نسبت میانِ علم و دین

گزارشگر:سلمان اوسطی - ۲۹ جدی ۱۳۹۸

mandegarمساله نسبت علم و دین در رشته فلسفه دین، از آن دسته مسایلی‌ست که سابقه تاریخی آن ـ به‌ویژه در غرب ـ اهمیتِ آن را بسیار بیش از سایر مسایل فلسفی درباره دین جلوه می‌دهد. داستان معروف محکومیتِ گالیله (۱۶۴۲ ـ ۱۵۶۴) توسط کلیسا را بسیار شنیده‌ایم. او فیزیک‌دان، منجم و ریاضیدانی ایتالیایی بود که نظریه زمین‌محوری در هیأت را رد و نظریه نیکلاس کپرنیک (۱۵۴۳ ـ ۱۴۷۳) مبنی بر محوریتِ خورشید را پذیرفت. کلیسا در سال ۱۶۱۰ به نشر چنین عقایدی از سوی او واکنش نشان داد، چرا که ثابت نبودن زمین را مخالف نصِ کتاب مقدس و هیأت بطلمیوسی ـ ارسطویی (که هیأت مورد پذیرش کلیسای کاتولیک بود) می‌دانست. گالیله توسط کلیسا و دادگاه تفتیش عقاید محکوم و مجبور به توبه گردید و البته به خاطر این‌که ـ به‌رغم میل باطنی ـ توبه کرد، اعدام نشد.
اما کسی که پیش از گالیله نظریه خورشیدمحوری را تأیید و در مقابل کلیسا و دادگاه تفتیش عقاید ایستاد، جوردانو برونو (۱۵۴۸ ـ ۱۶۰۰) بود. برونو پیش از گالیلیو گالیله این نظریه علمی را بیان کرد و مهم‌تر از آن این‌که بر خلاف گالیله، از این نظریۀ علمی در برابر دستگاه مرجع دینی دفاع کرد. برونو خود پیشتر کشیش بود ولی بسیار زود در ۲۸ ساله‌گی و به شکل غیابی و به جرم مطالعه کتب ممنوعه، از سوی کلیسا تکفیر شد و از شهــیرترین تکفیرشده‌گان کلیسا ـ آن‌هم به جرم بدعت ـ گردید، و سرانجام بعد از سال‌ها فرار در خارج از ایتالیا به امید اصلاح به ونیز بازگشت، ولی پس از مدتی دستگیر و محاکمه شد و بعد او را به دادگاه تفتیش عقاید روم تحویل دادند و نهایتاً پس از ۸ سال شکنجه به سال ۱۶۰۰ سوزانده شد.
این یکی از جدی‌ترین تقابل‌های بین علم و دین در تاریخ غرب است؛ اما این تقابل به همین یک مورد (مساله زمین‌محوری یا خورشیدمحوری) محدود نبود. یکی دیگر از تعارض‌های مهم موجود در تاریخ علم، بین علم و دین، هنگامی رخ داد که داروین نظریه تکاملِ خود را ارایه کرد. بر اساس دیدگاه داروین، انواع (انواع موجودات طبیعی و جانوران) در طول تاریخ ثابت نبودند، بلکه سیری تکاملی را طی کردند و همچنین بسیاری از انواع از بین رفته‌اند و انواع موجود موفق شدند که در طول تاریخ در تنازع برای بقا پیروز شوند.
داروین در ارایه این نظریه متأثر از کتاب «اصول زمین‌شناسی» چارلز لایل بود. لایل در این اثر مدعی شد که هر نوعی از انواع موجودات زنده، نخست در مرکزی از زمین رشد می‌کند و از آن نقطه منتشر شده و طی دوره‌یی زمانی دوام آورده تا به تدریج از بین رفته و جای خود را به انواع دیگر داده است. لایل از این مطلب استنتاج کرد که ظهور نوع‌های جدید موجودات زنده، جریانی همیشه‌گی در کل تاریخ زمین است. داروین با بررسی‌ها و مشاهدات علمی خود، نظریه لایل را تایید و تقویت کرد.
