قـدرت متـراکـمِ لیبـرالـی و دنیـای صـلح‌آمیز

گزارشگر:مرتضي مرديها - ۱۵ جدی ۱۳۹۸

mandegarپتانسیل‌ها و شایسته‌گی‌های جهان برای تغییر و بهبود به‌شدت محدود است. انسان تمایلات و خواست‌های نامتناهی دارد و در مقابل داده‌های طبیعت همیشه با خست نسبی همراه است. پس حس ناکامی و میل به تنازع در انسان جاودانه است. ولی روشن‌فکری سنتی بی‌توجه به این امر، همیشه وعدۀ دنیایی را می‌دهد که تا بی‌نهایت قابل به‌سازی است. عده‌یی همیشه تمایل داشته‌اند که از پذیرفتن این اصل طفره بروند. حتا اگر من از این اصل غافل شدم و حرف‌هایم شکل و شمایل وعده‌های بزرگ را داشت به من اعتراض کنید، ولی مناظره را نمی‌پذیرم.
خلقت به ما خمیر نداده است تا هر طور که خواستیم شکلش دهیم، بلکه چوب خشک داده که در مقابل فشارهای ما احتمالاً می‌شکند و حس ناکامی به وجود می‌آید. خشونت به تبع این حس ناکامی در مقابل طبیعت پدید می‌آید؛ وضعیتی که آرنت در جملۀ جالبی آن را بیان می‌کند؛ «اگر انسان‌ها را در دنیا به حال خودشان رها کنید، فقط از قانون مرگ تبعیت می‌کنند.» که برای ما ناخوشایند و ناپسند است. به همین خاطر روشن‌فکران همیشه در پی چاره‌جویی بوده‌اند.
در زمان روشن‌گری، بحث عقل و دانش طرح شد و با ظهور پرطنطنه پا به میدان گذاشت و به نظر رسید که راه‌حل مشکلات اساسی در دسترس خواهد بود. ولی به سرعت و در طول دست‌کم دو قرن مشخص شد که بر اساس نشانه‌ها، قضاوت عجولانه‌یی کرده‌اند. عقل و فلسفه در کشف راست و درستِ اخلاقی فلسفی، دچار شک و رقابت است. به دشواری می‌توان یکی را بر دیگری غلبه داد. به دلایل بغرنجی غالباً امکان توافق بر سر مبانی وجود ندارد و اگر سوپراستراکچر را در مبانی بنشانیم، استقراری نخواهد داشت. عجالتاً نتیجه‌یی می‌گیریم که شاید چندان خوشایندمان نباشد؛ به نظر می‌رسد در کنار تلاش‌های افتان و خیزان و پرماجرای دنیای علم (که از آن انتظاراتی هم هست) در نهایت بخشی از آن سهمی که به لحاظ تاریخی بر دوش علم و عقل قرار گرفته ـ با کمال تأسف و شرم ـ باید به دوش قدرت منتقل شود.
دانشمندان در دنیای معاصر به‌ندرت همدیگر را قبول دارند. این قبول داشتن، لزوماً اخلاقی نیست. ادعای بداهتِ یک دانشمند را دانشمند دیگری در همان سطح فاقد اعتبار می‌داند. درست مثل وقتی که یک پروندۀ قضایی را به‌دقت دنبال می‌کنید و عقربۀ قضاوت‌تان متناوباً بالا و پایین می‌رود، در نهایت می‌بینید که نتیجه‌گیری کار سختی است و به حدس و گمان مربوط است. اگر کاری قرار است پیش رود، سهمی از ایجاد امنیت و کامیابی و زمینه‌سازی برای آن را باید از دوش جریان‌های روشن‌فکری بر دوش قدرت گذاشت. قدرت تسلیم اختلاف نظرهایی که جلوِ انجام کار را می‌گیرند نمی‌شود و کفایت مذاکرات را اعلام می‌کند.
