احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد بهـارلو - ۱۲ قوس ۱۳۹۸
روشنفکرانِ معاصر و نامآورِ فارسیزبانِ ما که جامعه فرهنگی در یکصدسالِ اخیر آنها را به عنوان «روشنفکر» بهجا آورده است، تقریباً همهگی خاستگاهِ ادبی و هنری داشتهاند، و کمتر روشنفکر به معنای اندیشهورِ حرفهیی بودهاند. روشنفکران یا همان ادیبان و هنرمندان، عموماً بر این عقیده بودهاند که انسان در برابر خود و جامعه، وظیفهیی برعهده دارد و این وظیفه را که بیداری و پیشرفت معنویِ یکایک آدمهاست، باید با شرافت و تعهد کامل انجام بدهد و چنانچه لازم بیفتد، وجود خود را هم در راهِ آن وقف کند. برداشت نسل اول روشنفکرانِ ما از زندهگی و هنر در امتداد هم قرار داشت؛ به این معنی که آنها وظیفۀ خود را به عنوان شهروند از وظیفهشان به عنوان نویسنده و شاعر و هنرمند جدا نمیدانستند، و جامعه هم از آنها همین انتظار را داشت. نویسندهگان و شاعرانی که تمایلات اخلاقی و اجتماعی آشکاری نداشتند و جانب زیباپرستی و آرمانِ هنرِ خالص را میگرفتند ـ اگرچه اقلیت اندکشماری بودند ـ جامعه آنها را به عنوان روشنفکران «برج عاجنشین» میشناخت؛ روشنفکرانی که آرمانخواهیِ اجتماعی و هنرِ مفید و آموزنده را خوار میشمردند.
این دو تلقی عمومی از روشنفکری، از هنر و ادبیات، هرچند در طولِ دههها دستخوش تغییر و تحولات بسیار شد، در بین نسل دوم و سوم روشنفکران با حرارت تمام تداوم یافت. اما در این میان، نویسندهگان و شاعران و هنرمندانی هم بودند که بین این دو دسته نوسان میکردند. یا به طور کلی بیرون از حوزۀ نفوذ این دو تلقی، فعالیت میکردند. البته گاه روشنفکرانی هم پیدا میشدند که قلمرو اصلی فعالیت آنها اجتماعیات و سیاسیات و نهادهای آموزشی بود، اما پا در عرصه معقولات ادبی و هنری هم میگذاشتند و تأثیر کلامشان هیچ از روشنفکران دیگر کمتر نبود. از طرف دیگر، سهم مترجمان را هم در این میانه نباید از نظر دور داشت؛ به ویژه که اندیشههای فرهنگی و فلسفی از راه ترجمه، از غرب به جامعه وارد میشد و هنوزهم میشود.
در دورههای نخستین فعالیت روشنفکری در ایران «فکر خطرناک» که جاذبه فراوان داشت، و منظور از آن، نوعی جریان پراکندۀ فکری بود که رو در رو با نظامِ قدرت قرار میگرفت؛ نوعی مخالفت غیرعلنی که اغلب جنبه نمادین و رمزآمیز داشت و سانسورگران دولتی از آن به «خرابکاری» تعبیر میکردند. این وضعیت باعث میشد که دل هر روشنفکر یا جوان تازهبیدارشدهیی برای دیدن اوراق ادبیات «زیرزمینی» لک بزند. اگر کتابی از خارج وارد میشد و سانسورگران اجازه انتشار آن را نمیدادند، ترجمه دستوپا شکستهاش به صورت قاچاقی دست به دست میگشت و آنقدر خوانده میشد که شیرازهاش ازهم میپاشید و ورقهایش زرد شده و میریخت. گِرد این کتابها را معمولاً هاله تقدس دربر میگرفت، به طوری که کسی به خودش اجازه یا جرات نمیداد آنها را نقد کند یا در مخالفت با آنها چیزی بگوید. از همینرو در چنین فضای فکری، انتزاعات یا توهمات جای واقعیات را میگرفتند.
