احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۴ حوت ۱۳۹۷
نظریۀ خودمختاری اخلاقی، از نظریههایی بود که در عالم فلسفۀ اخلاق در قرون هفدهم و هجدهم شکل یافت. بر اساس رویکرد خودگروی، راهنمای خود بودن فرد و خودانگیختهگی کامل را تنها میتوان به تعداد اندکی از افراد نسبت داد. این نظریه در این بخش از مبانی خود یعنی استعداد تعداد اندکی از مردم برای تسلط بر خود، با عقلگرایان اولیه و حقوقدانان طبیعی همداستان و موافق بودند. در این بین، برخی از فلاسفه برآمدند تا ادعاهای قویتری را در مورد استعداد اخلاقی انسان تحلیل نمایند. اینان در تلاش بودند تا ماهیت آگاهی انسان از استلزامات اخلاقی را بیشتر ایضاح نموده و نشان دهند که انسانها چهگونه میتوانند در موضوعات اخلاقی با قطع نظر از شرایط اجتماعی که در آن زندهگی مینمایند، محرک و راهنمای خود باشند.
در این راستا، دیدگاههای مختلفی از سوی فلاسفه، مطرح و گسترش یافت. برخی از این فلاسفه استنتاج نمودند که اصولاً استلزامات اخلاقی هیچ ابتنایی بر شناخت نداشته، بلکه بر احساس مبتنی است. و چون به زعم آنان، احساسات به صورتی یکسان در تمامی انسانها مشترک اند، معضل و مشکل دسترسی به راهنمایی و خود انگیختهگیِ اخلاقی نیز از بین میرود.
گروهی دیگر که اندیشههایشان ملهم از عقیدۀ عقلگرایان بود، به اینسو گرایش پیدا نمودند که عنوان کنند شناختی که برای هدایت انسان لازم است، بسیار سادهتر از آن است که پیش از این مطرح گشته. از همینرو برای همه قابل دسترسی بوده و راهنمای خود بودن برای تمامی انسانها قابل تحقق میباشد.
«شافتسبری» اولین نظریهپردازی بود که با دیدگاه خودمختاری شناخته میشود. او بر این باور بود که فضیلت میبایست ابراز وجود خود انسان به عنوان یک کُل باشد و نه صرف تسلیم در برابر یک انتظام بیرونی. وی معتقد بود که فضیلت عملی است که از انگیزهیی که آن را مورد پذیرش قرار داده ایم، ناشی میشود. و آگاهی حس اخلاقی ما را از هماهنگی یا عدم هماهنگی میان احساسات خود باخبر میسازد.
فرانسیس هاچسن (۱۷۴۶ ۱۶۹۴) اندیشههای شافتسبری را تا اندازهیی انتظام و سامان بخشید. وی به حسی موسوم به حس خیر اخلاقی قایل شد. وی برعکس شافتسبری وجود این حس را مترادف و مساوی با بینیازی از تجربه و عقلمداری نمیدانست؛ بلکه بر این باور بود که عقل، وسایل تحقق غایات را درک کرده و تجربه ما را بر آثار و نتایج افعال خود آگاه میگرداند، و نیز انسان را متنبه میسازد که بهترین کردار، اعمالیست که بیشترین سعادت را برای تمامی انسانها به ارمغان بیاورد. وی این نوع خلقت را مرهون لطف و نیکخواهی خداوند به بشر تلقی مینماید. هاچسن در اینباره عنوان مینماید: «بهترین فعل آن است که بیشترین سعادت را برای بیشترین شمار انسانها حاصل میآورد و بدترین فعل آن است که به همانسان شقاوت بهبار میآورد».
به زعم هاچسن، حس اخلاقی یا همدلیِ اخلاقی، معیاری مستقل از دین و تجربه است که نه از دین ناشی میشود و نه از تجربه نشأت میگیرد. بلکه موهبتی الهی بوده که همان وجدان اخلاقی و حس خیرخواهی است. او معتقد بود که امیال عطوفتآمیز، فضیلتمندانه و ادراک علوّ اخلاقی از دین سرچشمه نمیگیرند. چرا که حتا انسانهای غیرمعتقد به خداوند و انسانهای سستعقیده نیز مبانی اخلاقی را درک و باور دارند. وجدان اخلاقی حتا در اعماق نهاد انسانهای بیایمان نیز وجود داشته و در نزد چنین افرادی نیز اصول ارزشمند از التزام نسبی برخوردار است.