داروین اظهار کرد که انواعی که در طول تاریخ از میان می‌روند، توان سازگاری با محیط را نداشته اند؛ بنابراین نوعی باقی می‌ماند که قدرت سازگار شدن با محیط را داشته باشد. پس انواع موجود، سیری تاریخی را طی کردند و در هر دوره زمانی به فراخور نیاز آن دوره، دچار تغییر و تحولاتی برای سازگاری با محیط شدند و از آن‌جا که این سیر در جهت بقای آن نوع بوده، سیری تکاملی نیز بوده است. داروین این تغییرات نوع برای بقا را انتخاب طبیعی نامید. بنابراین، انتخاب طبیعی فرایندی است که طی دوره‌های زمانی و نسل‌های پیاپی، موجب شیوع صفات ارثی‌یی می‌شود که امکان بقا و تولید مثل یک نوع زنده را می‌افزاید.
اما عیب این نظریه از نگاه کلیسا چه بود؟
ایراد و اِشکال از چند حیث بر این نظریه وارد بود. اول این‌که بر اساس دیدگاه کلیسا، آدم اولین انسان مخلوق بود و البته به شکل انسانی توسط خداوند بدون پدر و مادر و از خاک آفریده شده بود. ولی نظریه داروین سیری تکاملی برای پیدایش انسان قایل بود که بر اساس آن حتا آبای اولیه انسان‌های امروزی ممکن بود حتا به شکل و ظاهر انسانی نبوده باشند. مشکل دیگری که کلیسا با نظریه داروین داشت، عدم ثبات انواع بود و حال آن‌که انواع از نگاه ارسطویی (که دیدگاه طبیعی مورد قبول کلیسا بود) ثابت اند و این تقید کلیسا به ثبات انواع ارسطویی، علتی کلامی نیز داشت و آن این‌که متکلمین مسیحی اصل انواع را موجود در علم الهی می‌دانستند و البته تغییری برای علم الهی قایل نبودند.
این مسایل باعث شد تا اهل علم و اهل کلیسا با رویکردی فلسفی، مرزی میان مسایل دین و مسایل علم قایل باشند و این مرزکشی غالباً به این منجر شد که خبردهی از عالم خارج و چه‌گونه‌گی و کیفیت امور واقعی به علم سپرده شود و دین به مسایل ایمان فردی صرفاً پاسخ گوید.
نکته: دین، جهان و طبیعت را هم‌چون ظهور و نشانه خداوند معرفی می‌کند، چرا که خداوند خود چنین بیان داشته که هدفش از خلقت جهان، شناخته شدن خودش بوده است. بنابراین، اگر جهان و مخلوقات طبیعی، وسیله‌یی برای شناختن خدای اند، ذاتا و ماهیتاً مقدس اند.
اما این راهکار نیز معضلات بسیاری به وجود آورد و مهم‌ترین آن، ایجاد نگاهی سلطه‌گرایانه و منفعت‌جویانه به طبیعت، از سوی بشر بود. وقتی دین از طبیعت حذف شد، طبیعت دیگر به چشم انسان، آن مخلوق و آفریده و امانت امر مقدس نبود، بلکه طبیعت وسیله‌یی بود که هرچه رازها و کارایی‌هایش بیشتر کشف شود، قدرت انسان افزون‌تر می‌گردد. قطع بی‌رویه درختان، تولید بی‌رویه آلاینده‌های کارخانه‌جات صنعتی، اختراع بمب‌های اتومی و هیدروژنی و استفاده از آن‌ها و… به تدریج این خطر را به وجود آورد که نکند علم در مسیر نابودیِ زیست‌بوم انسان‌ها گام برمی‌دارد.
احساس همین خطرات بود که مباحث الهیاتی، فلسفی و اخلاقی بسیاری را در جوامع آکادمیک و حتا سیاسی به‌وجود آورد که همه‌گی بر ایجاد قید و بندهایی برای فعالیت‌های علمی تاکید دارند. هرچند تابعیت علم از کلیسا، خاطرات تلخی را (مثل اعدام برونو) در تاریخ به‌جای گذاشته است، اما حذف کامل تعالیم دینی که البته در صورت اصالت و تحریف نشده بودن، تعالیمی است که سعادت همه ابنای بشر را منظور می‌دارد، از علم یک غول افسارگسیخته‌یی ساخت که هرچند در ابتدا تصور می‌رفت بر قدرت بشر بیفزاید، اما پس از چندی زنده‌گی و آینده بشر را به مخاطره افکند.
