احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناصـر اعتمـادی - ۱۱ حمل ۱۳۹۸
بخش نخست/
کتاب «نابودی عقل» اثر گیورگ لوکاچ شصت سال پس از نخستین انتشارش همچنان از ساختاری مستحکم برخوردار است. فراتر حتا: در دورۀ حاضر که جهان با صورت های بیسابقهیی از توحش و عقلستیزی بهویژه در قالبهای مذهبی روبهروست، «نابودی عقل» همچنان اثری آموزنده برای نسلهای امروز و آینده است.
مقدمه
در فاصلۀ زمانی قدرتگیری هیتلر و اوجگیری دومین جنگ جهانی، دو اثر شاخص فلسفی در علتیابی پدیدۀ فاشیسم به زبان آلمانی منتشر شدند: اثر نخست نابودی عقل نام داشت (به قلم گیورک لوکاچ) و اثر دوم دیالکتیک روشنگری که حاصل گفتوگوهای ماکس هورکهایمر و تیودور آدورنو، پایهگذارانِ مکتب فرانکفورت، طی دورۀ تبعیدشان در امریکا بود و برای نخستینبار پیش از پایان جنگ دوم جهانی بهطور مخفیانه در هالند منتشر شد.
اگر دیالکتیک روشنگری، فاشیسم را ناشی از گرایشهای انحرافی، امّا درونی عقل میانگاشت، در عوض، نابودی عقل تبار فکریِ فاشیسم هیتلری را «عقلستیزی» سدۀ نوزدهم میدانست که از خلال ضدیت شلینگ با فلسفۀ تاریخ و دیالکتیک هگل آغاز شد و تا اندیشههای شوپنهاور، کییرکگارد و سپس نیچه در اواخر سدۀ نوزدهم تداوم یافت. در اختلاف با هورکهایمر و آدورنو، لوکاچ در نابودی عقل از این موضع دفاع میکرد که منشای فکری هیتلریسم نه عقل، بلکه واکنش ارتجاعی علیه عقل و نهایتاً علیه کُل فلسفۀ روشنگری بود که آخرین نمادهایش در اواخر سدۀ نوزدهم افکار مارکس و جنبشهای سوسیالیستی اروپا از جمله در آلمان بودند.
البته، در نابودی عقل لوکاچ کنکاش نظریاش را بیشتر بر آرای شلینگ، شوپنهاور، کییرکگارد و نیچه متمرکز کرده و دربارۀ روشنفکران مدافع «ناسیونال-سوسیالیسم» پیش و پس از روی کار آمدن هیتلر کمتر سخن گفته است. لوکاچ در پیشگفتاری که در سال ۱۹۶۶ بر آخرین چاپ نابودی عقل طی دورۀ حیاتش نوشت، از خلال برخی اشارات تأیید میکرد که او از نقش روشنفکران راست آلمان (نظیر هایدگر، کارل اشمیت و دیگران) در همراهی با فاشیسم هیتلری هرگز بیاطلاع نبوده است. او در این پیشگفتار مینوشت: «هایدگر و کارل اشمیت – چنانکه بعداً خودشان اعتراف کردند – تنها در پوشش یک ناشناس کییرکگاردی به همکاری با هیتلریسم روی آوردند. به این معنا که هایدگر از طریق تفسیر هولدرلین مخاطبانش را به حمایت علنی از هیتلر فرا میخواند، درحالیکه کارل اشمیت از خلال تفسیر فلسفۀ توماس هابس پایمال شدن حقوق اساسی را توسط هیتلر چه در داخل آلمان و چه در خارج از این کشور بهنحوی بهاصطلاح قضایی و علمی توجیه میکرد.» (نابودی عقل، جلد دوّم، ص. ۲۱۳)۱
توجه به نابودی عقل برای فارسیزبانان دستکم از دو لحاظ حایز اهمیت است : اوّل اینکه خواننده با این کتاب به تفسیری مهّم دربارۀ رابطۀ عقلستیزی و فاشیسم دست مییابد (تفسیری که میتواند به دیگر صورتهای عقلستیزی و فاشیسم در دورۀ معاصر تعمیم یابد) و دوّم اینکه تفسیر لوکاچ از آنرو که بر پایۀ دریافتی تاریخی و مادّی از مهمترین لحظات عقل ستیزی غرب طی سدۀ نوزده ارایه شده، اهمیت اثر را از زاویۀ روششناسی دوچندان میکند.
