احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





همسر داستایوفسکی بودن چگونه بود؟

گزارشگر:نیکولاس کوتار/ برگردان: سهیل سراییان - ۲۱ ثور ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

mandegarفیودور یکی پس از دیگری با مشکلاتِ جدی روبه‌رو می‌شد. ابتدا تبعید به همراه کار اجباری و بعد، مرگ همسرِ اولش بر اثر بیماری سل و در آخر مرگ ناگهانی برادر عزیزش؛ یکی از کسانی که فیودور بخش اعظمی از موفقیت‌هایش را مدیون او بود. در این زمان، داستایوفسکی با آنیا آشنا شده بود و از نظر مالی، پسرخواندۀ ۲۱ساله‌اش را (از همسر اولش) حمایت می‌کرد. او همچنین تنها حامی مالی خانوادۀ برادرِ تازه از دست رفته‌اش بود. اما این تمام ماجرا نبود؛ فیودور، برادر کوچکِ خودش را هم به‌صورتِ مستمر کمک و حمایت می‌کرد. بعدها داستایوفسکی اعتراف کرد که در طول زنده‌گی‌اش همواره در چنگال قرض و بدهی به‌سر برده است.
اواخر تابستانِ ۱۸۶۶ شرایط زنده‌گی داستایوفسکی بسیار پیچیده و سخت شد تا جایی‌که که این نابغۀ ادبی را واداشت به امضای قراردادی با ناشری بی‌مروت تن دهد. “استلوفسکی” ناشری شیاد و زیرک بود. او به فیودور قول انتشار کُلِ آثارش به ارزش سه‌هزار روبل را داد. ناشر به فیودور گفته بود این مبلغ را به شرطی به او پرداخت می‌کند که رمان تازه‌اش را تا اول نوامبر ۱۸۶۶ به دستِ او برساند و همچنین اگر داستایوفسکی تنها برای یک‌ماه تأخیر داشته باشد، به پرداخت جریمه‌یی سنگین و ناعادلانه مجبور خواهد شد. افزون بر این، اگر فیودور نسخۀ نهایی کتاب را تا اول دسمبر به او نرساند، تمام امتیازات و حقوق آثارش برای ۹ سالِ آزگار در اختیار این ناشر قرار خواهد گرفت.
از سوی دیگر، داستایوفسکی محکوم بود به پرداخت بدهی‌های سال‌های زندان، و ناگزیر از زنده‌گی در فقر. آنیا در خاطراتش چنین می‌نویسد:
«استلوفسکی در به دام انداختن مردم متخصص بود، به قدری صبور بود که منتظر می‌ماند تا دوران سخت زنده‌گی کسی فرا برسد و سپس با چند پیشنهاد کاری او را به دام خودش گرفتار می‌کرد.»
نگارش یک رمان بی‌نقص و جدید در این زمانِ محدود و توان‌فرسا باعث شد فیودور این دوران را در وحشت و یأس سپری کند. بعد از تمام این ماجراها ، او حتا نتوانسته بود رمان “مکافات و جنایات” را به اتمام برساند. بخش اول رمان چاپ شده بود و او ملزم به کامل کردن رمان در کوتاه‌ترین زمان ممکن بود، در این اثنا فیودور در آستانۀ مخاطره‌یی جدی در زنده‌گی‌اش قرار داشت؛ ممکن بود همه چیز را از دست بدهد به این خاطر که نتوانسته بود تا آن زمان به مفاد قراردادش پایبند باشد.
زمان بی‌رحمانه و شتابان می‌گذشت. برای داستایوفسکی احتمال یک شکست و فروپاشی دیگر بیش از هر زمانی، واقعی و ملموس بود چرا که تحویل نسخۀ نهایی رمانش به آن ناشرِ سخت‌گیر بسیار دور و بعید می‌نمود. همان‌طور که داستایوفسکی در ادامه خواهد گفت، آنیا اولین نفری شد که در زنده‌گی به فیودور کمک کرد. دوستان و اطرافیانِ فیودور صرفاً برای او تأسف می‌خوردند و با او همدردی می‌کردند، با این‌همه حتا یک نفر از آن‌ها عملاً به او یاری نرساند و خودش را در شرایط ناامیدکننده و سختِ داستایوفسکی درگیر نکرد.
به جز یک زن؛ کسی که به تازه‌گی از مدرسۀ تندخوانی فارغ‌التحصیل شده بود بی‌این‌که تجربۀ کاری داشته باشد؛ کسی که یک روز مقابل درب آپارتمان فیودور ظاهر شد. آنیا، دانشجوی ممتاز کلاس بود و از جانب “اولهین”، استاد دوره‌اش، برای کار به فیودور معرفی شده بود.
«خوب است که تو مرد نیستی!» داستایوفسکی در همان لحظات اول دیدار به آنیا چنین گفت.
آنیا پاسخ داد: چــرا؟
داستایوفسکی این‌گونه پاسخ سوال آنیا را داد: «چون احتمالاً یک مرد گرفتار می‌خواره‌گی خواهد شد اما تو چنین نخواهی کرد، قبول داری؟»

