احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یعقوب یسنا - ۰۵ حوت ۱۳۹۷
بخش دوم/
هیولاسازی نظریه در نقد و خوانش شعر
جهان معاصر بهنوعی جهانی نظریهزده است. این نظریهزدهگی را «هیولاسازی نظریه» نام گذاشتهام. بحث این نیست که نظریه را کنار بگذاریم. نظریهپردازی تا نظریهزدهگی تفاوت میکند.
نظریهپردازی مبنای فلسفی دارد. در یک بستر تاریخی و فرهنگی با مناسبات علمی مطرح میشود. مناسبات گفتمانی دارد. مناسبات گفتمانی به این معنا که در نتیجۀ گفتوگو با علوم شکل میگیرد. بنا به این گفتوگو بر علوم، هنر، ادبیات و فرهنگ تأثیر گفتمانی میگذارد.
نظریهزدهگی بیشتر استفادۀ فیشنی، شیک، یکروزه و تقلید از نظریههاست. نظریهزدهها اصلاً از نظر فلسفی درکی از نظریهها ندارند. از نظریهها بیشتر استفادۀ مانیفستی میکنند. این استفادۀ مانفیستی از نظریهها طوری است که تعدادی گویا از نظریهیی استفاده کردهاند یا خودشان نظریهیی را دربارۀ چیستی شعر، داستان و… ساختهاند؛ میخواهند به عنوان مانفیستی ارایه کنند تا بر اساس آن مانیفست شعر بسرایند، داستان بنویسند و نقد کنند.
اینگونه برخورد با نظریه، در واقع هیولاسازی نظریه است. سرودن شعر، نوشتن داستان و نقد را میخواهند از درون نظریهیی که یکروزه طراحی و جعل کردهاند، بیرون بکشند. درحالیکه واقعیت این است، متن ادبی معمولاً پیشرو از نظریه است. نظریههای ادبی از متن ادبی استخراج میشوند و بعد برای نقد ادبی جنبۀ کاربردی پیدا میکنند.
اینکه حتماً نظریههای ادبی را از متن ادبی باید استخراج کرد، تأکید ندارم. میتوان گفتکه نظریهها نیز میتوانند در ارتباط به آرای فلسفی، روانشناسی و حتا فیزیک و زیستشناسی شکل بگیرند و رابطۀ گفتمانی و نقادی با ادبیات، هنر و فرهنگ بیابند.
مثلاً دستهبندی انواع ادبی بیشتر متأثر از آرای زیستشناسی داروین است که با ادبیات رابطۀ گفتمانی پیدا کرده است. بنابهاین نظریه، انواع ادبی و ژانرهای ادبی دستهبندی شدهاند. نسبیت انشتین به عنوان گفتمان نظری در نظریۀ معناشناسی و فهم و درک معنای متن تأثیر گذاشته است؛ در نتیجه، نظریههایی مطرح شده که به این اساس معنا و فهم و درک متن میتواند نسبی باشد.
درحالیکه نسبیت کیهانشناسانۀ انشتین با نظریۀ نسبیت در نظریههای ادبی بسیار تفاوت دارد. واقعیت این است که در جهان، نظریۀ نسبیت انشتین را شاید چند دانشمند فیزیک بدانند. اما به گونهیی از نظریۀ نسبیت انشتین در نظریههای ادبی، هنری و فرهنگی استفاده صورت گرفته است. شاید این استفاده سادهانگارانه باشد. بههرصورت تأثیرگذار بوده است.
بحث عدم قطعیت آیزنبرگ در فیزیک کوانتوم نیز رابطۀ گفتمانی با نظریهها و نظریههای ادبی بهویژه با نظریههای پسامدرن برقرار کرده است. روانکاوی فروید و یونگ نیز رابطۀ گفتمانی با علوم بهویژه با نظریههای ادبی و هنری برقرار کرده است که امروز در نقد ادبی و خوانش متون از این نظریهها استفاده میشود.
