احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





آشنایی با مسعود، از افسانه تا واقعیت

گزارشگر:دکتر خلیل‌الرحمن حنانی - ۱۷ سنبله ۱۳۹۸

mandegarنخستین آشنایی من با احمدشاه مسعود با یک افسانه آغاز شد. قیام سرطان ۱۳۵۴ جوانان مسلمان علیه حکومت داوود خان در پنجشیر را یک جوان ۲۲ ساله به‌نام احمدشاه رهبری می‌کرد. احمدشاه سومین پسر لوا مشر (دگروال) دوست‌محمد خان بود که هنگام قیام محصل صنف دوم دانشگاه پولی تخنیک کابل. هرچند دوست‌محمد خان از قریۀ جنگلک بود، اما در قریۀ ما «سنگانه» نیز چهرۀ شناخته بود، چون خواهرش خانم مرحوم سرمعلم آصف خان بود و گاه ناگاه به قریۀ ما رفت‌وآمد داشت. قیام ۱۳۵۴ هرچند در ابتدا کامیاب شد، دو علاقه‌داری و یک ولسوالی درۀ پنجشیر در یک روز تحت تسلط قیام کننده‌گان در آمد، اما با عقیم ماندن پلان کودتا در کابل، دست‌اندرکاران قیام پنجشیر سراسیمه شدند و در پایان روز توسط نیروهای دولتی سرکوب گردیدند، تعدادی کشته، شماری دستگیر و عدۀ اندکی موفق شدند که فرار کنند، از جمله سرکردۀ قیام کننده‌گان، احمدشاه که توانسته بود از دست کوماندوهای داوود خان معجزه آسا نجات یابد و به اندراب متواری گردد. این کار باعث شد که در پنجشیر شایع شود «احمدشاه عینک زانو ندارد، بنابرآن به سرعت و بدون خستگی دایم در حرکت است!» البته این حرف افسانه بود، چون بعدها که با وی از نزدیک آشنا شدم، متوجه گردیدم که او مانند ما اعضای بدن عادی دارد و هیچ فوق‌العاده‌گی از این ناحیه نسبت به دیگران ندارد.
همین که جهاد به تاریخ ۱۷ سرطان ۱۳۵۸ در پنجشیر آغاز شد، مردم و دولت با رهبری آن از پیش آشنایی داشتند. مجاهدین به سرعت توانستند تمام دره را آزاد کنند و خط مقدم جبهه خود را بالای سالنگ، پشتۀ سرخ جبل‌السراج و کوه‌هایی دربند و گلبهار تعیین نمایند. جبهه در ابتدا فاقد نظم عسکری بود و اکثریت افراد به صورت ایلجاری به جبهۀ جنگ آورده می‌شدند، اینها و عوامل بسیاری دیگر سبب شد تا جبهه بعد از چهل روز و به دنبال زخمی شدن فرمانده عمومی آن، احمدشاه مسعود شکست بخورد و مجاهدین تا آخرین نقطۀ درۀ پنجشیر، پریان عقب‌نشینی کنند. جبهۀ پنجشیر بعد از فراز و نشیب زیادی سرانجام استقرار نسبی پیدا کرد و با سرد شدن هوا، مجاهدین توانستند آرام و آرام به قسمت‌های پایین پنجشیر انتقال نمایند و در درۀ «شابه» و بعداً «پارنده» جابه‌جا شوند.
آشنایی من از احمدشاه مسعود تا این لحظه در حد افسانه بود و مبتنی بر روایات شفاهی که از مردم می‌شنیدم و کمتر مردم منطقه ما او را از نزدیک دیده بودند.
هنگامی که جهاد در پنجشیر شروع شد، من متعلم صنف یازده مکتب بودم و از اینکه در آن اشتراک نداشتم، عذاب وجدان می‌کشیدم. زمستان سال ۱۳۵۸ فرا رسید و فشار دولت بر مجاهدین کاهش یافت؛ روزی از مسجد قریه بیرون می‌آمدیم، قطاری از مجاهدین را دیدیم که به سرعت از پیش روی مسجد می‌گذشتند و به سوی خانۀ سر معلم آصف خان در حرکت بودند؛ یک نفر در حالی که چانته‌یی را به پشت خود حمل می‌کرد، پیشاپیش همه قرار داشت و به دنبال آن مردی غرق در قطار کارتوس و مسلح با تفنگ پنج تیرۀ قاقک و یا «شل دَز» پاکستانی، هر دو پشت هم به سرعت در حرکت بودند و از دروازۀ کوچک داخل حویلی شدند، بقیه از دروازۀ کلان؛ گفتند آمرصاحب همان نفر اول است و نفر دوم تاج‌الدین. روزی دیگر با وی بعد از نماز صبح در دروازۀ مسجد رو به‌رو شدم که شبانه با جمعی از مجاهدین به مسجد قریه ما که تهکابی گرم داشت، آمده بودند؛ اولین‌بار بود که با او دست می‌دادم و به چهرۀ متمایز او خیره می‌شدم. سرعت عمل، تواضع، صمیمی بودن و برخورد خوب از شاخص‌های شخصیتی او بود.