خیلی مهربان و خیلی اندوه‌گین
راستش خاطرۀ اولین دیدار آن‌ها با یکدیگر برای آنیا چندان لذت‌بخش نبود. در ابتدا، زمانی که استاد آنیا، پیشنهاد کار با داستایوفسکی مشهور را به او داد، آنیا نمی‌توانست باور کند که تا این حد می‌تواند خوش‌شانس باشد؛ این همان داستایوفسکی بود که در خانوادۀ آنیا بسیار تحسین می‌شد. آنیا شب قبل از دیدار با داستایوفسکی، حتا یک لحظه هم نتوانست پلک‌هایش را بر هم بگذارد، فقط نام قهرمانان آثار فیودور را پیش خود تکرار می‌کرد، از این‌که ممکن بود این اسامی را فراموش کند، واهمه داشت. آنیا تصور می‌کرد داستایوفسکی با پرسیدن این اسامی او را مورد امتحان قرار می‌دهد. تپش قلب گرفته بود، می‌ترسید با تأخیر نزد داستایوفسکی برسد. اما سرانجام آن‌جا کسی را دید که از زنده‌گی خسته و پریشان و دل‌زده بود.
در ظاهر، غمگین، حواس‌پرت و کج‌خلق به نظر می‌رسید. فیودور در آن لحظه حتا نام آنیا را نتوانست به خاطر بیاورد. گاهی چندین سطر را به حدی تند می‌خواند که آنیا نمی‌توانست همزمان با او تندنویسی کند؛ در این لحظه بود که داستایوفسکی شروع به غُر زدن می‌کرد و میگفت هیچ چیز خوب و مثبتی از این همکاری (آنیا و فیودور) به دست نخواهد آمد.
اگرچه هم‌زمان با این کج‌خلقی‌ها، داستایوفسکی خودش را برای آنیا عزیز هم می‌کرد. آنیا می‌توانست در پس آن‌همه مشکل و بدخلقی، خلوص، آزادی و اعتماد را ببیند. در اولین دیدار، فیودور به آنیا گفت دقیقاً کدام برهه از زنده‌گی‌اش، عجیب‌ترین اپیزود در تمام عمرش بوده است؛ همان اپیزودی که داستایوفسکی بعدها با جزییات کامل در رمان “ابله” توصیف کرد؛ لحظاتی که داستایوفسکی برای اجرای حکمی پیرامون فعالیت‌های سیاسی و انقلابی‌اش به میدان سمنوف منتقل می‌شد. او به مجازات اعدام محکوم شده بود و همه چیز در شرف اجرا بود.
داستایوفسکی می‌نویسد:
«به یاد می‌آورم؛ ایستادن در میدان سمنوف در میان تمام دوستان محکوم به مرگم! ما می‌دیدیم چگونه مقدمات اعدام ما را فراهم می‌کنند و می‌دانستم که تنها پنج دقیقه فرصت زنده‌گی کردن دارم. اما آن دقایق در نظر به اندازۀ سال‌ها می‌گذشتند شاید هم ده‌ها سال. من زمان زیادی برای نفس کشیدن داشتم. این‌گونه به نظر می‌آمد. لباس‌های مرگ را به تن‌مان کرده بودند و در گروه‌های سه نفری تقسیم شده بودیم. من هشتمین نفر در ردیف سوم بودم. سه نفر اول به محل مورد نظر بسته شده بودند و قرار بود در دو تا سه دقیقه به گلوله بسته شوند. بعد از آن‌ها نوبت من می‌رسید.
چقدر زمان برای زنده‌گی دارم؟ آه ای خدای من، چقدر زنده‌گی برای من عزیز بود. چقدر خوبی و مهربانی می‌توانستم بروز دهم. من تمام گذشته‌ام را جمع کرده‌ام و حالا چگونه می‌توانم برای خوبی کردن از آن استفاده کنم؟ چگونه از آن برای زنده‌گی دوباره استفاده کنم؟ کاش می‌توانستم یک بار دیگر همۀ زنده‌گی را امتحان کنم.
اما ناگهان شنیدم که همۀ ما بخشیده شده بودیم. همه‌گی از خوشحالی فریاد کشیدیم. دوستانم به سمت ما برگشتند، سپس حکم جدید را برای ما خواندند. من به چهار سال کار اجباری محکوم شده بودم. روزی شورانگیزتر و بهتر از آن روز را به یاد نمی‌آورم. دور تا دور سلولم در زندان الکسیوسکی راولین راه می‌رفتم و بلند بلند آواز می‌خواندم. از این‌که فرصت دوباره زنده‌گی کردن به من تعلق گرفته، سرمست و خوشحال بودم.»
آنیا خانۀ نویسندۀ معروف را با احساس سنگینی و خاص ترک کرد. اما این سنگینی از نومیدی نبود بلکه از دل‌سوزی بود. آنیا بعدها نوشت:
«برای اولین بار در زنده‌گی‌ام، کسی را دیدم که باهوش، مهربان اما غمگین و ترک شده بود.»
هرچقدر که داستایوفسکی در ظاهر ترش‌رو، ضداجتماعی و ناراضی به نظر می‌رسید، اما قلب حساس و زیبای آنیا، قادر بود با شکافتن پوستۀ بیرونی فیودور به عمق شخصیتِ او نفوذ کند و چهرۀ دیگری از او را به نمایش بگذارد. داستایوفسکی برای آنیا می نویسد:
«تو مرا همیشه عبوس و بداخلاق می‌بینی آنیا. غمگین و دمدمی‌مزاج. این ظاهر من است، این دقیقاً همانی است که من همیشه بوده‌ام؛ شکسته و نابوده شده به دست سرنوشت. در درون اما متفاوتم، باورم کن، باورم کن.»
آنیا نه‌تنها او را باور کرد بلکه حیرت‌زده هم بود از این‌که همه همسرش را مالیخولیایی می‌دیدند. اما چگونه می‌توانستند او را قضاوت کنند وقتی چهرۀ مهربان، بخشنده، متواضع و حساسِ او را ندیده بودند.

