انحطاط فکری- فرهنگی در جوامع اسلامی

گزارشگر:عبدالبشیر فکرت - ۱۶ قوس ۱۳۹۸

بخش نخست/

mandegarدرآمد
پیش از این که به بحث انحطاط وارد شویم، باید دید که منظورمان از انحطاط فرهنگی چیست؟. در این باب، ابتدا بایستی از واژۀ انحطاط آغاز کرد. اساساً در جوامع بشری، تمدن‌ها وفرهنگ‌ها در بستر تاریخ حرکت می‌کنند و این حرکت در بستر تاریخ همیشه حرکتِ صعودی نیست؛ یعنی، همیشه حرکت‌ها در یک قوس صعودی واقع نمی‌شود، اتفاق نمی افتد. گاهی حرکت‌ها در یک مسیرِ موجی راه می‌افتد. بدین معنا که جوامع در یک مقطع تاریخ، در سکوی تمدن، دانش و فرهنگ تکیه می‌زند و در یک مقطع دیگری از تاریخ، در حضیض انحطاط می‌افتد و بعد دوباره به پا می‌ایستد و بار دیگر احیا می‌شود و به یک جامعه و جغرافیای پیش‌رو تبدیل می‌گردد. این بحث (موضوع) عمدتاً در فلسفۀ تاریخ زیر نظریۀ موجی به تاریخ بررسی می‌‌شود. در برابر این دیدگاه، دیدگاهی نیز هست که از آن به دیدگاه خطی به تاریخ تعبیر می‌شود. در نگرش خطی به تاریخ، تمدن‌ها برای یک‌بار زاده می‌شوند، به ظهور می‌پیوندند و به اوج می‌رسند و بعداً می‌میرند و نابود می‌شوند و قابل برگشت و احیا نیستند. در این نظریه، تمدن‌ها شبیه یک ارگانیسم زنده‌اند، شبیه یک انسان زنده (جان‌دار). همان‌گونه که یک فرد انسانی مرحلۀ نطفه‌گذاری، جنین، تولد، جوانی و کهولت دارد، تا اینکه به مرحلۀ وفات ومرگ می‌رسد، تمدن‌ها نیز از چنین مراحلی می‌گذرند. بنابراین، تمدن‌ها غیر قابل بازگشت‌اند و پس از آنکه می‌میرند و نابود می‌شوند، جای و شانسی برای برگشت‌شان وجود ندارد. این دیدگاه چندان با شواهد تاریخی پشتیبانی نمی‌شود. به دلیل اینکه تمدن‌های زیادی بوده‌اند که در ‌بستر تاریخ افت‌وخیزهای زیادی را تجربه کردند. از جمله تمدن اروپایی پس از عصر رنساس و پس از سده‌های شانزدهم وهفدهم پلی می‌زند به یونان قدیم. بنابراین، رنساس در واقع یک نوع تجدید حیات علمی و ادبی ‌است، متکی و برپایۀ آموزه‌هایی که غرب در عصر یونان باستان تجربه کرده بود. به یک معنا، تمدن اروپایی یک تمدن تأسیسی نیست، بلکه تمدنی ‌است که برپایۀ (بنیاد) ویرانه‌های تمدن یونانی بنا یافته است. تمدن یونانی بار دیگر خودش را – البته با تفاوت‌های تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و معرفتی- پس از رنساس احیا می‌کند وزنده می‌شود.

عوامل انسانی یا محیطی انحطاط؟
بنابراین، امکان اعادۀ تمدن‌ها وجود دارد و تمدن‌ها یک‌بار و برای همیشه نمی‌میرند، بلکه دچار انحطاط می‌شوند و دوباره بر می‌خیزند و می‌افتند و بر می‌خیزند…. در افت‌و‌خیزهای تمدنی، نقش ارادۀ انسان و عوامل انسانی تعیین‌کننده است. بدین‌سان، در شکل‌گیری تمدن‌ها نیز نقش عوامل انسانی تعیین‌کننده است. با این وجود، عوامل طبیعی نیز در شکل‌گیری تمدن‌ها هم بی‌تأثیر نیست. وقتی بحث از عوامل انحطاط به میان می‌آید، عمدتاً بحث از عوامل انسانیِ انحطاط است، نه عوامل طبیعی آن. تمدن‌هایی هم بوده‌اند که در اثر یک رویداد طبیعی نابودشده‌اند. مثلاً: قرآن‌کریم از تمدن سبأ یاد می‌کند که در اثر حادثۀ طبیعی که گویی از طریق حیوانات (موش‌ها) اتفاق افتاد، فرو ریخت. اینها می‌توانند عوامل غیرانسانی انحطاط یک تمدن باشند؛ اما نکتۀ مورد توجه و ترکیز ما، تاکید بر عوامل انسانی شکل‌گیری و انحطاط تمدن و فرهنگ است.

