احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بخش چهارم و پایانی - ۲۰ میزان ۱۳۹۸
موضوع خواننده از دو سو دارای اهمیت است:
۱. نوشته به شکل ممیز-مخاطب نوشته شود؛
۲. خوانندهمدار باشد و خواننده نقش فعال در نوشتن متن داشته باشد.
در مورد اول، اگر اثر با شیوۀ ممیز-مخاطب نوشته یا ویراستاری شود، نقش خوانندۀ کنشگر به سودِ خواننده در نقش ممیز کنار گذاشته شده. نوشته اگر با استادی هم خود را بنگارد، بازهم به یکسویهگی تمایل خواهد داشت. به این شکل نوشتۀ ممیز-مخاطب کلته است؛ زیرا با انسان (خواننده) به سودهگی سخن نمیگوید و بر حسهای چندگانۀ او تأثیر مطلوب و اثرگذار نمیگذارد و نیروی خیالپردازی و نوآفرینی خواننده را محدود میکند(آن چیزی که بارت آن را «خوشی» نامید). یا برهنه از تمامیتِ حسی و جامعیت روانیست، مانند موجودی که از اندامش یکی کم باشد. مثلاً عشق تقطیر یا تصعیدشدۀ پارهیی از عرفا، داستان همه یکجای پیوند احساسی بشر نیست؛ زیرا همچنان که پا به دنیای مدرن میگذاریم، عشق تقطیرنشده اینبار آزادتر و به شکل پُربارتر در دامانِ بیان ادبی قرار میگیرد که تمام نیروهای آفرینندهگی نویسنده-متن را بیـدار و هنرمندانه بسیج میکند. این مرحلۀ زیباشناختی، مسأله لمس نیروهای درونی و عینی و پیوند مستقیم میان خواننده و زبان است(بارت این را لذت نامگذاری کرد)؛ همان وجد جنسی شاعرانهیی که آن را اروتیسم یا اروتیکا نامیدهاند. زنده کردنِ شاعرانه و هنرمندانۀ ارتباط و میل جنسی روابط بین زن و مرد، جستار سکس را مدنی میکند. یعنی دوست داشتن و علاقه به همدیگر یا عشق لدنی را از مرحلۀ گریز و گسست، وازدنها و چه بسا وابستهگی کودکانه و نیازهای اولیه (ارسطو) به مرحلۀ علاقه به شکوفاییِ دیگری راهگشا میشود. در اینجا دیگر مسأله عاشقِ حرمانزده و معشوقِ عشوهگر نیست، بلکه عشق کنشگرِ دو سویه فرمانروایی میکند که در پی برابریست. اینجاست که نقش دیگری در آینۀ خیال ما نقش میبندد و عشق تقطیرشده اینبار به شکل مدرن از دنیای وحش یا آسمان یا جهان حرمانها به جامعه برمیگردد. به این ترتیب، پیش از اینکه روانشناسی پا به عرصۀ عشق بگذارد، دنیاییکردن سکس و آوردن آن به حوزۀ شهروندی جامعه، به گردن ادبیات و هنر افتاد. میکل آنجلو چنان با احترام و استادانه از بدن عریان زن و مرد مجسمه ساخت که کسی جرأت نمیکرد نگاه غیرهنرمندانه به آنها داشته باشد. او این آفرینش را برای ارضای میل جنسی بیننده (و شادی او) نیافرید، بلکه مرتکب گناه کبیرهیی شده بود که تنها نگاههای هنرمندانه به عریانی میتوانست او را از ارتکاب آن بزه برهاند. هنر بدن را از اسارت و بردهگی قرون میانه بیرون آورد و گفت من آفریدۀ خدا و هنرم. و هنر آن چیزی نیست که پوشیده و لنگ باشد. این پرورش دید هنرمندانۀ انسان به بدن رفتهرفته سانسور (پوشش) را درونی کرد و آنچه که نامش را اکنون آزادی میگذاریم، به شکلی برای بشریت به ارمغان آورد.