در کل باید نظریهها بستر فرهنگی، تاریخی و گفتمانی با علوم داشته باشد تا مبنای نظری مستدل پیدا کنند. دریدا بحث شالودهکنی و واسازی را از خوانش متنهای پساساختارگرا استخراج کرد اما این بحث به عنوان نظریه توانست با علوم بهویژه با فلسفه، هنر، ادبیات، نظریه و نقد ادبی مناسبات گفتمانی برقرار کند.
تعدادی گمان کردهاند اگر چند نقل قول را در جستوجو از گوگل، زیر عنوان «سخنان بزرگان» پیدا کنند و این جملههای قصار را پس و پیش حفظ کرده، بعد اینجا و آنجا نقل قول کنند؛ نظریهدان شدهاند و به اساسِ نظریه نقد میکنند. اما اینگونه برخورد با نظریهها، نظریهزدهگی است و اینگونه افراد تصور هیولایی از نظریه دارند. از نظریه، هیولاسازی میکنند؛ هیولاسازی در هیکل ببر کاغذی!
اصولاً نظریههای ادبی باید از خوانش متون در مناسبات با علوم فلسفی و نظری استخراج، طراحی، تدوین و مستدل شوند. در غیر آن، هرگونه استفادۀ فیشنی و شیک از نظریهها و مانیفستسازیهای یکشبه به نام طراحی نظریه، درست نیست و فاقد مبنا است. بنابراین نظریهزدهگی که به هیولاسازی نظریه میانجامد، به شناخت، تحول و درک ادبیات و هنر مفید که نیست، بلکه موجب تداعی سادهانگاری شناخت از نظریه میشود. هر فرد تصور میکند با ذکر چند نقل قول، نظریهپرداز شده است. چند فرد مثل خود را پیدا میکنند و میگویند بیایید با هم مانفیست و نظریهیی را طراحی کنیم که بر آن اساس نسخه برای تولید متن ادبی و نقد ادبی ایجاد کنیم.
این افراد هیولازده یا دیوزده استند که من در جستارِ «از جامعۀ ادبیاتفهم تا جامعۀ ادبیاتزده» دیوزدهگی را توضیح دادهام. اینگونه افراد نظریهبیمار استند. این افراد نظریه نخواندهاند. نظریهها را نمیدانند؛ بلکه مناسبات اجتماعی-فرهنگی جوزده، سادهانگار و سطحینگر باعث شده است افراد دچار توهم شوند. تا نظریهها را بخوانند و بدانند، نظریهها هیولا و دیو شدهاند، آنها را زدهاند؛ بنابراین شیفتۀ نظریهها شدهاند. بهتر است بگوییم «نظریهبیمار» اند.
نظریهها و بوطیقایهای ادبی، فلسفی و فرهنگی را باید بشناسیم تا بتوانیم قدرت تولید، شناخت و نقد مناسب متن را پیدا کنیم. این شناختِ درستِ نظریهها موجب میشود که نگاهِ ما به خوانش و نقد ادبی، نگاهِ گفتمانی، بینامتنی و بینارشتهیی شود. متنهای با توانش ادبی و خلاق را از متنهای تکراری تفکیک کنیم. بنا به این تفکیک بتوانیم چگونهگی رخداد خلاقیت و توانش (مناسبات زبان-معنا) را در متن ادبی توضیح بدهیم.
این توضیح و دستهبندی چگونهگی رخداد توانش و خلاقیت در یک متن در واقع میتواند زمینهساز برای طراحی، تدوین و مستدلسازی نظریه شود؛ اما در صورتیکه بتوانیم این نظریه را در مناسبات بینارشتهیی، بیشتر گسترش بدهیم تا معنادار شود و به عنوان یک نظریه، بستر گفتمانی و معرفتی پیدا کند.
از آنجایی که نگاهِ ما به همهچه سادهانگارانه و در حد شیفتهگی مطرح است؛ بنابراین خواستم ترس از برخورد با نظریهها را مطرح کنم تا در استفاده از نظریهها جوزده نباشیم. بنا به جوزدهگی نظریۀ نسخۀ سرایش شعر، نوشتن داستان و نقد را یکشبه یا به تقلید ارایه نکنیم. طبق چنین نظریهها و در کل نظریه نه، بلکه بنا به احساس، فهم و مناسبات عاطفی و هستیشناسانۀ خویش شعر بسرایم و داستان بنویسم.