فرهنگ و رابطه‌ی آن با تمدن
به یک معنا، فرهنگ را می‌شود به عنوان روحِ جاری در کالبد تمدن تعریف کرد. در واقع تمدن یک هویت خارجی و فیزیکی دارد. مثلاً: جاده‌های پهناور، آسمان‌خراش‌ها و اکتشافات علمی. اینها تماماً رویه‌های ظاهری تمدن‌اند؛ اما فرهنگ جنبه‌های درونی تمدن و روح نهفته و جاری در پیکرۀ آن است. از این جهت، فرهنگ لایه‌‌یی پنهانی در مدنیت‌هاست و در یک تعبیر، زمینه‌ساز شکل‌گیری تمدن‌ها به شمار می‌رود. فرهنگ در یک معنای بسیار معمول از دوتا کلمۀ «فر» و «هنگ» گرفته شده و به معنای آهنگِ رو به بالاست. همان که مولوی می گفت:
او به سوی سِفل می‌راند فَرس
گرچه سوی عُلو جُنباند جَرس
گویی یک‌عده صدای‌شان رو به بالاست، ولی رفتنِ شان رو به زمین. فرهنگ یعنی، صدای روبه بالا، سازِ رو به ترقی. جامعه‌شناسان در معنای اصطلاحی فرهنگ بیشتر از «۵۰۰» معنا ذکر کرده‌اند و این مسأله، رسیدن به یک توافق نظر (کُلی) در تعریف اصطلاحی فرهنگ را بسیار دشوار می‌سازد. فرهنگ به معنای مورد نظر در این جا – البته برای آنکه در حیطه یا در محدود و قالب اصطلاحات باقی نمانیم- عبارت است از: فرهنگ مجموعه‌یی از عقاید، باورها، رسوم، عادات وارزش‌های یک قوم، گروه، یک طیف و یا یک مجموعه. فرهنگ به این معنا، هم سطح فکر جامعه، باورها و تلقیات جامعه را شامل می‌شود و هم رفتارها و بازتاب تفکر و باورهای نهادینه و تأسیس‌شدۀ اجتماعی را نشان می‌دهد. از این جهت، فرهنگ هم ساحت پنهانی فکر و اندیشگی دارد و هم رویه‌های آشکاری که در رفتارهای جوامع و افراد منتسب به آن خودش را نمودار می‌کند.

مراحل انحطاط اسلامی
حالا ببینیم که فرهنگ اسلامی چگونه شکل گرفت و چگونه دچار انحطاط شد؟. همه می‌دانیم که ظهور دین مقدس اسلام از اتفاقات بزرگ تاریخ بشر است. هیچ دینی در تاریخ، نه به پیمانۀ تمدن و فرهنگ اسلامی سرعتِ رشد داشته و نه‌هم به پیمانۀ فرهنگ و تمدن اسلامی سرعت سقوط. از این جهت است که درطی «۴۰» سال -تقریباً چهار دهه- اسلام یک پای‌اش به اروپا می‌رسد و پای دیگرش به افریقا، و تمدن بزرگی مثل: فارس در برابر آن به زانو در‌ می‌آید؛ ولی بعدها در قرن پنجم و ششم می‌بینید که یک‌باره دچار افتِ عجیب و غریبی می‌شود که دامنۀ آن حتا تا سده‌های هفدهم همچنان ادامه پیدا می‌کند و گاهی هم گفته می‌شود که تاسدۀ نزدهم. در این سده، چهره‌ها و دانشمندانی به پا می‌خیزند تا آن را دوباره احیا کنند و این فرهنگ دوباره بازسازی شود. با این گفته، شکل‌گیری فرهنگ و تمدن اسلامی یکی از وقایع بزرگ تاریخ بشر شمرده می‌شود. معمولاً در باب افت‌وخیزهای تاریخی مسلمانان از دو مرحلۀ انحطاط سخن به میان می‌آید: یکی مرحلۀ اولِ انحطاط، که از اواخر قرنِ پنجم آغاز می‌شود و مرحلۀ دومِ انحطاط مسلمان‌ها، از قرن هفدهم تا قرن نزدهم را احتوا می‌کند که حدود دوصدسال به درازا می‌کشد. به تعبیر شماری از مورخان تاریخ اسلام، در خلال این دو سده، یک دانشمند قابل شمار در جهان اسلام ظهور نکرد و این فروافتاده‌گی و انحطاط بسیار وحشتناکی ‌است که بعدها تلاش می شود تا جوامع اسلامی از این بن‌بست انحطاط بیرون شوند.

