احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:روتگِـر بِـرِگمَـن/ برگـردان: عـرفان ثابتـی - ۰۶ حمل ۱۳۹۸
بخش نخست/
در این مقاله میخواهم به یکی از بزرگترین تابوهای کنونی بپردازم، به واقعیتی که به ندرت به آن اقرار میکنند، واقعیتی که-در صورت تأمل-انکارنشدنی است. واقعیت این است که «نظام رفاه عمومی» واژگون شده است.
امروزه سیاستمداران راستگرا و چپگرا تصور میکنند که بخش عمدۀ ثروت را همان کسانی خلق میکنند که در رأس هرم اجتماعی قرار دارند. یعنی آدمهای دوراندیش، اشتغالزا و «موفق». آدمهای بلندپروازِ بااستعداد و کارآفرینی که به پیشرفت کل دنیا کمک میکنند.
شاید دربارۀ این موضوع اختلافنظر داشته باشیم که چقدر باید به موفقیت پاداش داد-به نظر چپگرایان، سنگینترین بارِ مسوولیت باید بر دوش قدرتمندترین افراد باشد، در حالی که راستگرایان میترسند که وضع مالیاتهای سنگین به تضعیف کسبوکار بینجامد. اما تقریباً همگی موافقاند که ثروت عمدتاً در رأس هرم اجتماعی خلق میشود.
این تصور چنان عمیق است که حتا در زبان ما هم جاافتاده است. وقتی اقتصاددانان از «بهرهوری» حرف میزنند، منظور واقعیشان مقدار حقوق است. وقتی اصطلاحاتی مثل «نظام رفاه عمومی»، «بازتوزیع» و «همبستگی» را به کار میبریم، تلویحاً میپذیریم که دو قشر وجود دارد: دهندهگان و گیرندهگان، تولیدکنندهگان و تنبلها، شهروندان سختکوش و بقیۀ جامعه.
اما واقعیت کاملاً برعکس است. در واقع، مأموران جمعآوری زباله، پرستاران و نظافتچیها هستند که بار سنگین حمایت از رأس هرم را بر دوش دارند. آنها سازوکار واقعیِ همبستگی اجتماعی را تشکیل میدهند. در عین حال، درصد فزایندهیی از آدمهای «موفق» و «خلاق» دارند به هزینۀ دیگران ثروتاندوزی میکنند. بیشترین کمکهای مالی نصیب همانهایی میشود که در رأس هرم جای دارند، و نه در قاعدهی آن. اما وابستگیِ خطرناک آنها به دیگران نادیده گرفته میشود. تقریباً هیچکسی دربارۀ این مسأله حرف نمیزند. حتا سیاستمداران چپگرا هم به این مسأله اهمیت نمیدهند.
برای فهم علت این امر باید بپذیریم که برای پول درآوردن دو راه وجود دارد. اولی همان راهی است که اکثر ما در آن گام بر میداریم: کار. کار کردن یعنی استفاده از دانش و کاردانیِ خود (به قول اقتصاددانان، «سرمایۀ انسانیِ»ما) برای خلق چیزی جدید، خواه اپلیکیشن غذای بخر و ببَر باشد یا کیک عروسی یا مدل موی شیک یا نوشیدنی الکلیِ محشر. کار کردن یعنی آفریدن. بنابراین، کار کردن یعنی خلق ثروت جدید.
اما راه دیگری هم برای پول درآوردن وجود دارد: رانتخواری. رانتخواری یعنی اِعمال قدرت بر چیزی که از قبل وجود دارد، مثل زمین، دانش یا پول، برای افزایش ثروت خود. در این صورت، چیزی تولید نمیکنید اما با وجود این، سود میبرید. بنا به تعریف، رانتخوار کسی است که از قدرت خود برای منفعتطلبیِ اقتصادی بهره میبرد و به هزینۀ دیگران امرار معاش میکند.