وی همچنین بر این عقیده پافشاری مینماید که ادراک علو اخلاقی و رفتارهای فضیلتمندانه از نفع اجتماعی نیز ساطع نمیگردد. در این زمینه اظهار میدارد: «هنگامی که کیفیت اخلاقی افعال را میسنجیم تا گزینشهایمان را میان افعال گوناگون پیشنهاد شده به سازمان درآوریم، یا پی ببریم که کدام فعل دارای بیشترین علو اخلاقی است؛ حس اخلاقی فضیلت، ما را به چنین داوری راه میبرد. در درجات برابر، سعادتی که توقع نشأتش از فعل میرود، فضیلت متناسب با شمارۀ اشخاصی است که سعادت برایشان شمول مییابد».
شافتسبری و هاچسون در مقابل روانشناسی واگشتگرای هابز و مندویل استنتاج نمودند که انسان بهرغم تأثیرپذیری از امیال و گرایشهای خودبینانه از گرایشهای دیگرخواهانه نیز برخوردار است. این نظریات در انگلستان توسط «ریچارد پرآیس» (۱۷۹۱ـ ۱۷۲۳) و «توماس راید» (۱۷۹۶ـ ۱۷۱۰) و در آلمان توسط «کریستین آگوست کراسوس» (۱۷۷۵ـ ۱۷۱۵) بسط داده شد. تمامی این افراد مترصد دفاع از برابری مسوولیت اخلاقی در پیشگاه خداوند بوده و معتقد بودند دسترسی به شناخت اخلاقی برای همهگان میسر و ممکن است.
نقدهای وارد بر نظریۀ خودمختاری
۱) شافتسبری با تمایز اخلاق از دیانت، دیدگاه خود را از علقه و صبغۀ مذهبی جدا نمود و بر مبانی انسانی که فاقد پشتوانۀ کافی میباشد، استوار کرد.
۲) نظریۀ خودمختاری در تبیین استعدادهای بشری راه به کجراهه برده و دچار اغراقنمایی و افراط گشته است.
۳) این نظریه کاربستی عملی در اینکه چهگونه میتوان به حس اخلاقی و همدلیِ اخلاقی دست یافت و نیز چگونه آگاهی اخلاقی میتواند در کنترل اعمال مؤثر باشد، ارایه نمیدهد.
۴) ابتنای اخلاق بر وجدان اخلاقی و اکتفا نمودن به آن موجب تزلزل مبانی این نظریه و سطحینگری آن میباشد.
۵) نظریۀ خودمختاری در تبیین و ایضاح مبانیِ خود، دچار تناقضگویی گردیده است. چرا که خود قایل به آن گشته که تنها اندکی از افراد از توانایی استعداد اخلاقی و راهنمای خود بودن برخوردارند و حال آنکه بر استعداد راهنما بودن هر انسانی اصرار و پافشاری نموده و راهحلی را برای افرادی که فاقد این استعداد اخلاقی اند، ارایه ننموده است و این پرسش اساسی را با ابهام و بدون پاسخ باقی میگذارد.
۶) مشکلات کاربرد این نظریه، موجب نابرابری اساسی در توزیع توانایی اخلاقی گشته و تطبیق این اصول بر موارد را با پیچیدهگی مواجه میسازد.
۷) این نظریه بدون هیچ گونه تبیین و استدلالی این پیش فرض را برای خود گزینش نموده است که انسان همواره میتواند بدون هیچ عامل خارجی و محرک بیرونی، به راهنمایی، هدایت وجدان خویش پاسخ دهد.
۸) نظریۀ خودمختاری فاقد آموزههای دینی و مذهبی میباشد و برای انسان جویای سعادت دنیوی و اخروی، نتیجهیی جز سرگردانی و اعوجاج ذهنی در پی نخواهد داشت.
۹) این رویکرد هیچ پاسخ روشنی به این پرسش که «با فرض اینکه انسان از طریق حکومت بر خود میتواند راهنمای خود شود، سنت و اخلاق باید چهگونه باشد؟» ارایه نمیدهد.
Comments are closed.