روشنفکران ما نه فقط از نعمت آزادی فکر کامل برخوردار نبودند و اجازه نداشتند صدای خود را از حدود مجاز بالاتر ببرند، بلکه از تماس آزادانه با فرآورههای فکری، فلسفی و حتا ادبی و هنری نیز محروم بودند. آنچه از محصولات معنوی و فرهنگی در اختیار آنها قرار داشت، کاملاً گزینشی بود و از غربالهای ریزبافتی میگذشت که انگ انواع سانسور، از جمله دولتی و عرفی و سنتی را بر خود داشت. طبعاً دسترسی به آثار مهذب و نیالوده کاملاً تصادفی بود ـ و گاه عوارض سنگینی در برداشت ـ و در صحت و اصالت آنها نیز تضمینی وجود نداشت. همواره نکتۀ مهم این بود که روشنفکر چهگونه میتواند از عقاید خودش مطمین باشد و در صورت لزوم از آنها دفاع کند؟ یا سادهتر: روشنفکر چهگونه قادر است عقاید خود را بدون گرفتوگیر و آشفتهگی و با صراحت و روشنی بیان کند و آنها را به بحث بگذارد؟ وقتی همهچیز در مه و ابهام و تاریکی بگذرد، چهگونه میتوان به شفافیت رسید؟ تیره و تار بودن، زمینهساز توهم است که از آن فقط افسانه و اسطوره بیرون خواهد آمد. در یک فضای خشکوخالی، که مباحثه و بینش انتقادی امکان تجلی ندارد، کلمات قصار و شعار جای «حقیقت» مینشینند.
شاید علت اینکه نویسندهگان و شاعران و هنرمندانِ ما ترجیح میدادند یک متن را به طور مجازی یا نمادین تعبیر کنند، از همین فضای ابهامآمیز ناشی میشد. اغلب خوانندهگان نیز جانب همین نحوه تعبیر متن را گرفتند؛ زیرا برای آنها سادهتر این بود که با معنای «ساخته» و «بافته»ی رمزها کنار بیایند تا خود را در گیرودارِ بحثهای دورودرازِ استدلالی و اقناعی گرفتار سازند. بازارِ زبان عاطفی و تهییجی و رنگهای تند و حکمهای جزمی گرم بود. رسانههای همهگانی نیز مانند نهادهای آموزشی و مطبوعات رسمی، در رویارویی با جریان روشنفکری که تعلق خاطرش به «افکار خطرناک» و «ادبیات زیرزمینی» آشکار بود، از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند. رسانههای همهگانی زیر عنوان فرهنگسازی بهجا انداختن نحلههای فکری و نمایندههای خاص آنها، که نظامِ قدرت را توجیه میکردند، مشغول بودند. آنها جنبهیی از تولید فکر را عرضه و برجسته میکردند که در عین حال مقبول زمانه و مخاطبان خود باشد. تقلیلِ فرهنگ و هنر و سادهسازی و کلیشهگی، بخشی از رفتاری بود که رسانه علیه روشنفکر و تولید اندیشه به آن دست میزد. رسانه به جهت رسانهگیِ خود از فرهنگ و صاحبان فکر فقط «خبر» میساخت؛ خبری که در حکم رویدادهای سطحی امور روزانه بود.
این ادعا که از محافل بینامونشان روشنفکری، از جمله کافه فیروز و کافه نادری که پاتوق امثال هدایت و آلاحمد بود، دهها نویسنده و شاعر بیرون آمده، اما از دانشگاه تهران هنوز هیچ نویسنده و شاعری بیرون نیامده است، احتمالاً محصول همین کشاکشهاست. راست این است که روشنفکران با الگوهای مسلط بر فرهنگ جامعه کنار نمیآیند، اگرچه اجباراً از آنها تأثیر میپذیرند. در اینجا پرسشهایی را میتوان پیش کشید: مجادلهجویی و کژتابی یا خودجوشی و تعلیمندیدهگی به نفع روشنفکری ما بوده است یا به ضرر آن؟ اینکه روشنفکران از«اشتباه» نمیهراسند و بیمحابا وارد میدان میشوند و موضع میگیرند، ناشی از اعتماد به نفس آنها است یا از میل مهارناپذیرِ آنها به آزمایشگری؟
اینطور به نظر میرسد که روشنفکران مانند هر طبقه و دسته دیگری، فقط از تجربه خودشان درس میگیرند، و حاضر اند بهای گزافِ درسهای خود را هم بپردازند. شاید خودآموختهگی، ویژهگی روشنفکر ایرانی باشد که تعصب را هم باید همزاد آن دانست. خودآموختهگی به آنها این جرأت و جربزه را میبخشد که با صراحت و از روی جزمیت حکم کنند؛ حال آنکه روشنفکر، به جهت روشنفکریاش، باید خود را از هرگونه خودکامهگی از جمله خودکامهگیِ فرهنگی رها سازد. روشنفکری نیازمند خویشتنداری و فروتنی و مدارا و انعطافپذیری است. روشنفکری در ذات خودش از گزافهگویی و احساساتیگری و ابهام و آشفتهگی گریزان است؛ زیرا روشنفکر از آنرو روشنفکر است که میتواند انتخاب کند و در انتخابش الزاماً به تأیید کسی هم نیاز ندارد.