برای کسانی که با تاریخ آشنایی دارند، اصطلاح «رانتخوار» یادآور ورّاث مالکان و زمینداران است، از قبیل طبقۀ بزرگ رانتخوارِ بهدردنخورِ قرن نوزدهمی که تامس پیکِتی، اقتصاددان فرانسوی، توصیف مناسبی از آنها ارایه کرده است. این روزها، این طبقه دارد به وضع خوب گذشته باز میگردد. (جالب این که سیاستمداران محافظهکار با شور و حرارت از حق ول گشتن رانتخواران دفاع میکنند و مالیات بر ارث را نهایت بیانصافی میشمارند.) اما راههای دیگری هم برای رانتخواری وجود دارد. اگر به دقت نگاه کنید، رانتخواران را همهجا میبینید، از وال استریت گرفته تا سیلیکون وَلی، و از شرکتهای بزرگ داروسازی گرفته تا گروههای فشار در واشنگتن و وستمینستِر.
دیگر حد فاصلِ روشنی میان کار و رانتخواری وجود ندارد. در واقع، رانتخوارِ مدرن اغلب به شدت کار میکند. برای مثال، شمار زیادی از افراد شاغل در بخش مالی با خلاقیت و کوشش فراوان، «رانت» حاصل از ثروت خود را افزایش میدهند. حتا نوآوریهای بزرگ زمانۀ ما-کسبوکارهایی مثل فیسبوک و اوبر-هم عمدتاً به گسترش اقتصاد رانتی علاقه دارند. بنابراین، مشکل اکثر پولدارها این نیست که تنبل و تنپرور اند. بسیاری از مدیرعاملها هفتهیی ۸۰ ساعت کار میکنند تا حقوق و مقرری خود را افزایش دهند. پس عجیب نیست که ثروتشان را حقِ مسلمِ خود میدانند.
نظام اقتصادیِ ما به جای فقرا با اغنیا همبستگی نشان میدهد؛ شاید فهم این امر محتاج جهش فکریِ بلندی باشد. بنابراین، ابتدا به روشنترین مثال مفتخورهای مدرن در رأس هرم اشاره میکنم: بانکداران. تحقیقات «صندوق بینالمللی پول» و «بانک تسویههای بینالمللی»-که با اندیشکدههای چپگرا فرق دارند-نشان داده است که قسمت عمدهیی از بخش مالی علناً انگلوار زندهگی میکنند. آنها به جای خلق ثروت، کل ثروت را میبلعند.
اشتباه نکنید. بانکها میتوانند به محاسبۀ ریسکها و تأمین مالی در موارد لازم کمک کنند؛ هر دوی این کارها برای یک نظام اقتصادیِ کارآمد حیاتیاند. اما به این نکته توجه کنید: اقتصاددانان به ما میگویند که نسبت بهینۀ کل بدهیِ بخش خصوصی ۱۰۰ درصد از تولید ناخالص داخلی است. بر اساس این معادله، اگر بخش مالی فقط رشد کند، این امر نه به افزایش ثروت بلکه به کاهش ثروت خواهد انجامید. خبر بد این است که اکنون در بریتانیا بدهیِ بخش خصوصی ۱۵۷٫۵ درصد است. در امریکا این رقم ۱۸۸٫۸ درصد است.
به عبارت دیگر، بخش بزرگی از بانکداری مدرن در اصل یک کرم نواریِ غولپیکر است که تا خرخره از بدن بیمار میخورد. هیچ چیز جدیدی خلق نمیکند و صرفاً خون بقیه را میمکد. بانکدارها راههای فراوانی برای انجام این کار پیدا کردهاند. اما سازوکار اساسی همیشه یکسان است: تندتند وام میدهند، که به نوبهی خود قیمت چیزهایی مثل خانه و سهام را بالا میبرد، و بعد درصد زیادی از این قیمتهای اغراقآمیز را به جیب میزنند (در قالب بهره، کارمزد، حقالعمل و نظایر آن). اگر اوضاع خراب شود، دولت خرابکاریِ بانکدارها را رفع و رجوع میکند.