کتاب نابودی عقل در قالب کنونیاش در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. طرح نخستین آن در سال ۱۹۳۳ به چاپ رسید. در این چاپ لوکاچ میکوشید دلایل فکری قدرتگیری هیتلر یا در حقیقت مبانی فلسفی این قدرت گیری را حول مفهوم «عقلگریزی» یا «عقلستیزی» (Irrationalisme) توضیح بدهد. به همین دلیل عنوانی که لوکاچ برای چاپ سال ۱۹۳۳ کتابش برگزیده بود از این قرار است: «چگونه فلسفۀ فاشیستی در آلمان زاده شد؟» لوکاچ در سالهای ۱۹۴۲-۱۹۴۱ چاپ دوّمی از همین اثر را عرضه کرد و عنوان زیر را برای آن برگزید: «چگونه آلمان به کانون ایدیولوژی ارتجاعی بدل شد؟»
نابودی عقل مهمترین اثر جدلی-فلسفی در مواجهه با فاشیسم است که توسط یکی از بانبوغترین متفکران مارکسیست نیمۀ اول سدۀ بیستم نوشته شده است. منظور لوکاچ از «عقل» در این اثر همان مفهومی است که با دکارت زاده و آغاز میشود و تا اندیشۀ هگل ادامه مییابد. از این منظر، عقل ستیزی از نظر لوکاچ پویشی علیه مُدرنیته است. او میگوید که عقلستیزی سدۀ بیستم به منظور یافتن یا ساختن تبار و نیاکانی فلسفی برای خود تلاش وافری انجام داده، هرچند به گمان لوکاچ عقلستیزی «مُدرن» در اصل در واکنش به انقلاب کبیر فرانسه و سپس در مقابله با تدارک ایدیولوژیک انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا زاده شد و تا آستانۀ روی کار آمدن فاشیسم ادامه یافت.
لوکاچ عمیقاً معتقد بود که انتخاب میان «عقل» و «ستیز با عقل» هرگز یک انتخاب صرف نظری نیست. بالعکس او میگوید: «آنچه در انتخاب یک اندیشمند میان تازه و کهنه نقش تعیینکننده بازی میکند، در بادی امر نه ملاحظات روشنفکری و فلسفی، بلکه وضعیت طبقاتی و همبستهگی طبقاتی او است.» (نابودی عقل، ج. اوّل، ص. ۲۹). لوکاچ تأکید میکند که شرایط اجتماعی حتا باطنیترین و خصوصیترین افکار فلاسفه، شیوۀ اندیشیدن و رویکرد آنان را نسبت به مسایل رقم میزند، بیآنکه خود آنان لزوماً از آن آگاه باشند. او میگوید: «فلاسفه، چه بدانند چه ندانند، چه بخواهند چه نخواهند، همواره به جامعهیی که در آن زندهگی میکنند و از این رهگذر به طبقۀ ویژهیی در درون جامعه و به تلاشهای ترقیخواهانه یا ارتجاعی آن متعلق و وابستهاند.» (همان، ص ۳۰). او میافزاید: به همین دلیل هر فیلسوف و اندیشمندی هرچقدر هم اصیل و مهّم باشد، به همان اندازه و شاید بیشتر فرزند زمانه، جامعه و طبقۀ او است. با این همه، لوکاچ تأکید میکند که مسأله در مورد عقلستیزی به گونهیی دیگر است. به این معنا که از خلال عقلستیزی با پدیدۀ منحصربهفردی روبهرو هستیم که واکنشی ارتجاعی به توسعۀ تاریخی یا دیالکتیکی اندیشۀ انسانی محسوب میشود. لوکاچ تصریح میکند که تقریباً تمامی اشکال جدید عقلستیزی بر نوعی آگنوستیسیسم (یا: ندانمگویی) به عنوان نظریۀ شناخت استوار است. او میگوید: از شلینگ تا شوپنهاور و کییرکگارد و نیچه، صفت مشخصۀ عقلستیزی نوعی معرفتشناسی است که شناخت واقعیت عینی را به یاری عقل تلاشی عبث میداند و مدعیست که تنها شهود غیرعقلی قادر است ما را به شناخت حقیقت رهنمون شود. از نظر لوکاچ، عقلستیزی مدرن در بستر تولید سرمایهدارانه و مبارزات طبقاتی منبعث از آن و همچنین در چارچوب مبارزات ایدیولوژیک بورژوازی علیه فیودالیسم و سلطنتهای مطلقه زاده شد و سپس در واکنش یا مقاومت ایدیولوژیک علیه پرولتاریای مُدرن به اوج رسید.
Comments are closed.