مقدمۀ فوق را از این بابت طرح کردم که می‌خواهم دربارۀ تراکم قدرت حرف بزنم. قدرت حتا اگر بنا بر ماهیت منفور است، از جنبۀ فانکشنال (Functional) باز شدنِ راه ناگزیر است. دو دانشمند طراز اول دانشگاه هاروارد بر سر موضوعی در علم نانوتکنالوژی مباحثه کردند. دو رقیب شدند با دو نظریۀ کم و بیش متفاوت. کنگرۀ امریکا با معیاری یکی را انتخاب کرد. این نمونه‌یی از دخالت قدرت است در بحثی که ممکن است با بی‌اعتنایی قدرت تا بی‌نهایت ادامه داشته باشد.
ما تا به حال به سراغ کسانی رفتیم که قرار بود با طراحی نرم‌افزارهای فکری و اخلاقی، جهان را سامان دهند. این دسته پیشرفت‌های افتخارآفرینی کسب کردند، ولی وجه اختلاف نظر از شیوۀشان جداشدنی نیست. البته این را بگویم که در بخش عمده‌یی از این بحث، ایران را داخل پرانتز قرار دهید. زیرا این مباحث درباره شرایط کنونی ایران مصداق ندارد. اما کمترین ضرورت آن این است که ممکن است تا ده سال دیگر ایران نیز به یک جامعۀ دموکراتیک تبدیل شود. آن‌وقت ایرانی‌ها منتظرند که طلا از آسمان ببارد، در حالی که مع‌الوصف شاهد یک دموکراسی از نوع پاکستان خواهند بود با یک شکل پوپولیستی که شورابه‌یی خواهد بود و برخلاف تصور برخی، مشکلات دود نمی‌شود. بنابراین بحث ایران را در این مقدمات از ذهن خارج کنیم و کشوری مثل ترکیه را تصور کنیـم.
بحث صلح و امنیت با این قبیل نرم‌افزارهای روشن‌فکری به وضعیت و چشم‌انداز اطمینان‌بخشی نرسید و به نظر نخواهد رسید. ناگزیریم که وظیفه را کمی به قدرت محول کنیم. به کار بردن واژۀ امپریالیسم، برای من ناخوشایند است. امپریالیسم عبارت است از یک تفسیر مسلط از پدیده‌یی به نام قدرت متراکم لیبرالی. در مباحث فمینیستی، جنس و جنسیت با هم فرق دارند. جنس یعنی تفاوت فیزیولوژیک زن و مرد ولی جنسیت تفسیر دیسکورسی و مسلطی است که از این اختلاف ارایه می‌شود. گفتمان فرهنگی و سیاسی خاصی حکم می‌کند که این تفاوت متضمن قوانین است از قبیل سلطه بر لباس و شرایط کار. رابطۀ قدرت و امپریالیسم هم مشابه رابطۀ جنس و جنسیت است. ما یک قدرت می‌شناسیم به معنای توانایی ولی یک تفسیر روی آن قرار می‌گیرد. «این قدرت از کجا آمده؟ مال ما بوده و باید برگردانده شود.» در این تفسیر قدرت متضمن ناامنی، جنگ و اجحاف است و در نتیجه باید در مقابلش ایستاد و زمینش زد.
قدرت چنان که گفتیم، ذات روابط اجتماعی است؛ ولی ما ترجیح می‌دهیم که روابط اجتماعی بر اساس دوستی و ایثار باشد. در حالی که انسان یک حلقه در سلسلۀ تکاملی است. تفاوت انسان با یک ببر یا گرگ این است که ما انسان‌ها گاهی از عقل‌مان استفاده می‌کنیم. البته عقل به دامان دنیا می‌پیچد، ولی این زنگ تفریح عقل است و مسوولیت اصلی عقل برطرف کردن خواهش‌هاست. وقتی تشنه‌اید یا گرسنه‌اید یا خواهشی از نوع دیگر در چشمان‌تان زبانه می‌کشد، از دستگاه عقل استفاده می‌کنید. بعضی از این امیال طبیعی، توابعی به نام رنج دارد که نقض غرض می‌کند، پس عقل توصیه می‌کند که به برنامۀ او توجه کنیم.