منتقد نیز موقع نقد و خوانش متن ادبی باید توانایی این درک و شناخت را داشته باشد که متن ادبی (شعر و داستان) مورد نقد، بیشتر با کدام نظریه، بهتر میتواند نقد و خوانده شود یا اینکه از خوانش مناسبات متن ادبی مورد نقد، دریابد که مناسبات متن ادبی به چه اساس تدوین شده است. با درک این مناسبات، مبنای نظری را از مناسبات درونی متن ادبی استخراج کند؛ با آن مبنا به خوانش و نقد متن ادبی بپردازد. نه اینکه نقد و متن ادبی را به نظریهیی که نیمه و نیمکله میداند، خم کند.
اگر ما داستان مدرن را به اساس سه وحدت ارسطویی نقد کنیم؛ داستان مدرن شلخته به نظر میرسد. همینطور اگر متنهای پساساختارگرا و پستمدرن را به اساس نظریههای ساختارگرا نقد کنیم؛ این متنها نیز شلیخته و بیفرم بهنظر میرسند.
بهتر این استکه توانایی تشخیص بوطیقای متن و بوطیقاسازی را بر مبنای درک مناسبات درونی متن ادبی (جهان متن ادبی) داشته باشیم. هیولازدۀ نظریه نباشیم. از نظریه، بلا نسازیم. باید نظریهها را مطیع و بومی کرد؛ نه اینکه بازیچۀ نظریهها شد.
از لکنت شاعر و نویسنده تا لکنت منتقد
اگر به اساس نظریه و نقد مدرن به شعرها و داستانهایی که پسامدرن ارایه میشوند، نگاه کنیم؛ دمِدستترین نظر دربارۀ اینگونه متنها این خواهد بود که این متنها دچار لکنت معنایی، دستوری و زبانی استند. من این لکنت را به تعبیر منفی یا مثبت به کار نمیبرم. به این نظر استم که این لکنت، در هستیشناسی زبان و معنا و در کل در هستیشناسی بشر معاصر، جایگاهِ هستیشناسانه دارد. واقعیت این است که ادبیات و هنر دچار لکنت شده است؛ ادبیات و هنر دیگر ادبیات و هنر سدههای هژده، نوزده و حتا بیست نیست که فاخر و باشکوه باشد؛ به انسان احساس فخر و شکوه ببخشد. معنا عرضه کند.
پس کارکرد ادبیات و هنر چیست؟ بهتر است به جای پرسش از چیستی کارکرد ادبیات و هنر، این پرسش را پرسید که کارکرد انسان چیست؟ زیرا به تعبیر سوفیستها (سدۀ پنج پیش از میلاد) معیار همهچه انسان است. آنچه را که ادیان و اساطیر کارکرد انسان تعریف کرده بودند؛ روشنگری، فلسفۀ معاصر و علم زیر آن آب وارد کرد. به تعبیر عام، کارکرد دینی و اساطیری بشر نَم کشید.
روشنگری، علم و فلسفۀ مدرن پس از عوضکردن کلاهِ انسان؛ کلاهِ دیگری بر سر انسان گذاشت که روی آن کلاه، پیشرفت، آزادی، تسلط انسان بر معضلهای بشری و طبیعت، داشتن وسیلهیی ارتباطی مهم به نام زبان و… نوشته شده بود.
در دهههای پایانی سدۀ بیستم با مطرحشدن معرفت و فلسفههای پسامدرن، بهنوعی معلوم شد که معرفت مدرن نیز بر سرِ انسان کلاه گذاشته است. آنچه که به انسان گفته شده، چندان واقعی نه بلکه شعار و دلخوشی بوده است. انسان درگیر جنگ بیشتر شد، خون بیشتر ریختیم؛ سلاحهای کشتارجمعی بیشتر ساختیم؛ فقر بیشتر شد؛ مشکلات در مناسبات اجتماعی و فرهنگی انسان چه در عرصههای عمومی و چه در عرصههای فردی بیشتر شد؛ فهمیده شد زبان کارکرد رسانهیی مهم ارتباطی نیست؛ بیماریها بیشتر شد؛ پیش از روزگار مدرن اگر تنها خشم و غضب خدا تهدیدی به جامعههای انسانی بود، در روزگار کنونی صدها شهابسنگ در حال آمدن به سوی زمین استند که زمین را نابود کنند؛ تغییر وضع آبوهوای زمین، انقراض جانوران و انسان و… مطرح شد. بنابراین فهمیده شد که در این وسط انسان که چیزی نیست؛ حتا خانۀ انسان (زمین) نیز جایی امن نیست.