تصمیم نداشتم بار دیگر به کابل بروم؛ زیرا زنده‌گی در شهری که در هر زاویه و ناحیه آن دستگاه استخباراتی رژیم کمونیستی کابل سایه افکنده بود، خیلی دشوار و زنده ماندن فقط یک شانس بود. اما بعد از اینکه شرایط زنده‌گی مجاهدین در پنجشیر را مطالعه کردم که با چه مشکلاتی از قبیل گرسنگی، سردی هوا، خوف دشمن، مشکلات فامیل و بسا مشکلات دیگر دست و پنجه نرم می‌کنند، در مقابل آن توانایی خود را به سنجش گرفتم، نتوانستم در پنجشیر بمانم و تصمیم گرفتم به پاکستان بروم، بنابرآن در ماه حمل ۱۳۵۹ راه هجرت به پاکستان را در پیش گرفتم. هنوز در منطقه پریان بودیم که اولین حملۀ قوای شوروی به پنجشیر (اواخر حمل ۱۳۵۹) آغاز شد و هم زمان به آن قوای شوروی در مناطق «کران و منجان» و «توپخانه»ی بدخشان نیرو پیاده کرده و آنجاها را تصرف نمودند، بنابرآن برگشتم و ناگزیر شدم بقیه سال را تا ماه میزان در کابل سپری کنم و هر روز عذاب وجدان بکشم.
در میزان ۱۳۵۹ از طریق ده سبز کابل و کوهِ صافی وارد پاکستان شدم، مدت هشت ماه در پشاور ماندم. هرچند انگیزه های زیادی برای ماندن در پشاور داشتم، اما ترجیح دادم به افغانستان برگردم. در سرطان ۱۳۶۰ از راه سروبی و لغمان وارد درۀ پنجشیر شدم، دو روز از رسیدنم سپری نشده بود که تصمیم گرفتم احمدشاه مسعود را ببینم و خود را به او معرفی کنم. در این دوره احمدشاه مسعود ـ که بعد از این از وی به‌نام آمرصاحب یاد می‌کنم ـ بیشترین اوقات کاری خود را در بازارک سپری می‌کرد. جبهه متناسب به شرایط جنگی آن زمان از تشکیلات کارآمدی از قبیل کمیتۀ نظامی، کمیتۀ مالی، کمیتۀ قضا، کمیتۀ تحقیق، کمیتۀ جهاد و دعوت و غیره برخوردار بود که هرکدام توسط کادرهای مجرب و کارآزموده‌یی از ماموران سابقه‌دار حکومت به پیش برده می‌شد.
هرچند آمرصاحب دایم در حرکت می‌بود و کمتر در محلی معین استقرار می‌یافت، با این وجود دفتر اصلی آمریت پروان و کاپیسا را در کمیتۀ نظامی، واقع قریه «ساتا»ی بازارک اتخاذ کرده بود که به مشکلات جبهه و کارهای مردم رسیده‌گی می‌کرد و از مهمانانی که از مناطق دیگر می‌آمدند استقبال می‌نمود. یکی از وطنداران به‌نام محمد یوسف که با پای پیاده با من تا بازارک آمده بود، مرا به آمرصاحب معرفی کرد؛ آمرصاحب پرسید: چه وقت از پاکستان آمده‌ای؟ گفتم: دو روز پیش؛ با پشت دست به سینه‌ام محکم کوبید، گفت: برو خوب مانده‌گی‌ات را بگیر و هفته آینده در همین روز پیش من بیا، بعد گپ می‌زنیم! طبق وعده، هفته بعد به دیدن آمرصاحب به همان جا رفتم، با خوش‌رویی از من استقبال کرد و گفت: خطت چطور است؟ گفتم: بد نیست؛ گفت: یک ورق خط نوشته کن تا ببینم! نوشتم، گفت: خوب است، همیشه با من باش و هرگاه با مردم صحبت می‌کنم، گزارش جلسه را بنویس. چند مدت این کار را کردم و مکتوب‌های او را نیز می‌نوشتم، تا اینکه دو سه ماه بعدتر بسم‌الله خان از پشاور آمد و وظیفه من به او سپرده شد و من را در کمیتۀ نظامی معرفی و توظیف کرد که در آن زمان اعضای آن عبارت بودند از: مرحوم تورن نورالحق خان، تورن قلندر بیک خان، ضابط شاهی خان و مدیر دولت خان، اما بیشتر کارها را مدیر دولت خان پیش می‌برد. اما وظیفۀ من در کمیتۀ نظامی اکمالات قطعات متحرک بود که تا آن زمان جبهه پنجشیر علاوه بر داشتن قرارگاه‌های ثابت، سه قطعه متحرک صد نفری داشت.
