احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:امیرحسین صالحی - ۱۷ جدی ۱۳۹۸
بخش نخست/
آنچه که توکویل را در مقام یک جامعهشناس مینشاند و ایدۀ اصلی او را آشکار میسازد و به وی قدرت تألیف میبخشد، انقلاب است. بهواقع، انقلاب برای توکویل، نقش منطق تاریخ برای مارکس یا منطق جامعه برای دورکیم را دارد و هم از اینروست آنچه که وی در این مقام بیان میکند، بیآنکه خود بداند یا نداند، آشکار کردنِ منطقِ کلّ حیاتمند و شکوهمندی است که حیات میبخشد. منطقِ آنچه نادیدنی است، بهواسطۀ همان امر نادیدنی است که آشکار میشود.
این امر نادیدنی نه به معنای نیستی و نفی و عدم بلکه بهعکس هستییی است که آنقدر بدیهی شده که قابل رؤیت نیست. از اینرو جامعهشناس با روش یگانۀ خود اجازه میدهد این کلّ نامرئی آشکار شود و پرتوهای گرمش خود منشای حیات شود. و برای اینکه اینگونه باشد، بایستی زمینه و بذر مهیا باشد و برای چنین زمینهیی آنچه که توکویل را در مقامِ جامعهشناس به حرکت درمیآورد، مفهومِ انقلاب است.
بهواقع انقلاب برای توکویل از اینرو معنای مرکزی را مییابد چرا که مفهوم است، یعنی عقلانیتی به غایت و در حد نهایت است که از برآیندها یا ممنتومهای متضاد تشکیل شده است؛ به دیگر سخن، انقلاب سرشار از تناقضاتی پیش برنده است، یعنی صورتبندی عقلانی از بحرانهایی است که زندهگی میبخشند. انقلاب پروبلماتیک تاریخی قرن هجدهم و نوزدهم است و توکویلِ جامعهشناس آشکارکنندۀ منطق این پروبلماتیک است.
جامعهشناسی که خود مولودِ فلسفۀ تاریخ است، لحظه را حایزِ شکست در مضمون نمیداند، بلکه این فُرم است که گویی شکننده و از اینرو آگاهیبخش است. از اینرو آنچه که در سیر تاریخ آشکار میشود، ضرورتی پیشینیتر مییابد. چرا که هر مرحلهیی از تاریخ به این منظور شکل میگیرد که خود محتاج به دقیقه و زمان مکانِ دگر است. این دقیقه و این زمان مکان آشکارکنندۀ ضرورییی هستند که هرچه تاریخ پیش رود، آنها بهالضروره به عقبتر بازمیگردند تا به آن لحظهیی برسند که کل آشکار شده باشد و دستاندرکاریتِ آن ذات آشکار گردد. بهواقع کاری که توکویل در انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن میکند، چنین چیزی است و چنین منطقی دارد. فهم منطقِ چرایی صورت عقلانییی به نام انقلاب که در لحظهیی از تاریخ ضرورت پیدا کرده است و تاریخ را با امر نوی آشنا کرده و معنای آن را به همین علت دگرگون کرده است. گویی این انقلاب ضرورت مطلق تاریخی بوده و فقط منتظر لحظۀ موعود بوده است. برای این کار توکویل راهی را برمیگزیند که به این پرسش اصلی پاسخ گوید: چرا انقلاب اولاً در فرانسه رخ داد، و نه جای دیگر و در ثانی چرا شکلی تمامیتخواه به خود گرفت؟
توکویل در این دو سوال اولاً منطق تاریخی و در ثانی ضرورت منطقی چنین منطقی را پی میگیرد. از اینرو فهم سیر تطوراتی که به انقلاب رسیده، فهمی ضروری میشود. آنچه که پی میآید چنان است که گویی از ابتدا ضرورت داشته و فقط در توالی است که آشکارکنندهگیاش به تعویق میافتد. پس انقلاب مفهومی نیست که تمام شده باشد، توکویل خود میداند که به عنوان جامعهشناس در چه بستر تاریخییی نفس میکشد و فهم وی چیزی جدا از ضرورت آنچه که در صدد آشکار کردن آن است، نیست. به بیانی دیگر، آنچه که توکویل قصد آشکار کردنش را دارد، دست اندر کاریِ آشکارشدهیی است که اکنون به علتِ شکست فُرم، معنا را دیگرگون کرده است. به بیانی دیگر، این انقلابی که سعی دارد خود را سرچشمۀ خوبیها بداند، ریشههایش کجا قوام یافته؟ بهناچار پاسخ را باید در فُرم قبلی جست. این فُرمِ قبلی است که ضرورت صورتبندی جدیدی را از دل تحولاتِ خودش آشکار میکند. یا به بیانی دیگر، این فُرم قبلی است که ضرورت پیشینی انقلاب در آن آشکار میشود؛ این خودِ سلطنتِ فرانسه است که انقلابآفرین است؛ این خود فرانسۀ سلطنتی است که انقلاب را اجتنابناپذیر میگرداند. اما این دگرگونی آنچنان عجیب، آنچنان پنهان از دید همه و آنچه غیرمنتظره است که همهگی این را یک موهبت الهی میدانند و از اینرو گرامیاش میدارند، چرا که ذاتِ قدسییی است نیروبخش.
