجود دارد.
در فرود آمدن از کوتل «قُلِنج»معده یک بار دیگر به سراغم آمد. سه عامل آن که خستگی اعصاب، سردی هوا و خوردن گوشت سخت بود، هر سه موجود بود و دوای آن که دراز کشیدن هر چند صد متر روی زمین است، باعث شد از دیگران عقب بمانم. تا که ملا خیر محمد که هنر «قلنج» گرفتن را بلد بود به کمکم رسید. وقتی آفتاب بالا آمده و شیب تند کوتل تمام شده بود، به کاکا میر جان رسیدم. این موسفید که همسال پدر من بود، تب داشت. شاید در حالت ضعف به «مُحرقه» یا ملاریا مبتلا شده بود، وقتی مرا کنار خود دید با صدای ضعیف گفت: حسین، بیا تسلیم شویم!، دیگر طاقت نیست. این شوخی تلخ از یک مریض دور از انتظار نبود.
در «روی دره» شتل در جایی که دو راهی راه سالنگ و شتل را از هم جدا میکند دوباره به جمع دوستان خود پیوستم، آنجا مقدار زیادی کنسرو و قند خشتی و نان سیاه قاق از روسها باقی مانده بود. وقتی نزدیک شدم، اول پتوی خود را انداختم تا بالای آن بنشینم، خود را به آهستگی خم کردم. اما زانوهایم یارى نکردند و به زمین خوردم.
عبادالله و پسر نوجوان کاکا یعقوب ملسپه به طرف من شتافتند مقداری شکر را در یک گیلاس آب مخلوط کرده و با نان قاق روسی که در افغانستان نان سیلو میگویند، تعارف کردند. (این دو نفر بعداً در مسیر کوتل پارنده در طوفان برف جان خود را از دست دادند. خدایشان بیامرزد).
قوماندان علیمخان از محل موقتى قرارگاه تاواخ، در «روى دره» شتل، مقدارى آرد جوارى فرستاد که انرا در آب جوشاندیم. وقتى دیگ «کاچى» پُخته شد، همه دَور آن حلقه زدند، حالت رقت انکیزى توجه مرا جلب کرد، آدمهایى با چهرههاى از هواى کوتل کبود و سوخته، پوست تکیده و چشمان فرو رفته، مانند عقابان گرسنه به کاچى که هنوز دست و دهان را مىسوزاند هجوم آوردند.
بعد از خوردن آن داخل سالنگ شدیم. شاید دو روز بعد از آن چند تن از مجاهدین پارنده به سالنگ رسیدند و خبر اسیر شدن عبدالواحد قوماندان قرار گاه پارنده و عدهیی از مجاهدین را دادند. که داستان آن به روایت محمد لقا از این قرار بود:
عبدالواحد بر خلاف فرمان آمر صاحب، از پنجشیر خارج نشد، به دلیل اینکه پایش پیش از این در جنگ قطع شده بود، در غاری که قبلاً ساخته بود پنهان شد. ما نیز بعداً به او پیوستیم.
عمق غار آن در حدود یازده متر بود. از روی زمین بسیار بلند بود و تنها میشد به وسیله «زینه»یی که از تنابهای محکم ساخته شده بود، به آنجا بالا شویم و یا به واسطه آویزان شدن از تناب کوهنوردی خود را به صوف برسانیم.
روسها در تلاشی و جستجوی پناهگاهای مجاهدین (خواجه محمد) سر گروپ پارنده و برادرش شاه محمد دهنکج را در «تلگرى» دستگیر کرده بودند و شاه محمد داوطلب شده بود جای ما را نشان بدهد.
ما از این وضعیت خبر نداشتیم.
برای اولینبار جتهای روسی ناگهان بالاى صوف بمب ریختند. قوماندان عبدالواحد نگران شد و گفت: احتمالاً دشمن از محل ما اطلاع یافته است. بعداً هلیکوپترها پیدا شدند و دهان غار را زیر آتش راکت گرفتند.
سپس پیادهیی روسها مقابل غار پدیدار شدند و با توپهای شبیه توپهای بیپسلگد صوف را زیر آتش گرفتند. عساکر داخلی و شاه محمد نیز با آنها بودند. پیهم صدا میکردند تسلیم شوید!
Comments are closed.