واقعیت این است که نامآورترین روشنفکران ما، نیما و هدایت و آلاحمد و شاملو، هیچکدام تحصیلات دانشگاهی یا مدرسی کاملی نداشتند و آموختههایشان از فلسفه و تاریخ اندیشه، جستهگریخته و به صرافت طبع بوده است. شاید استعداد هنری این روشنفکران عیب آنها را تا حدی جبران کند، و چه بسا لازم هم نباشد که ما از شاعران و نویسندهگان و هنرمندانِ خود همان توقعی را داشته باشیم که از اندیشهوران حرفهیی داریم؛ به ویژه که هنر شاعران و نویسندهگان ما، همواره از تفکر آنها برتر بوده است. آنها همهگی تعلق به نوعی آگاهی اجتماعی داشتند و این آگاهی را هم از راه تحصیلات منظم کسب نکرده بودند، و همین ادعا که از یک جهانبینی اجتماعی و سیاسی برخوردار هستند، برایشان کفایت میکرد. در مرکز جهانبینی آنها مفهوم آزادی قرار داشت، و اگرچه این آزادی به مقدار فراوان جنبه معنوی و اخلاقی داشت، از لحاظ آنها مخصوصاً با آفرینش هنری مربوط بود. مفهوم آزادی برای آنها در نهایت امر و بیش از هرچیز در شعر و داستان و اثری هنری، معنای محصل پیدا میکرد. آنها اندیشههایی فارغ از خود هنر نمیشناختند که لازم باشد روشنفکر به بررسی و تحلیلشان بپردازد.
اما از میان این روشنفکران، هدایت و آلاحمد وضع متفاوتی داشتند؛ اگرچه از یک جنسوجنم نبودند. هدایت، به رغم اینکه برجستهترین و مؤثرترین روشنفکر ما محسوب میشود، موجودی بود در حاشیه که از زندهگی کناره میگرفت و انزوا و بیگانهگی را امتیاز خود میدانست و توقع داشت دیگران او را درک کنند. هدایت نخستین روشنفکر ایرانی بود که میخواست مستقل باشد و همرنگ جماعت نباشد، و حقیقت را فارغ و بیطرفانه در برابر قدرت بیان کند. وجود او قایم به دیگری نبود؛ زیرا میدانست چشم به دیگری داشتن، همان سپردن دستوپای خود به قیدِ افسارِ دیگران است. هدایت پیشروِ نسل خودش بود. او در میان نسلِ خودش نخستین کسی بود که تحولات معنوی جامعه را با عمیقترین احساس ممکن دریافت. شاید بتوان دیدگاه هدایت را در تبیین جهان هستی دیدگاهِ «کثرت» دانست؛ زیرا از لحاظِ او ارزشهای مطلق – اگر اصولاً چنین ارزشهایی حاصل باشد – ضرورتاً با یکدیگر سازگار نیستند، و ارزشها در عالم واقع میتوانند با یکدیگر تعارض پیدا کنند. به عبارت دیگر، از دیدگاهِ او هیچ ارزشی مطلق نیست و منظومۀ ارزشهای انسانی از یک جنس و جنم نیستند و از یک قانون کلی هم پیروی نمیکنند و بنابراین انسان حق دارد در بزنگاههای زندهگی به سرگشتهگی دچار بشود؛ فرازونشیبهای زندهگی انسان با گزینشهای اجباری و دردناک همراه است، وانسان همواره برای تمیز خوب از بد و درست از نادرست، یک ملاکِ کلی یا نهایی در دست ندارد و مسایل واقعی زندهگی، اغلب، جوابشان روشن و سرراست نیست.