نوآوریِ مالیِ همۀ نابغههای ریاضی که در بانکداری مدرن کار میکنند (و نه در دانشگاهها یا شرکتهایی که در بهبود رفاه واقعی نقش دارند) در اصل به این خلاصه میشود که مجموع بدهی را به حداکثر برسانند. بدون تردید، بدهی ابزار رانتخواری است. بنابراین، اگر عقیده داشته باشیم که دستمزد باید با ارزش کار متناسب باشد، در این صورت حقوق بسیاری از بانکداران باید منفی باشد؛ باید آنها را جریمه کرد چون بیش از خلق ثروت به نابودی آن میپردازند.
بانکدارها بارزترین طبقۀ مفتخورهای مخفی هستند اما قطعاً تنها نیستند. بسیاری از وکلا و حسابداران هم الگوی درآمد مشابهی دارند. فرار مالیاتی را در نظر بگیرید. وکلا و حسابداران پرکار به هزینۀ مردم دیگر کشورها پول زیادی درمیآورند. موج خصوصیسازی در سه دهۀ گذشته را در نظر بگیرید، که به رانتخواران اختیارِ تام داده است. یکی از ثروتمندترین افراد جهان، کارلوس اسلیم، با کسب حق انحصاریِ بازار مخابرات مکزیک و افزایش دادن شدید قیمتها میلیونها دالر به جیب زد. همین امر در مورد اولیگارشهای روسی صادق است که پس از سقوط کمونیسم، داراییهای باارزش دولتی را تقریباً مفت خریدند و از آن پس با رانتخواری زندهگی میکنند.
اما مشکل اینجاست که شناسایی اکثر رانتخواران به اندازۀ بانکداران یا مدیران طماع آسان نیست. بسیاری از آنها لباس مبدل بر تن دارند. در ظاهر شبیه به آدمهای سختکوشاند زیرا بخشی از وقت خود را صرف انجام کاری میکنند که واقعاً باارزش است. دقیقاً به همین علت از رانتخواری عظیم آنها غافل میشویم.
صنعت داروسازی را در نظر بگیرید. شرکتهایی مثل گلَکسواسمیتکلاین یا فایزِر دایماً داروهای جدیدی را به بازار عرضه میکنند اما اکثر پیشرفتهای پزشکیِ واقعی، بیسروصدا در آزمایشگاههایی به دست میآید که دولت به آنها یارانه میدهد. شرکتهای خصوصی عمدتاً داروهایی را تولید میکنند که شبیه به داروهای موجود است. آنها این داروها را به ثبت میرسانند و به لطف بازاریابیِ گسترده، لشگر وکلا و اِعمال نفوذ شدید، سالها از آن سود میبرند. به عبارت دیگر، درآمدهای کلان صنعت داروسازی نتیجۀ یک ذره نوآوری و یک عالمه رانت است.
حتا مظاهر پیشرفت مدرن مثل اپل، آمازون، گوگل، فیسبوک، اوبر و اربیانبی هم بر رانتخواهی استوارند. وجود آنها مدیون اکتشافات و ابداعات دولتی است (تکتک اجزای فناوری اساسی آیفون، از اینترنت گرفته تا باتریها و از صفحهی لمسی گرفته تا تشخیص صدا، به دست پژوهشگرانی اختراع شده که از دولت حقوق میگیرند). علاوه بر این، این شرکتها تعداد بیشماری بانکدار، وکیل و لابیگر را استخدام میکنند تا به کمک آنها از پرداخت مالیات فرار کنند.
مهمتر این که بسیاری از این شرکتها نوعی «حق انحصاریِ طبیعی» دارند زیرا مردم بیش از پیش محتوای رایگان به نرمافزارشان میافزایند و در نتیجه مداربستۀ رشد و ارزش فزاینده به وجود میآید. رقابت با چنین شرکتهایی فوقالعاده دشوار است چون هر چه بزرگتر میشوند، قویتر میشوند.