بیش از ۹۰ درصد احوالات ما، جذب مطلوباتِ اولیه است. کتاب و ملودی‌های واگنر و نقاشی‌های امپرسیونیستی هم سالاد و ماستِ سفره است. ما به نحو نگران کننده‌یی با حیوان مشترکیم. اما چرا از تراکم قدرتِ لیبرالی چنین تفسیری ارایه می‌شود. من بیان مثبت و قابل دفاعش را می‌گویم و سراغ بحث‌های روان‌کاوانه، دینی و هویتی که در شکل‌گیری پدیدۀ امپریالیسم سهیم هستند، نمی‌روم. بسیاری امپریالیسم را همراه سلطه‌جویی می‌دانند. قدرت در ذاتش قهار، رقیب‌سوز و انتشاریاب است. ولی آیا همۀ انواع قدرت این ویژه‌گی را دارند. چندان لزومی به بحث تیوریک نیست. راست افراطی به قدرت دست یافت. اتفاقاتی رخ داد که در گذشته بی‌همتا بود و امیدواریم در آینده هم تجربه نشود.
وقتی کتاب‌هایی دربارۀ خشونتِ غیرقابل باورِ راست و چپ افراطی می‌خوانیم، تا چند روز آرام و قرار نمی‌گیریم. به جز این دو، بنیادگرایی را هم که خوب می‌شناسیم. به عراق نگاه کنید. این شرایط با چه تفکری بیرون می‌آید؛ کسانی که امپریالیسم را نقد می‌کنند. از طرفی بسیاری از چیزهایی که دربارۀ جنگ ویتنام گفته می‌شود، داستان‌های ژورنالیستی است. فاجعه، غذای ژورنالیسم است. اما افتخار لیبرالیسم غرب این است که اگر یک سرباز امریکایی به زنی ویتنامی تجاوز کرد، محاکمه شد.
رابطۀ قدرت و خشونت را در این گونه‌های مختلف بررسی کنید. القاعده، نازیسم، کمونیسم و دنیای لیبرال دموکراسی. اگر به خاطر الفت و انس با سخنانی متفاوت از این‌جا نخورید، باید گفت مأموریت حفظ امنیت دنیا در مقابل ناامنی‌های ناشی از این تفکرات سه گانه، بر دوش قدرت متراکم لیبرالی است. بعضی از رفتارهای ژورنالیستی در برابر قدرت تراکم لیبرالی، به نمایش‌ها بی‌شباهت نیست. وقتی که مخاطبان بلایی را سر بازیگر نقش منفی می‌آورند، انگار که خود حقیقیِ آن شخص است. جنگ جهانی دوم می‌توانست چهرۀ دنیا را عوض کند، اما لیبرالیسم اجازه نداد. در حمله به بوسنی نیروهای لیبرال بود که به غایله فیصله داد. گرچه با عادت وارونه‌خوانی پدیده‌ها، می‌گویند حتماً منافعی در کار بوده. در مورد عراق هم این وارونه‌خوانی انجام می‌شد تا این‌که اخیراً اعلام کردند چهل سال نفت عراق هم جواب هزینه‌های یک سال لشکرکشی به عراق را نمی‌دهد.