آغاز سال ۱۳۶۱ با حملۀ پنجم قوای شوروی به پنجشیر رقم خورد؛ در این حملۀ قوای شوروی برای اولین‌بار از تکتیک دیسانت کوماندوها در عقب خط اول جنگ استفاده کردند که راجع به آن جنگ قبلاً به تفصیل نوشته‌ام.
در اواخر سال ۱۳۶۲ بحیث مسوول مخابرۀ آمرصاحب تعیین گردیدم و تا اوایل سال ۱۳۶۴ به این وظیفه ادامه دادم علاوه بر آن مکاتیب آمرصاحب را نیز می‌نوشتم. بعد از اینکه مرکزیت شورای نظار به ولایت تخار انتقال یافت، در بخش‌های مختلف مالی، فرهنگی و دستیاری آمرصاحب ایفای وظیفه کردم که بیشتر اوقات با ایشان می‌بودم. این نزدیکی با آمرصاحب این فرصت را برایم فراهم آورد تا شناخت من از ایشان مبتنی بر واقعیت‌های عینی باشد تا استوار بر افسانه‌ها و برداشت‌های ذهنی.
در زمستان سال ۱۳۶۹ جهت انجام ماموریت کاری به پاکستان رفتم و به نسبت مسدود شدن کوتل‌ها، ناگزیر شدم زمستان را آنجا سپری کنم. در پاکستان این ذهنیت در من تقویت شد که تحصیلات ناتمام خود را تکمیل کنم، از آمرصاحب اجازه خواستم، ایشان بعد از تردد برایم اجازه داد. هر چند کار اورگانیک من با آمرصاحب بعد از پیگیری تحصیلات قطع شده بود، اما هرگاهی که به وطن بر می‌گشتم، اکثریت اوقات با ایشان می‌بودم و از لطف همیشگی‌شان برخوردار می‌شدم ـ رحمه الله.
حال که از اولین آشنایی‌ام با آمرصاحب حدود چهل سال می‌گذرد، خرسندم و خداوند را سپاس‌گزارم که بهترین ایام زنده‌گی (۲۲ ـ ۳۲ سالگی) خود را در مقدس‌ترین وجیبۀ دینی و ملی (جهاد فی سبیل‌الله و دفاع از کشور در برابر تجاوز شوروی) در منظم‌ترین جبهه جهادی (جبهه پنجشیر و شورای نظار) و با خوب‌ترین انسان (احمدشاه مسعود) سپری کردم آن را سرمایه زنده‌گی خود می‌دانم.
خلاصه، من نه سال تمام (۱۳۶۰ ـ ۱۳۶۹) با آمرصاحب مسعود بودم و از نزدیک طرز زنده‌گی، جلوه‌های اخلاقی و برخورد او با طبقات مختلف جامعه را مشاهده می‌کردم. در این سال‌های دشوار جنگ و خانه به‌دوشی که با دشمن نیرومندی (اتحاد جماهیر شوروی) رو به‌رو بودیم، شب و روز با هم بودیم و مظاهر گوناگون شخصیت او بی‌پیرایه برایم آشکار گردید؛ حالا که تقریباً دو دهه از غروب این شخصیت کم نظیر می‌گذرد، می‌خواهم شخصیت او را چنین به معرفی بگیرم.
