گزارشگر:فهیم رحیقپور - ۲۹ سرطان ۱۳۹۸
بخش دوم/
منشای قدرتِ خلیفه
ظاهراً در میان مسلمانان، قرآن کریم و احادیثِ نبوی، منشای قدرت خلیفه یا سلطان است؛ اما علمایی که نصب امام را واجب شرعی و منشای قدرتِ او را متون مقدس تلقی کردهاند، هرگز نتوانستهاند دلیلِ قانعکنندهیی را جهت تأسیس دستگاه خلافت و وجوب شرعیِ آن از قرآن یا احادیث نبوی بیاورند. بدین جهت، عدهیی از فقها به اجماع صحابه تمسک جسته؛ همچنان فرقهایی از میان مسلمانان وجوب شرعی خلافت یا نوع خاصِ حکومت را منتفی دانستهاند. برخی از جمله، حاتمالاصم معتزلی (بلخی، متوفی ۲۳۷ هـ) و فرقی از خوارج، چه از منظر عقلی و چه از منظر شرعی، وجوب نصبِ خلیفه یا امام را رد کرده و از منظر آنان تنها واجب، اجرای احکام شرع است که در صورتِ برپایی عدالت و اجرای احکام از سوی امت، نیازی نخواهد بود. عدهیی هم استدلال کردهاند اگر وجوب امام یا خلیفه شرعی نباشد، اما ناظر بر واجبات شرعی است؛ پس وجوب خلیفه نیز از این طریق واجب و شرعی میگردد۶٫ علی عبدالرازق، قاضی و نویسندۀ مصری در کتاب کوچک اما بسا مؤثر خود «الاسلام و اصول الحکم»، میگوید: «کسانی که طرفدار تواتر اجماع بر نصب خلیفه اند، هیچ مستندی از قرآن و سنت ندارند، تنها ادعای ایشان این است که تواتر اجماع مسلمانان در طی دورۀ اسلامی بعد از وفات پیامبر، به این خاطر بوده که پُر کردن جای خالی امام در رأس امت ممکن نبوده است؛ ابوبکر در طی خطبهیی اعلام داشت که پیامبر ص درگذشت و باید کسی ادارۀ امور مسلمانان را بر عهده بگیرد». باری، طرفداران نصب خلافت، بیشتر به دو آیۀ شریف از سورۀ نساء تمسک جسته و بر اساسِ تأویل، وجوب امام را ضرورت شرعی دانسته اند؛ آیههای ۵۹ و ۸۳٫ در آیۀ ۵۹ سورۀ نساء آمده است: «یا ایهاالذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم…»: «ای کسانی که ایمان آورده اید، اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر خدا و اولوالامر را». همچنان در آیۀ ۸۳ همین سورۀ مبارکه آمده است: «و اذا جاءهم امر من الامنِ أوالخوفِ أذا عوابهِ ولو ردّوهُ الی الرسول والی اولی الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم و لولا فضل الله علیکم و رحمته، لاتبعتم الشیطن الا قلیلا۷»: «و چون امری که باعث ایمنی یا ترس مسلمین است و باید پنهان داشت منتشر میسازند (تا دشمنان آگاه شوند) در صورتی که به رسول و اولی الامر (پیشوایان اسلام) رجوع میکردند، همانا تدبیر کار را آنان که اهل بصیرت اند میدانستند و اگر نه این بود که فضل خدا شامل حال شماست، همانا بهجز اندکی همه شیطان را پیروی میکردید».
یکی از قرائتهای مشهور از آیۀ اولی این است که: اولیالامر خلیفه یا امام بوده که عهدهدار زمام امور سیاسی امت میباشد؛ حتا مرحوم ابوالاعلی مودودی از آیۀ مبارک فوق، موارد را بر اساس تأویلِ خود استخراج کرده و تیوری حکومت را از دل آن برآورده است. مودودی شش مورد را از اهم موارد آیۀ ۵۹ سورۀ مبارکۀ نساء میداند. به باور او، این آیه به موارد ذیل اشاره دارد:
۱٫ تقدم اطاعت خداوند و پیامبرش رسولالله بر هر اطاعت دیگر.
۲٫ اطاعت کردن از اولیالامر (که از نظر ایشان همان خلیفه است) تحت اطاعت خداوند و رسولالله.
۳٫ اینکه اولیالامر باید از اهل ایمان باشد.
۴٫ اینکه مردم، حق نزاع و اختلاف با حکام و حکومت را دارند.
۵٫ اینکه در صورت نزاع و اختلاف، مرجع نهایی، قانون خدا و پیامبرش میباشد.
