گزارشگر:عبدالاحد هادف - ۱۷ سرطان ۱۳۹۸
دوست خوبی دارم از پنجشیر که من از فرط صمیمیت به تقلید از خودش به او «شیخ» میگویم و او هم عادتاً مرا با همین لقب میخواند. گاه کلمۀ «پارسا» نیز بر شیخ میافزایم تا او را «شیخ پارسا» گفته باشم. الحق که او در عین جوانیاش هم شیخ است؛ چون سابقۀ تعلیم دین نزد مشایخ عرب و عجم دارد و هم پارسا که به معنای نیکویی و دوری از شر است. پارساییاش در این است که تا او را شناخته ام، در او جز خوبی ندیدهام و در ملایمت طبع و رفتار نیک و معاشرت عالی همواره بر سرِ زبان ما بوده است، ولا نُزکی علی الله اَحداً. هرچند مراحل مختلف دینداری را طی کرده، اما در پُختهگی به نوع معتدل آن رسیده و دیانت اخلاقی و عرفانی را برگزیده است که حالا در زیر پای او مورچه هم آزار نمییابد و فیض اخلاق و مروتش به همه میرسد، حالآنکه در دورۀ خامی بازهم به حکم «دیانت» از اینکه باری دیرتر از دیگران آدم بیگناهی را لگدمال کرده بود، خشمگین شده بود!
امروز با همان شیخ راجع به فاجعۀ سلفیت در افغانستان صحبت کردم و حرف ما به این جا منتهی شد که شیوخ سلفیت در همهجا خصوصاً در افغانستان که مهد حنفیت و زادگاه اجداد امام اعظم است، از جوانان و نوجوانان خام و نادان سربازگیری میکنند و کار اصلیشان فقط مغزشویی و تلقین کلمات و ایدههای گمراهکننده و مهلک است که از این طریق موفق میشوند تا جوانان و نوجوانان بیگناه و بیسواد را آمادۀ انجام بدترین جنایات ضدِ بشری کنند که ما امروز در افغانستان شاهد آن هستیم. منهج و استراتژی جریان تکفیر و ترور از قدیم بر یک منوال روان است که عبارت از استفاده از نام خدا و آدرس دین برای اِغفال جوانان و نوجوانان خام و بیسواد میباشد. وقتی حرف ما به اینجا رسید، شیخ برایم از سرگذشت خود و یا به تعبیر خودش از «دورۀ دیوانهگیهایش» خاطرۀ جالبی تعریف کرد که دریغم آمد اگر آن را از این طریق با دوستان شریک نسازم. داستان را حتیالمقدور با عین کلمات و جملات خودش این جا نقل میکنم تا بتوان در هر سطر آن عبرتی یافت:
«صنف دوم معهد ابوحنیفه در پشاور بودم. باری همراه با یک همصنفی نورستانیام برای چَکر از معهد به بازار بورد آمدیم. معهد ما در منطقۀ اِسپیناوری بود که تقریباً پنج کیلومتر از بورد فاصله داشت. کمپ ناصرباغ نیز به بورد نزدیک بود. ابتدای آن کمپ دقیقاً از مقابل بورد شروع میشد که این طرفِ رودخانه سرَک بورد بود و آنسوی آن سرَک ناصرباغ که مملو از ویدیوگیمخانهها بود. مردم در آنجا فیلم میدیدند و گیم میزدند. وقتی در بین بازار بورد گشت میزدیم، یکی از شاگردان معهد که جوانی در صنف چهارم و اخیر بود را دیدیم. او با ما سلام کرد و گفت خوب شد شما را دیدم، بیایید در این مسجد در مورد دین گپ میزنند، برویم کمی بشنویم؛ بسیار ثواب دارد. ما هم که بیکار بودیم، قبول کردیم و رفتیم. آنجا که رفتیم، تقریباً در حدود بیست یا سی جوان دیگر هم بودند. به ما گفتند: به شما معلوم است که در آنسوی سرَک چهقدر فحشا و فساد است و خداوند ما را مکلف به انجام امر به معروف و نهی از منکر کرده است. به همین منوال سخنان دینی زیاد به ما زدند و بعد گفتند که ما پلان داریم تا علیه شان حمله کنیم. همه ریشدار بودند و اکثریتشان جوانان! من از میان آنها صرف همان بچۀ صنف چهارم معهد را میشناختم و بس که بعداً دانستم از حزب اسلامی بوده است. ما با این جوانان تعهد کردیم که یکدیگر را کمک میکنیم. ما را قسم دادند و باز چوبهای تراشیدهشده مانند دستۀ بیل برای هر یک ما دادند و گفتند جهاد است. برای ما شِفر هم دادند که هرگاه کسی بالایتان حمله میکند، بگویید «حسَن» یا «بَنا» آنگاه بقیه باید سوی آواز بروند و او را نجات دهند. برنامۀ ما به پس از نماز عصر همان روز در نظر گرفته شد. نماز دیگر را خواندیم و دعا کرده، حرکت کردیم. وقتی حرکت کردیم، در راه به ما گفتند تا نعرۀ تکبیر را نشنیدهاید، هیچ کاری نکنید و بعداً گفتند که از پولیس نترسید؛ چون حزب اسلامی ما را تعقیب میکند و نجات میدهد. همین که نام حزب را شنیدم، کراهیت در دلم نشست، اما چون قسم و تعهد کرده بودیم، باید آن کار را انجام میدادیم. رفتیم نزدیک آن منطقه و منتظر نعرۀ تکبیر بودیم که ناگهان «الله اکبر» گفته شد؛ همه حملهور شدیم، دکانها را شکستیم، ویدیوگیمها را شکستیم! چند بار صدای حسَن آمد، رفتیم زدیم و نجات دادیم. هدف اصلی ما دکانی بود که ویدیو نشان میداد. صاحب آن دکان را در حالی زیر پا گرفتند که سر و صورتش پُر از خون بود. من زیاد قهر بودم که چرا نوبت من نمیرسد تا چند لگد بزنم و ثواب بگیرم. بالاخره موفق شدم و چند لگد حواله کردم! ناگهان صدای شلیک از نزدیک رسید، دیدم یکی از جوانان به زمین افتاد. از منزل بالا آفریدیها بالایش فیر کردند. پولیس هنوز نیامده بود. یک شِفر دیگر که حالا به یادم نمانده، برای آمدن پولیس بود که بعد از شنیدن آن باید فرار میکردیم. همین که جوان زخمی را برداشتند، شِفر پولیس را شنیدیم و پا به فرار گذاشتیم و چوبها را پرتاب کردیم. یک نفر از گروپ ما کشته شد. من و آن نورستانی در یکجا خود را پنهان نمودیم. شام قضا شده بود که به معهد خود را رساندیم. فردای آن روز مدیر معهد سخنرانی کرد و این حمله را محکوم نموده، گفت: فکر میکنم بعضی از شاگردان ما هم در آنجا بودند. این کار خلاف دین و خلاف اخلاق بود! خلاصه وقتی دانستم که در رأس کی بود و مفکوره از کی بود، پشیمان شدم. برنامه در اصل از طرف حزب اسلامی طراحی شده و مجری آن هم یک جوان از حزب اسلامی بود».
Comments are closed.