مرحلهیی از وجود است که پیش از این سابقه نداشته و آنچنان مینماید که دشمنِ صورتِ پیشین است، ولی آنچه که در آن مغفول مانده است، تداوم مضمون پیشین در قالبِ این فرم جدید است. پس در وهلۀ اول آشکار میشود که انقلاب، در چه زمینهیی رخ داده است و هم در این زمینه است که قابل پیگیری است. به بیان دیگر، بر چه اساسی است که انقلاب شکل میگیرد؟ بیواسطهترین جواب به این سؤال سلطنت است. یعنی آنچه که انقلاب دگرگونش کرد. پس منطق مخالف و مضاد انقلاب آشکار میشود که سلطنت است. پس منطق انقلاب، شکل گرفته از هستۀ مرکزی سلطنت است. به دیگر سخن، سلطنت، پایه و نیز منطق مخالف انقلاب را پیش میکند. پس انقلاب که سلطنت فرانسه را در هم کوفت، باید در همان زمینی بازی کند که روزی سلطنت قوامش داده بود و با همان منطقی باید پیروز شود که سلطنت از آن پیروی میکند. پس چیزی که تغییرِ شکل مییابد و تداوم مییابد، همان چیزی است که انقلاب در جنگ با وی تعریف شد؛ قدرت مطلقه.
از اینرو نباید اینگونه پنداشت که انقلاب یک آشوب مطلق است که در صدد جایگزین کردن چیزی نیست. اگر چنین بود تداوم حیات نمییافت، چرا که آنچیزی که تداوم حیات مییابد که نیستی نباشد، بلکه آشکارکنندۀ خود هستی باشد. پس انقلاب باید بنایی داشته باشد و چیزی را حفظ کند. توکویل بر آن است که انقلاب این قدرت مطلقه را از حکومت پیشین نه تنها حفظ کرد بلکه شکلش را از استبدادی به توتالیتر یا تمامیتخواه عوض کرد. یعنی انقلاب خود صورتی تبیینکنندۀ عقلانی است که هرآنچه در وی صورت پذیرد، عقلانی است و آنچه که عقلانی است ضروری است و آنچه که ضروری است، داده شده نزد مردم است و آنچه که داده شده نزد مردم است، تاریخ است. از اینرو در پی دگرگونی این فرم و در هم کوبیدن همه چیزهای حاشیهیی این فرم آنچه که قرابت خاصی با رژیم پیشین دارد، همین تمرکز قدرت است. این تمرکز قدرت اگر در پیش از انقلاب شکلی آشکار شده بهواسطۀ قدرت استبدادی شاهان را داشت، پس از انقلاب خود نفی متعین شد، یعنی همان درون بودِ انقلاب یا ذات انقلاب شد. پس در هرچیزی این قدرت نشانهیی یافت و اکنون شکل توتالیتر به خود گرفت. چرا که به حذف تمامیِ وسایط غیر از خودش مبادرت کرد. حذف این وسایط نیز چیزی بود که پیش از انقلاب شکل گرفته بود و چیزی جدید نبود. انقلاب صرفاً آن صورتِ کامل کنندۀ منطق تاریخیِ مطلقی است که در یک لحظه بر تارک آسمان درخشید و تمامیِ این بدنه متمرکز از قدرت و خفه شده با گریبان خویش را متحول نمود.