۶٫ اینکه در نظام خلافت ادارهیی تشکیل یابد که از تهدید اولیالامر و مردم مستقل باشد و بتواند کلیۀ منازعات را مطابق آن قانون برتر حلوفصل نمایند۸٫ (مودودی ص ؟)
این خوانش در میان اکثر عالمان اسلامی سرایت داشته و خوانش ارجح از آیات فوق است؛ اما اساس این خوانش در باب وجوب امامت یا خلافت، استوار بر تأویل است؛ زیرا در آیات فوق حکم بر وجوب تأسیس حکومت اسلامی دیده نمیشود. در آیۀ اولی گفته شده است که از اولیالامر اطاعت کنید، اما مشخص نشده است که اولیالامر کیست؛ اما در آیۀ دوم (آیۀ مبارکۀ ۸۳ سورۀ نساء) گفته شده که: «اگر آن را به پیامبر و اولیالامر بازگردانند»، یعنی وجود پیامبر و اولیالامر همزمان به کار رفته و محال است در زمان حیات پیامبر ص خلیفهیی (بر اساس خوانشهای مرجح) در میان مسلمانان وجود داشته باشد که خبرِ به او باز گردد. آنچه بیشترین احتمال آن میرود، در آیۀ فوق هدف از اولیالامر، صحابۀ پیامبر اکرم ص میباشند. همچنان، میتوان هدف از اولیالامر را قاضی یا کسی که بر مسند قضاوت دادگاهی مینشیند، تأویل کرد. این مقام متمایز از مقام خلیفه است و حتا میتواند در یک نظام دموکراتیک نیز قاضی به تطبیق احکام شرع بپردازد؛ آنهم بدون نیاز به وجود و وجوب دستگاه خلافت و خلیفه. از سوی دیگر، در هنگام موجودیت خلافت نیز چنین خوانشی از اولی الامر مطرح بوده است؛ ابن خلکان روایت میکند که در موضوعی، حضرت علی و یک ذمی به عنوان شاکی و متشاکی نزد قاضی شرع حاضر شدند، قاضی برخاست و از خلیفۀ مسلمین حضرت علی استقبال نمود؛ حضرت علی به آن قاضی گفت: این نخستین بیعدالتی توست۹٫ حالا، اولیالامر کیست؟ خلیفه یا قاضی؟ معلوم است که قاضی که دعوا پیش او برده شد، نقش اولیالامر را دارد نه خلیفه.
دلیلِ دگیری مدعیان خلافت، حدیث نبوییی است که امام احمد بیهقی در منهاج النبوه، و طبری روایت کردهاند که مضمون آن قرار ذیل است: «روى الإمام أحمد عن النعمان بن بشیر رضی الله عنه الله، قال: کنا جلوساً فی المسجد فجاء أبو ثعلبه الخشنی فقال: یا بشیر بن سعد أتحفظ حدیث رسول الله صلى الله علیه وسلم فی الأمراء، فقال حذیفه: أنا أحفظ خطبته. فجلس أبو ثعلبه. فقال حذیفه: قال رسول الله صلى الله علیه وسلم: تکون النبوه فیکم ما شاء الله أن تکون، ثم یرفعها الله إذا شاء أن یرفعها، ثم تکون خلافه على منهاج النبوه فتکون ما شاء الله أن تکون، ثم یرفعها الله إذا شاء أن یرفعها، ثم تکون ملکًا عاضًا فیکون ما شاء الله أن یکون، ثم یرفعها إذا شاء الله أن یرفعها، ثم تکون ملکًا جبریه فتکون ما شاء الله أن تکون، ثم یرفعها الله إذا شاء أن یرفعها، ثم تکون خلافه على منهاج النبوه.»