درکِ مسألۀ انحطاط
مسألۀ اساسی در باب انحطاط -خواه انحطاط فرهنگی و خواه انحطاط سیاسی و اقتصادی- این‌ست که ما به درک مسالۀ انحطاط برسیم. متأسفانه بسیاری از جوامع اسلامی انحطاط را به عنوان یک مسأله درک نکرده‌اند یعنی تصور نمی‌کنند که دچار انحطاط شده‌اند و انحطاط دیگر برای‌شان مسأله نیست، پرسش نیست، بلکه عمدتاً درگیر مباحث بسیار جزئیِ جزئی‌اند. توضیح اینکه آنچه به عنوان مسألۀ ذهنی در بسیاری از جوامع اسلامی مطرح ‌است، «انحطاط» نیست، بلکه پرسش‌ها بیشترینه معطوف به فروعات دین است. مسأله‌ها معطوف، مثلاً: به طهارت است، به نماز است و مسایل بسیار فرعی و جزئی فقهیِ دیگر. اینجاست که بایستی تلاش شود که ما ابتدا انحطاط را به عنوان یک مسأله مطرح کنیم. اگر انحطاط به عنوان یک مسأله مطرح نشود، آنگاه بحث روی عواملِ انحطاط بسیار جاذبه‌دار نخواهد بود. اتفاقاً بشیر احمد انصاری در سفر اخیری که به کابل داشت، در سمیناری موضوعیتِ رابطه میان رمضان و تمدن سخنان ارزش‌مندی ارایه کرد. وقتی نوبت به پرسش‌ها رسید. متوجه شدم که برای نسل ما، نسل جوان ما، انحطاط مسأله نیست. پرسش‌هایی که مطرح می‌شد، پرسش از انحطاط نبود. مثلاً: پرسش از این بود که اگر کسی در هوا نماز بخواند، آیا نمازش درست است یا خیر؟ و یا اینکه خواندن نماز در حمام چه حکمی دارد؟. در آنجا متوجه می‌شوید که پرسش نسلِ ما پرسش از امر انحطاط نیست. اصلاً انحطاط مسأله نیست و هنوز به یک پرسش درنیامده و به عنوان یک دغدغۀ فکری مطرح نیست و نبوده است. برخلاف، چیزهای دیگری به عنوان یک مسالۀ ذهنی مطرح ‌اند‌، مسأله‌هایی که طبیعتاً آنان نمی‌توانند راه عبور و بیرون‌شدِ ما را از بن‌بستِ انحطاط نشان دهند. ما به حدی درگیر جزئیات‌ایم که سپهر عمومی‌یی را که زیر آن نفس می‌کشیم، از یاد می بریم. از این جهت، تلاش بسیار مهم ومیمون این‌ست که لااقل انحطاط ابتدا به یک مسأله تبدیل شود و بعداَ ما وارد مسایل معطوف به عوامل انحطاط در سطوح مختلفِ فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی شویم. از این جهت، این گفت‌وگو می‌تواند لااقل یکی تلاش‌هایی باشد برای مسأله کردن بحثِ انحطاط دستِ کم در جمعِ دوستانی که اینجا تشریف دارند.