تام گودوین در مقالهیی توصیف هوشمندانهیی از این «سرمایهداریِ نرمافزاری» ارایه کرده است: «اوبر، بزرگترین شرکت تاکسیرانیِ دنیا، هیچ خودرویی ندارد. فیسبوک، محبوبترین رسانهی جهان، هیچ محتوایی تولید نمیکند. علیبابا، باارزشترین خردهفروشیِ دنیا، هیچ موجودییی ندارد. و اربیانبی، بزرگترین تأمینکنندۀ مسکن جهان، هیچ مِلکی ندارد.»
پس این شرکتها چه چیزی دارند؟ یک نرمافزار. نرمافزاری که شمار بسیار زیادی از مردم دوست دارند که از آن استفاده کنند. چرا؟ پیش از هر چیز باید گفت چون باحال و مایهی تفریح و سرگرمی است-و از این نظر، چیز ارزشمندی را ارایه میکند. اما دلیل اصلیِ این که همگی با خوشحالی محتوای رایگان در اختیار فیسبوک میگذاریم این است که همۀ دوستانمان هم در فیسبوک هستند، چون دوستان آنها هم در فیسبوک هستند… چون دوستان دوستان آنها هم در فیسبوک هستند.
بیشترِ درآمد مارک زاکربرگ چیزی نیست جز رانت حاصل از میلیونها تصویر و ویدیویی که هر روز به رایگان در اختیار فیسبوک میگذاریم. و البته از این کار لذت میبریم. اما راه دیگری هم نداریم-به هر حال، این روزها همه در فیسبوک هستند. زاکربرگ وب سایتی دارد که آگهیدهندهگان برای تبلیغ در آن سر و دست میشکنند. فیسبوک اینترنت رایگان در اختیار اهالی زامبیا قرار داده است. اما نباید فریب خورد. ]سلام گرگ بیطمع نیست.[ فیسبوک در اصل یک بنگاه تبلیغاتی است. در واقع، در سال ۲۰۱۵، ۶۴ درصد از کل درآمدهای تبلیغاتیِ آنلاین در امریکا نصیب گوگل و فیسبوک شد.
اما آیا گوگل و فیسبوک هیچ چیز مفیدی تولید نمیکنند؟ قطعاً میکنند. با وجود این، طنز قضیه این است که بهترین نوآوریهای آنها تنها به رشد اقتصاد رانتی کمک میکند. آنها شمار زیادی برنامهنویس را به کار میگیرند تا الگوریتمهای جدیدی بیافرینند که بر اثر آنها روی تعداد هر چه بیشتری از آگهیها کلیک کنیم. اوبر کل بخش تاکسیرانی را غصب کرده، درست همان طور که اربیانبی صنعت هوتلداری را کلهپا کرده و آمازون صنعت نشر را زیر پا له کرده است. این نرمافزارها هر چه بیشتر رشد کنند، قویتر میشوند و امکان رانتخواهی اربابان این فئودالیسم دیجیتال را افزایش میدهند.
به تعریف رانتخوار توجه کنید: کسی که با اِعمال قدرت بر چیزی موجود، ثروتش را افزایش میدهد. ارباب فئودال قرون وسطی همین کار را انجام میداد: کنار جاده باجۀ اخذ عوارض میساخت و از رهگذران پول میگرفت. امروز غولهای فناوری در اصل دارند همین کار را در شاهراه دیجیتالی انجام میدهند. آنها با استفاده از فناوریای که بودجهاش را مالیاتدهندهگان تأمین کردهاند، باجههای اخذ عوارضی بین محتوای رایگان شما و دیگران میسازند و تقریباً هیچ مالیات بر درآمدی هم نمیپردازند.
این همان به اصطلاح نوآوریای است که خبرهگان سیلیکون ولی را به وجد آورده است: نرمافزارهایی هر چه فراگیرتر برای جلب کمکهای مالیِ هر چه بیشتر. خب چرا ما این را میپذیریم؟ چرا اکثر مردم عرق میریزند و جان میکنند تا از این رانتخواران حمایت کنند؟
Comments are closed.