اما موقعیت آلاحمد به گونه دیگری بود. آلاحمد بهرغم هدایت که تمایل به اِعمال دستور و سرمشق از سوی خود نداشت، از شخصیت خود پیامبری تراشید دارای رسالتی معین و پیامی کلی. او در مقامِ نویسنده و منتقدی مجادلهجو نماینده گفتمان رادیکال و انقلابی بود و مسوولیت و تعهد را بر هر «حقیقتی» ترجیح میداد. آلاحمد که برای بیش از دو دهه دایرمدارِ روشنفکری به حساب میآمد، کنار آمدن با قدرت سیاسی را برنمیتابید و آن را عین کفرِ روشنفکری میشمرد. بینش او اگرچه ظاهراً نماینده نوعی تنوع بود، در مخالفت با نظام قدر تجلی پیدا میکرد. دیدگاه او درباره مفاهیمی چون قدرت، عدالت، آزادی، هنر و ادبیات کاملاً صریح و روشن بود و در خواننده هیچ شکی باقی نمیگذاشت. تعارضی میان گفتار و کردار او به چشم نمیخورد، و از این جهت او انسانی یکپارچه بود. آلاحمد را به این دلیل که فکر میکرد روشنفکر قادر است به نیازهای اساسی جامعه پاسخ بدهد، میتوان نمایندۀ دیدگاه «وحدت» دانست. او میان دیانت و طرز تفکر فلسفیمشربهای فکری، با همۀ اختلاف آشکارشان، در پیِ نوعی تداوم و تجانس بود و کشفِ روابط خویشاوندی میانِ آنها را وظیفه روشنفکر میدانست. او براین عقیده بود که شناختن پدیدههای رنگارنگ جهانِ هستی و بازیافتن و بهجا آوردن خویشتن انسانی در پهنه این گردابِ هولانگیز، بیش از هر کس، کارِ روشنفکران است؛ و فقط کافی است ارادۀ استوارِ خود را بهکار بندند و در چارچوبهای تنگوترش محبوس نمانند. آلاحمد با سایر روشنفکران معاصرِ خود این تفاوت را داشت که برای «فهمیدن» آنچه فهمش را لازم میدید، شوروهیجان بینظیری از خود نشان میداد، و این ظرفیت را هم داشت که شور خود را در اطرافیانش و خوانندهگان آثارش تکثیر کند. روشنفکران، تا زمانی که آلاحمد زنده بود و حتا تا سالها پس از او، خطا کردن با او را بر «راستاندیشی» و «خدمتگزاری» روشنفکران محافظهکاری چون قزوینی و تقیزاده ترجیح میدادند؛ به ویژه که آنها پیشرفت را در درون نهادهای رسمی میجستند.
طبعاً در هر دیدگاهی میتوان رگههایی از «حقیقت» یافت، و اینهم درباره دیدگاه «کثرت» صادق است و هم دیدگاه «وحدت». هیچیک از این دو دیدگاه در حکم قاعده نیستند، بلکه استثنا هستند. از هر دوی آنها میتوان نتایج نظری و عملی اخذ کرد، بیآنکه لازم باشد آنها را تا نهایت منطقیشان دنبال کنیم. اشکال وقتی پیش میآید که کسی بخواهد با امنیت و یقین از دیدگاهی، هرچه میخواهد باشد، تمام و کمال تقلید کند، ولو اینکه قایل به تغییرات در شکل و ظاهر آنها باشد. تغییراتی که به مقتضیات زمانی و مصلحتهای فردی در دیدگاهی اعمال میشوند، امنیت و یقینی را که ما جستوجو میکنیم، تضمین نمیکنند و هرگاه احساس کنیم به آنها دست یافتهایم، احتمالاً خطر خودفریبی را نادیده گرفتهایم.
این حقیقت که روشنفکر همواره با گزینشهایی روبهروست و ناگزیر است در مقابل حوادثِ ناگهانی موضع بگیرد، نباید او را وادارد که جایگاه معقول و معتبرش، حفظِ استقلالِ نسبیاش را ترک کند. اعمال فشارها و محدودیتها، از هرکجا و از سویِ هرکس که باشند، توجیهی بر نفی استقلال روشنفکر نیستند. هویت یا ماهیت روشنفکر، مبتنی بر استقلالِ اوست و آنچه در کورانِ کشمکشها باید حفظ شود، همین استقلال است؛ عاملی که میتواند خودآگاهی و بینش انتقادیِ او را تضمین کند.
Comments are closed.