در کل، هستیشناسی کیهانی بشر دچار تهیگی و نمکشیدهگی شد که سقف این هستیشناسی سوراخ شد و چکَک شروع کرد. به تعبیر عام، انسان از زیر چکَک زیر ناوه رفت. در این وسط، اگر دست به کمر بگذاریم، با جدیت و ژستی حقبهجانب بپرسیم کاردکرد ادبیات چیست؛ خندهآور است.
با تمسخر به پرسنده میتوانیم بگوییم کاکرد ادبیات بیان نجواهای بیمفهومی است که جانوری به نام انسان برای پایان مرگ خویش، به تصور خودش، انگار سوگ میسراید. کارکرد ادبیات روایت لکنتِ شدیدی است که انسانی هراسزده و بلازده، دچارِ آن شده است، میخواهد قصه کند که چگونه دچار لکنت شد. کارکرد ادبیات روایت سردرگمِ انسانی است که دچار جابهجایی کارکرد نشانهها، رابطۀ دالها با مدلولها و سرگردان در وسط دالهای زبان شده است. کارکرد ادبیات رهایی از اسارت زبان است اما این رهایی به لکنت و گنگی میانجامد. کارکرد ادبیات بیان عدم نشانههاست توسط نشانههای سرگشته که این سرگشتهگی نشانهها در واقع بیان را دچار عدم بیان کرده است. به اینجا میرسیم که بگوییم کارکرد ادبیات بیانِ «نابیانگری» است؛ یعنی ادبیاتچی میخواهد بگوید آنچه را که میخواهم بگویم، نمیتوانم بگویم. و…
میدانم این سخنان به شما خندهآور است؛ شاید بگویید نویسندۀ این متن وقت ما را «هدر» میدهد. آنچه را که نویسندۀ این مطلب میخواست بگوید، شما گفتید: «هدر دادن وقت». پرسش نویسنده نیز این بود که وقت ما و زندهگی ما هدر نیست؟ چگونه میتوان این هدر را کتمان کرد و طوری دربارۀ «هدر» گفت که فهمیده نشود دربارۀ هدر میگوییم و داریم میگوییم که زندهگی و وقت هدر است؛ درحالیکه آنچه را که میگوییم خود هدر است و هذیان!
پس در این نابیانگری جایگاهِ نقد و منتقد کجاست؟ شعر و شاعر که دچار لکنت شدهاند؛ منتقد چه میخواهد بگوید؟ منتقد باید سرگشتهگی نشانهها را جابهجا کند و لکنت شاعر را ترجمه کند؟ اما این سرگشتهگی نشانهها و لکنت شاعر، جنبههای هستیشناسانۀ نابیانگری زبان است.
بنابراین در چنین وضعیتی، جایگاهِ منتقد از نظر هستیشناسی و وجودی، جایگاهی دردآور است؛ زیرا این جایگاه، جایگاهیست درگیر با افسونزدهگی نابیانگری. منتقد باید دربارۀ نابیانگری سخن بگوید! اصلاً سخن در «نابیانگری» کنار رفته است؛ پس ابزار منتقد که سخن است، با این ابزار با نابیانگری چه کار میخواهد بکند؟ نابیانگری شاعرانه که از سخن عبور کرده است، منتقد میخواهد نابیانگری شاعرانه را برگرداند به سخن؟ مضحک به نظر میرسد. در این صورت، کار منتقد حکم صادر کردن از برج عاج است. انگار این برج در شهر معلق بابل ساخته شده است!
Comments are closed.