انقلاب همه چیز را مگر همین قدرتِ مطلقه نابود ساخت. یعنی هرآنچه که در این مرکز جای نداشت و اقتدارش را بهخاطر به حاشیه رانده شدن از دست داده بود، در معرض این دگرگونی و کوبیدن قرار گرفت. نهادهای برجای مانده از دوران فیودالی و قرون وسطا شکلهایی توخالی شده بودند که اهمیتشان را از دست داده بودند و فقط شکل زشت و زمختشان باقی مانده بود. این فرمها اولینشان دستگاه سلطنت بود و مهمترینشان طبقۀ اشراف. یعنی منطق جامعوی ایجاب میکرد که چنین فرمهایی دیگر وجود نداشته باشند. پس آنچه که نقض شد، خود آمال و آرزوی فروخوردۀ انقلابیون بود. این نهادها که نهادهایی ریشهدار و تاریخی اند، در شکل قرون وسطایی خود حتا اثری ازشان نماند ولی آن مسألهیی که پیش آمد، چنین بود که تمامی شهروندان را در برابری یکسانشان به پیشگاه بوروکراسی اعظم، در مقام اشرافیت نشاند. منطق اشرافیتِ سنتی کاملاً در طبقۀ متوسط شهری بازتولید شده و شدیداً ضعیف گشته بود.
اشرافیت، نهادی بود که به فئودال بزرگ، یعنی شاه خدمت میکرد، همواره نقش تاریخی رهبری جامعۀ اروپا را بر عهده داشته است. از اینرو رقیب اصلی شاه و خطر اصلی سلطنت خود همین اشراف بودهاند. اشرافیت به لحاظ تاریخی امتیازاتی در طول زمان کسب کرده بود که آن را از عموم طبقات متمایز میکرده است. این امتیازات در فرانسه بهواسطۀ شاهان سودجو به حراج گذاشته میشدند. از اینرو منطق کالا، اولین جایی که ظهور یافت در جامعۀ اشراف و خود مقامهای اشرافی بود. بدین طریق شاه هم از حیثیتِ آنها میکاست و هم اینکه به تدریج طبقهیی از بورکراتهای طبقۀ متوسط شکل گرفت که همامتیازِ اشراف میشدند و از این طریق، اشراف منافع فردی و خصوصی را با منافع طبقۀ ایشان تاخت میزدند و به تدریج از اقتدار خویش میکاستند. بدین طریق منطقِ کالا شدهگی، از طریق خودِ سلطنت و به میانجی امتیازات اشراف در فرانسۀ پیش از انقلاب – از زمان لویی یازدهم – بسط مییابد. این منطق، رفته رفته این گروه را ضعیف میکند و آنها را به خوی شهرنشینی و مستخدمۀ دولت بودن عادت میدهد. از اینرو دهقانانِ کوچک زمینهای اربابی را تصاحب میکنند.
با این تحول، مرحلۀ ضروری انقلاب یک قدم به جلو میرود. دهقانان همهگی بهواسطۀ زمین مالک میشوند. این ملک هرچقدر هم بیارزش و کوچک باشد، بازهم مالکیتی را رسمیت میبخشد که منطق شیءشدهگی جامعه را آشکار میکند. فیالواقع با این کار همبستهگی ارگانیکی و در نتیجه منطق جامعوی جایگزین منطق اجتماعی پیشین میشود. از اینرو انقلاب فرانسه از هر کرانه یک انقلاب مدرن است، و سویههای مدرن زادۀ خود انقلاب نیستند، بلکه انقلاب خود خود ضرورتی است که در رژیم پیشین جلوهگر شد.
Comments are closed.