احمدشاه مسعود (رح) شخصیت متوازن داشت، در فکر و عمل اعتدال را می‌پسندید، بی‌ریا و بی‌پیرایه بود، جوانان را دوست می‌داشت و آنها را به کارهای مهم می‌گمارد و برای تحمل مسوولیت‌های بزرگتر آماده می‌کرد. با بزرگان و اهل علم با احترام و فروتنی برخورد می‌کرد. بر خشم خود غلبه داشت و هیچ‌گاه در حالت قهر و غضب سخن ناسزا، فحش و دشنام به زبان نمی‌آورد. هر چند ندرتاً در موقع خشم مجرم خطا کاری را شخصاً مورد لت‌وکوب قرار می‌داد؛ با دوستان و یارانش صمیمی بود و در برابر دشمنان خود گذشت و مدارا داشت. با اسیران جنگی برخورد نیک و انسانی می‌نمود و در نگه‌داری آنها جداً اصول اخلاقی اسلام و قوانین بشری را رعایت می‌کرد. در برخورد با عام مردم با گشاده‌رویی و به دور از تظاهر عمل می‌کرد. از ستم، فساد و بی‌عدالتی تنفر داشت و در برابر آن به شدت ایستاده‌گی می‌کرد و برای اصلاح آن تلاش می‌ورزید. تملق را نکوهش می‌کرد و متملقین را بد می‌دید، از این رو کمتر متملقان در اطراف او جا داشتند. حرف و کلامش همیشه شفاف و کوتاه و عام فهم بود.
از قدرت درک و تفهیم عالی برخوردار بود، هر چند که به کلام ساده حرف می‌زد، اما سخنش عمیق و پُرمفهوم و صحبت‌هایش دل‌نشین بود. صولت و صلابت شخصیتش مخاطب را در هر سطحی که می‌بود، تحت تأثیر قرار می‌داد. هر کس به او نزدیک و هم صحبت می‌شد، خود را شریک افکار و ایده‌های او حس می‌کرد و از همراهی و اطاعت اوامرش لذت می‌برد.
شجاعت، پشت‌کار و پایداری شگفت‌انگیزی داشت. هیچ‌گاه بی‌روحیه و ناامید نمی‌شد، با قضایا با عقلانیت برخورد می‌نمود. از کارها و تصامیم مبتنی بر عاطفه و احساسات دوری می‌جست. در امور نظامی و فعالیت‌های محاربوی به کار اطلاعاتی و کشفی خیلی اهمیت می‌داد. به شورا و مشورت با اهل رأی و نظر اهمیت می‌داد، با طبقات مختلف جامعه در بخش‌های مربوطه مشورت می‌کرد، تصامیم کلان را در مشوره با همه طبقات جامعه اتخاذ می‌نمود. به کتاب و مطالعه علاقه وافر داشت و در هر حالت کتاب با وی می‌بود و از هر فرصتی برای کسب معلومات و مطالعه استفاده می‌کرد. مباحثه و مناظره‌های علمی و ادبی با دانشمندان و روشنفکران و ادب دوستان را می‌پسندید. به شعر فارسی علاقه‌مند بود. توکل عجیبی به خداوند داشت، آدم سخت متدین و پرهیزگار بود، دین را عامل رهبری و کمال شخصیت انسان تلقی می‌کرد. با تعبیرهای افراط‌گرایانه و متحجرانه از اسلام مخالف بود و اسلام را دین اعتدال می‌پنداشت. به توانایی و نقش اسلام در کمال و سعادت جامعه و فرد از راه حفظ و گسترش ارزش‌های اخلاقی تأکید می‌کرد. او خواهان تشکیل حکومت اسلامی معتدل در افغانستان بود و تحقق عدالت اجتماعی را راه حل تنش‌های تباری در میان اقوام ساکن این کشور می‌دانست. تصویر احمدشاه مسعود برای افغانستان، یک کشور با ثبات و مقتدر از لحاظ سیاسی و پیشرفته و شگوفا از لحاظ اقتصادی بود. آزادی مردم و وطنش را به شدت دوست می‌داشت و هیچ‌گاه استقلالیت خود، مصالح مردم و منافع میهن خود را با هیچ بیگانه‌یی به معامله نگذاشت. تحقق صلح و ثبات در افغانستان، تأمین عدالت اجتماعی، رفاه مردم و پیشرفت کشور، برقراری نظام اسلامی مردم‌سالار و معتدل از آرزوهای دیرینه او بود، اما دریغا که این آرمان‌های شریفانه تا امروز که بیست سال از شهادت او می‌گذرد، تحقق نیافته است.
روحش شاد و یادش گرامی باد!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.