عوامل انحطاط
در باب انحطاط معمولاً دو دسته از عوامل برجسته‌اند: عده‌یی معتقد اند که انحطاط اسلامی محصول عوامل بومی، درونی و داخلی ‌است. در تفکر دیگر، انحطاط محصول عوامل خارجی ‌است و هر دو دیدگاه به شواهدی از تاریخ استدلال می‌کنند و به واقعیت‌هایی از تاریخ دست می‌یازند و استناد می جویند. در این بحث که واقعاً کدام یک از دو عامل خارجی یا داخلی در مسألۀ انحطاط اصالت دارد، می‌توان روی چند نکته مکث کرد: اول این که هیچ‌کس نمی‌تواند نقش عوامل خارجی را در انحطاط جوامع اسلامی نادیده بگیرد. به همین صورت کسی نمی‌تواند نقش عوامل بومی، عوامل اجتماعی و سنت‌های اجتماعی، فرهنگی و بومی را در شکل‌گیری و صورت‌بندی انحطاط نادیده بینگارد. یعنی دیدگاه کُلی این‌ست که هر دو عامل در امر انحطاط نقش داشته و مسألۀ اساسی بر سر اصالت هر یک از این دو عامل است. توضیح اینکه، یک‌عده معتقداند که نقش تعیین‌کننده را در بحث انحطاط از آنِ عوامل خارجی ‌است و عده‌یی دیگر، نقش تعیین‌کننده در امر انحطاط را به عوامل داخلی و درونی می‌دهند. ذهن من این است که دیدگاهی که نقش عوامل خارجی را در امر انحطاط تعیین‌کننده می‌داند، چندان با دلایل تاریخی و منطقی پشتیبانی نمی‌شود و حتا از منظر دینی هم در معرض نفض‌وشکست‌های بسیاری قرار دارد. از لحاظ تاریخی -وقتی وارد بحث‌های تاریخی جوامع اسلامی می شویم- متوجه می‌شویم که معمولاً عوامل بومی زمینه‌ساز مداخلات خارجی بوده است. مداخله‌های خارجی زمانی فرصت و شانس برای ظهور و جولان پیدا کردند که عوامل بومی، اجتماعی و فرهنگی زمینه را از پیش فراهم کرده بود. شاید یک‌عده استدلال کنند که مثلاً جنگ‌های صلیبی از عوامل مهم انحطاط تمدن و فرهنگ اسلامی بوده است؛ اما وقتی شما به تاریخ اسلام مراجعه کنید، در می‌یابید که ریشه‌های انحطاط فرهنگی مسلمانان پیش از وقوع جنگ‌های صلیبی رُخ داده و اتفاق افتاده بود. به همین صورت، زمینه‌های حملۀ چنگیز و سپاه ویران‌گر مغول را در تاریخ اسلام از پیش، انحطاط فرهنگی و انحطاط و گسست‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی فراهم کرده بود. در عصر استعمار نیز، یعنی حوادث پس از قرن نزدهم می‌بینید که از پیش جوامع اسلامی مستعد مداخله و استعمار شده بودند و در واقع، استعداد و زمینه‌ها را فراهم کرده بود که استعمار به‌ساده‌گی بتواند تقریباً همۀ جوامع اسلامی را در کام خودش فرو ببرد. بنابراین، از لحاظ تاریخی، عوامل بومی، عوامل اجتماعی و در کُل عوامل داخلی نقش تعیین‌کننده در امر انحطاط داشته‌اند و دارند. نکتۀ دیگر این است که اگر ما عوامل خارجی را در امر انحطاط تعیین‌کننده بدانیم و اصالت ببخشیم، در نتیجه دچار یک نوع پرسش‌های اخلاقی هم می‌شویم؛ گویی که ما موجودات و انسان‌های فاقد اختیار، فاقد آزادی و فاقد اراده بوده‌ایم. دیگران باید تعیین می‌کردند که ما چه کاری باید انجام بدهیم و جامعه به کدام سمت باید حرکت کند. این در حالی ‌است که انسان‌ها موجود مختار اند و بحث مسوولیت اخلاقی هم مُنبَعَث و برخاسته از اصل کلامیِ اختیار آدمی است. وقتی شما موجود مختار هستید، نمی‌توانید مسوولیت تمام سرنوشت خودتان را دو دستی واگذار کنید به عوامل خارجی؛ در اینجا تکلیف شما و مسوولیت شما چه می‌شود؟ اینجاست که ما نمی‌توانیم دیدگاهی را که در واکاوی انحطاط به معنای عام کلمه، بر نقش و عوامل تعیین‌کنندۀ خارجی تأکید می‌کند، از نظر تاریخی و کلامی توجیه کنیم. از نظر دینی هم، شما با آیه‌های متعددی از قرآن برمی‌خورید که انسان‌ها را مسوول سرنوشت خودشان معرفی می‌کند. مثلاً: در آیه‌ای از قرآن‌کریم می‌خوانید که: «إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»﴿رعد: ١١﴾ ترجمه: خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملتی) را تغییر نمی‌دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند. شما خودتان را تغییر بدهید تا این تغییر زمینه‌یی شود و مبنایی شود برای تغییر سرنوشتِ شما. در جای دیگری می‌خوانید که: «انما اعمالکم ترد إلیکم» این اعمال شماست که به شما برگشت می‌کند. می‌بیند که وقتی گنه‌کاران در رستاخیز شیطان را مسوول گمراهی خود می‌خوانند، قرآن می‌گوید: «فَلَا تَلُومُونِی وَلُومُوا أَنفُسَکُم»﴿ابراهیم: ٢٢﴾ ترجمه: بنابراین، مرا سرزنش نکنید؛ خود را سرزنش کنید. بنابراین، کسی ملامت نکند مگر خودش را و به تعبیر قرآن: «فَلَا تَلُومُونِی وَلُومُوا أَنفُسَکُم» ﴿ابراهیم: ٢٢﴾ ترجمه: مرا سرزنش نکنید؛ خود را سرزنش کنید.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.