«امام احمد حنبل از نعمان بن بشیر روایت کرده است که گفت: ما در مسجد نشسته بودیم که ابوثعلبه خشنی آمد و گفت: ای بشیر بن سعد آیا سخن رسول خدا دربارۀ امرا را به یاد داری. حذیفه گفت: خطبۀ او (پیامبر) را به یاد دارم. سپس ابوثعلبه نشست؛ حذیفه گفت: پیامبر خدا فرمود: نبوت تا همان مدت در میان مسلمانان وجود خواهد داشت که خدا خود اراده نموده است، و سپس آن را خواهد برداشت؛ پس از خلافت به شیوۀ پیامبر قائم خواهد شد، پس از آن خلافت هم برداشته خواهد شد، سپس تا زمانی که خداوند اراده نموده است پادشاهی غیرعادل حاکم خواهد بود؛ پس آن هم اگر خدا خواسته بود برداشته خواهد شد، سپس خلافت به روش پیامبر روی کار خواهد آمد۱۰٫
در حدیث فوق نیز هیچگونه وجوب برای خلافت دیده نمیشود و تنها حدیث صیغۀ خبری دارد و از آینده خبر میدهد؛ اما همچنان جای پرسش است که اگر پیامبر اکرم ص خلافت را پیشبینی کرد، و اگر وجوب شرعی میداشت، چرا کسی را هنگام آخرین ایراد سخنانش به این سمت نگماشت و چرا معیارها و قوانینِ را برای احراز خلافت و شرایط آن ذکر نکرد؟ باری، حقیقت این است که «قرآن کریم به گفتۀ ابن کثیر حاوی هفتادوهفت هزار و چهارصد و سیونه کله میباشد که یک بار هم از خلافت به مفهوم سیاسی/دینی آن، یاد نکرده است»۱۱٫
خلاصه اینکه به قول ان.کی.اس لمبتون، نویسندۀ کتاب دولت و حکومت در اسلام: «در قرآن مقوله یا نظامی دربارۀ ساختار سیاسی وجود ندارد و در سیرۀ پیامبر نیز نشانی دیده نمیشود که برساند پیامبر درصدد بوده تا در این زمینه معیارهایی برجای گذارد که امت برای همیشه از آن پیروی کند»۱۲٫ ساختاری که به نام خلافت است، در سه نظریه در تاریخ اسلامی متبلور گردیده است: نظریۀ فقهی، نظریۀ فلسفی و نظریۀ ادبی. نظریۀ فلسفی در پی تحقق نظام معقول در جهان محسوس به شکل آیدهآل یا آرمانی آن بوده و نظریۀ ادبی، بیشتر معطوف به توصیف شاهزادهگان، حاکمان و کارگزاران معطوف به عمل حکومتی است تا پرداختن به تیوری. در این میان، نظریۀ فقهی، اسلامیترین نظریۀ حکومت است.
تأسیس خلافت
خلافت نخستین دستگاه سیاسی بود که بعد از رحلت رسول اکرم ص در میان مسلمانان ایجاد شد؛ زیرا پیامبر در طول زندهگانی خود، هرگز خود را خلیفه به فحوای سیاسیِ آن نخواند. پیامبر اسلام بعد از اتمام حجت بر امت، آخرین سخنانِ خود را ایراد نمود و مبنی بر رأی ارحج اهل سنت، کسی را به جانشینی خود نگماشت.۱۳ در نبود پیامبر، مسلمان به کسی نیاز داشتند تا زمام امور آنان را عهدهدار شود، لذا مسلمانان در سقیفه جمع شدند تا شخصی را عهدهدار امور مسلین تعیین نمایند. مهاجرین پیشنهاد کردند که امیر از ما و امیری از شما. حضرت ابوبکر پیشنهاد میکند: امرا از ما، وزرا از شما! اینجاست که نخستین شعلههای اشتیاق قدرتِ سیاسی دنیایی افروخته میشود؛ ابوسفیان با دیدن این وضعیت فریاد میزند: «به خدا قسم توفانی در راه است؛ ای خاندان عبد مناف شما را با ابوبکر چه کار؟» در این هنگام سعدبن عباده نیز بیعت با ابوبکر را رد میکند؛ او میگوید: «به خدا بیعت نکنم تا هرچه تیر در تیردان دارم بیندازم و سر نیزهام خونین کنم و چندان که توانم با شمشیر شما را بزنم و به کمک خاندان خویش با شما بجنگم». این مخالفت تا مرگ حضرت ابوبکر ادامه یافت. اینجا بود که مسلمانان وارد مرحلهیی تازه شدند که منشای آن مدنی و سیاسی بود؛ زیرا نه نصِ صریح بود تا حکومتداری و معیارهای آن درج باشد و نه پیامبر مکرم اسلام وصیتِ خاصی در این مورد کرده بود. عمر دستِ ابوبکر را بلند کرد و با او بیعت کرد تا عهدهدار زمام امور مسلمانان گردد. دیگران نیز – به استثنای چند شخص – به رأی عمر مهرِ تأیید گذاشته و با ابوبکر بیعت کردند تا این خلاء، پیکر امتِ تازه سازمانیافته را مجروح نکند. ابوبکر خود را عهدهدار زمام امور مسلمین میدانست و ندای خلافت به معنی دقیقِ کلمه را بلند نکرده بود که روزی به گونۀ بداهه صحابهیی او را خلیفهالرسوللله خطاب کرد که این عنوان او را پسند آمد و از مسمّا شدنش به خلیفه الله منع فرمود. بعد از آن، مسما به «خلیفۀ مسلمین» شد. همین لحظۀ تاریخی بود که او نخستین خلیفۀ مسلمین شد و از آن روز، خلافت بدون هیچگونه مبانی نظری از قبل، با منشای مدنی در میان امتِ این دستگاه شکل و ریشه گرفت.
Comments are closed.