بحث سلطه‌جویی در کار نیست، بلکه این ذات قدرت است. ایران نیز بعد از انقلاب می‌خواست پرچم اسلام را بر سر کاخ‌های سرخ و سیاه به اهتزاز درآورد. شوروی هم وسیع عمل نکرد، اما کامبوج و افغانستان و کوبا را نمی‌توان فراموش کرد. خصلت دیسکورسی واژۀ امپریالیسم در جایی آشکار می‌شود که ما هیچ وقت نمی‌گوییم امپریالیسمِ جاپان ۱۱ میلیون چینی را قتل عام کرد. ولی تمام دخالت‌ها و اعمال نیروهای لیبرالی را وارونه‌خوانی می‌کنیم. اما به نظر من، تبیین علمی یک معیار رقابت پارادایم این است که چیزی که به نشانه‌های پشت پرده نیاز ندارد، ارجح است. دنیا باید بپذیرد که سیاست همین است که دیده می‌شود. همین حکومت ایران برای شناختن کدام واقعیت، به اطلاعات پشت پرده نیاز دارد؟
ما فاکت‌های صحیح را کنار می‌گذاریم و با تفکرات دایی جان ناپلیونی، به سراغ نشانه‌های مبهم و پشت پرده می‌رویم. همیشه فلاکت جوامع را به قدرت‌های لیبرالی نسبت می‌دهیم. این یک عادت در چارچوب یک دیسکورس خاص است و قابل دفاع نیست. من مدعی‌ام که قدرت متراکم لیبرالی، مهم‌ترین مدافع صلح و امنیت است. ضرورتی ندارد که آن‌ها خیراندیش باشند. آن‌ها از طریق منافع خودشان به دیگران هم نفع می‌رسانند.
در بحث امنیت هم نازیسم، کمونیسم و بنیادگرایی هر سه پارتیکولاریسم هستند. یعنی یک معیار را تعیین می‌کنند و دیگران یا باید کشته شوند یا به حاشیه بروند. استراتژی بنیادگرایی، حذف تمام تفکرات دیگر است. القاعده چیزی جز انتقام کور غریزه نمی‌بیند. اما لیبرالیسم اگرچه ارزش‌هایش را تبلیغ می‌کند اما برای این کار اسلحه بر نمی‌دارد. قدرت متراکم لیبرالی ایده‌هایش را با کتاب، سینما و تلویزیون منتشر می‌کند، ولی بعضی کشورها اسلحه داخل بیگ سامسونت دیپلمات‌های‌شان جاسازی می‌کنند.
هر قدرتی لزوماً صلح و امنیت را تهدید نمی‌کند. قدرت تهدیدگر پارتیکولاریسم است، چه بر اساس مذهب باشد، چه نژاد و… . جاپانی ها نتوانستند ایدۀ سامورایی را به جهان صادر کنند. بنیادگراها نتوانستند عملیات انتحاری را صادر کنند، ولی لیبرالیسم ایده‌هایش را با فیلم‌های ملودرام به سراسر جهان صادر می‌کند. قدرت‌های اتمی سال‌های سال است که امکانات نظامی و بمب اتمی دارند، ولی بعضی‌ها فقط با کلاشینکف دنیا را ناامن کرده‌اند. کشور کوریای شمالی از دانش هسته‌یی برای باج‌خواهی استفاده می‌کند. در چنین جامعه‌یی که از حیث مشروعیت مستحکم نیست، پولیس به عنوان نیروی حفظ حکومت در برابر مردم وارد عمل می‌شود، نه حفظ مردم در مقابل خلاف‌کاری‌ها. به همین خاطر، حکومت‌های بنیادگرا، فاشیستی و کمونیستی همیشه حکومت‌های پولیسی هستند.
اگر دنیا بخواهد به سمت صلح برود، مهم‌ترین کار کمرنگ شدنِ مرزها است. مسخره‌تر از این چیزی نیست که در طول نیم قرن، فکر و ذکرِ دو کشور هند و پاکستان، جنگ بر سرِ کشمیر است. بدون مرز چه انگیزه‌یی برای جنگ باقی می‌ماند. جهانی شدن، بزرگترین ضامن امنیت است. اگر قدرت دول ملی افول کند و مراکز بین‌المللی مسوول امنیت باشند، شرایط بهتری در انتظار ما خواهد بود. در آپارتمان‌نشینی عبارتِ «چهار دیواری اختیاری» بی‌معناست و حرکت دولت‌های ملی به سمت جهانی شدن هم، مشابه آپارتمان‌نشینی است. دیگر نمی‌توانند در چارچوب کشور خود هرچه خواستند بکنند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.