بیست و شش روز
آنیا و فیودور، همسران آینده، با بیست‌وشش روز کار فشرده بر رمان «قمارباز» مواجه بودند. در همین رمان داستایوفسکی علاقۀ شخصی‌اش به قمارکردن را توصیف می‌کند، و حتا از دوران جوانی و اشتیاق دردناکش به شخصیتی تأثیرگذار پرده برمی‌دارد؛ آپولیناریا سوسلوا، یک زن “شریر و شیطانی”؛ دقیقاً همان‌طور که داستایوفسکی او را توصیف می‌کند.
آنیا رمان را به صورتِ مختصر ماشین‌نویسی می‌کرد و شب که به خانه بازمی‌گشت، آن را دوباره به صورت کامل بازنویسی می‌کرد و نسخۀ تکمیل شده را به خانۀ فیودور میخایلویچ می‌برد. کم‌کم و به آرامی، داستایوفسکی باور می‌کرد می‌توان دوباره امیدوار بود و شاید بالاخره قرار است زنده‌گی خوب پیش برود.
در سی‌ام اکتبر ۱۸۶۶ نسخۀ اصلی رمان آماده شد.
اما ناشر آن زمان در روسیه به سر نمی‌برد و زمان بازگشتش نامعلوم بود. منشی او از دریافت نسخۀ اصلی در غیاب رییس سر باز زد. اما این داستان تنها یک حقۀ کثیف بود…
جامعۀ نو
مد و مه/ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.