دکتر فاوست، روح یا ویژهگی اثیریاش را به مفستوفل فروخت تا بتواند هنر و مهارتهای زیستنِ کامل را روی خاکِ اسفل و جهان فرودین فرا گیرد. او میخواست آنچه را که برخی در پنهان و در دنیای خلسه جستوجو میکردند، آشکارا در قلمرو مدن بهدست آورد، از آنچه که نفرین شده بود آشنازدایی کند. فاوست ثروت و قدرت میخواست. میخواست توش و توانِ بشر رهیده را نشان دهد و با زنهای زمینی که همواره زمینی بودهاند و دیگر نمیخواستند در دام عرفان مردانۀ دورانهای مردسالاری بیفتند باشد.(من نمیدانم که آیا در طول تاریخ زن عارفی داشتهایم که گفته باشد: ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما؟) در رمانهای مطرح نیز زن همچنان اثیری و «عرفانی» باقی ماند (بوف کور) و نتوانست هنرمندانه به زمین باز گرد. البته در غرب هم مادام بوواری روحش را به شیطان میفروشد، اما موفق نمیشود و نیروهای موذیانۀ مردانه (شاید فلوبر) مادام را به خودکشی وامیدارد.
بیبندوباری غربی در غرب کاملاً مشهود است، اما چیزی که مشهود نیست نگاه تربیتشدۀ دستکم نیمی از غربیهاست که به حریم دیگری احترام بگذارند، با نگاهشان به آن حریم وارد نشوند (هرچند که درد تنهایی آنها از بابت این خودداری افزونتر شود). به یک سخن، اروتیکا انسانِ ابژه را به انسانِ سوژه دگرگون کرده است، زیرا مردان چون دکتر فاوست شیوۀ تعامل و رفتار با زن را فرا گرفتهاند. زن و مرد هستند که همدیگر را میآفرینند. مردان یاد گرفتهاند که با درویش کردنِ چشم و دگرگون کردن دیدِ خود اجتماع را از یوغ ممیزی بیرونی و مردانه آزاد کنند. به طور کلی، همانگونه که در مراودات زمینی امروزه، زندهگی بدون میل جنسی بیمعنی و ناممکن است، در ادبیات هم حذف تحمیلشدۀ آن، مسخ متن و زندان کردنِ هنر است.
خوانندهیی که بهواسطۀ وجود فضای سفید و نانوشته در متن بتواند خود را ببیند و بیازماید، در نوشتنِ متن همراهی کرده؛ زیرا در خوانش خواننده به خویش برمیگردد. از اینرو، در هرمنوتیک وارد شدن سوژه به متن مهم میشود. اینجا پیوند سوژهها در میان است که دگرباره حضور هرگونه نیروی بیرونی بیارجی به آنها به شمار میرود. در عصر آگاهیها متن نمیتواند اشکال «اصالت» داشته باشد؛ زیرا خواننده اقامتگاه خود را در حوزۀ هنر از دست میدهد و چون خوانش در خلوت بدون نظارهگر هر فرد صورت میپذیرد (کسی کتاب را بلند در جمع نمیخواند)، خواننده میخواهد اثر را با تمام وجود حس و تجربه کند. این حقِ اوست (سانسور و هرمنوتیک البته خود بحث دیگری را میطلبد). آن هنگام که نوشتار-نویسنده سانسور بیرونی را درونی کرده باشد تا برای ادامۀ حیاتش حاضر باشد ناآشکار بماند، شور و سوز چندانی برای خوانندۀ جهان ندارد.
پیششرط سانسور نخست نااطمینانی به شهروندان (متن و خواننده) و نویسندهگان است و دوم به رسمیت شناختنِ سانسور از سوی قشر نویسنده (و البته نه متن) که هر دو دست در دست به یک سو گام برمیدارند: قطبی شدن قدرت. به همین دلیل، در این نوشته بر پدرمآبی و استبدادی بودنِ سرشت معنا (تکمعنایی و نیروهای فرامتنی) و مبارزه با آن پافشاری شد. معنا و ماورایی که دستکم باید از منوپولی قدرت، هر قدرتی بیرون آورده شود تا خلع سلاح شود و به قلمرو شهروندی و متنیت پا بگذارد.
منبع: ویسـتا
Comments are closed.