بنابراین علم، امروزه دست‌کم یگانه نسخه نجات‌بخش بشر ـ تصوری که در قرن ۱۹ بسیار شایع بود ـ نیست، بلکه علم نیز نیاز به نگهبان و قید و بند دارد، تا مرزهایی را پاس بدارد و به آن‌ها نفوذ نکند. حذف کامل تقدس از زنده‌گی بشر، نتایج مطلوبی را برای او به ارمغان نگذاشت، بلکه امروز بشر به این نتیجه رسیده است که حتا برای آسوده و سعادتمندانه زیستن در همین دنیای مادی، می‌باید برای فعالیت علمی، مرزهایی مقدس و دست نخورده باقی بمانند.
دیدگاه مدرنی که از عالم حذف قداست می‌کند، جهان را یک ‌بُعدی معرفی می‌کند؛ جهانی که صرفاً در آن قواعد فیزیکی حاکم اند و شناسایی آن عبارت است از کشف این قوانین. مهم‌ترین خصیصه عقلانیت مدرن، ارایه تصویری شفاف و بدون بطن و لایه از جهان است. در این نگرش، مراتب عالیه و فوقانی عالم محذوف یا دست‌کم مغفول اند. بنابرین، هر چه هست همین موجودات مادی هستند و قواعد فیزیکی؛ اما در تلقی دینی، جهان یک بُعدی نیست، بلکه آن‌چه ما در زنده‌گی روزمره با آن مواجه ایم، جهانی است که پایین‌ترین سطح از مخلوقات خداوند است، ولی در عین پایین‌ترین سطح بودن، دارای معنایی عالی است. موجودات طبیعی این عالم همه‌گی به معنایی والا و الهی که منشای پیدایش آن‌هاست، اشاره دارند و بنابراین خود این موجودات طبیعی نیز حیثیتی قدسی و معنوی دارند.
دین، جهان و طبیعت را هم‌چون ظهور و نشانه خداوند معرفی می‌کند، چرا که خداوند خود چنین بیان داشته که هدفش از خلقت جهان، شناخته شدن خودش بوده است. بنابراین اگر جهان و مخلوقات طبیعی، وسیله‌یی برای شناختن خدای اند، ذاتا و ماهیتاً والا و دارای شباهتی ـ هرچند ضعیف ـ به خالق و پدیدآورنده خود هستند و همین‌قدر شباهت برای قداست داشتن آن‌ها کافی است. پس بشر در فعالیت علمی خود، به هر شکل ممکن که بخواهد، نمی‌تواند با طبیعت رفتار کند. طبیعت، وسیله کسب قدرت و رفاه انسان‌ها نیست، بلکه طبیعت در درجه اول وسیله تدبر و تامل و شناخت خداوند است.
هم‌چنین، دانش و معرفت نیز به خلاف تلقی مدرن، صرفاً به یک نوع و طریق نیست، بلکه دانش فیزیکی، مرتبه‌یی از دانش است و دانش دارای مراتب عمیق‌تر و والاتری نیز بوده، چرا که متعلق دانش، یعنی جهان، خود دارای مراتب و اعماق است.
علم مدرن، مسیر معرفت مقدس را مسدود می‌کند و معرفت را به شناخت قواعد فیزیکی فرو می‌کاهد و حال آن‌که دیدگاه دینی، حتا قواعد فیزیکی موجود در طبیعت را نیز نشانه و مظهری از خالق می‌داند. هرچند در طول تاریخ علم، اشتباهاتی از سوی مراجع رسمی دینی ـ به‌خصوص مسیحی و کلیسای کاتولیک ـ نسبت به کشفیات علمی روی داده است، ولی این خطاها را نمی‌باید به اصل و منشای دین، نسبت داد و به کل، نگرش دینی را خارج از مرزهای مسایل روزمره و جاری زنده‌گی قرار داد. در واقع، علم مدرن در ابتدا، با تجربه‌یی که از قرون وسطا شاهد بود، قصد داشت تا محوریت باورهای دینی را کنار زده و انسان را محور همه فعالیت‌های بشری قرار دهد، غافل از این‌که خطاهای قرون وسطایی، نه به دلیل محوریت باورهای دینی و تقدم آن‌ها بر اقتضائات انسانی، بلکه به علت عدم تدقیق بر باورهای دینی و هم‌چنین نگرش تحریف شده به نام دین به وقوع پیوسته بود.
انسان امروز، به این نکته به تدریج پی برده و می‌برد، چرا که تاریخ به او ثابت کرده است که انسان‌محوریِ مدرن نیز چندان صادق و بدون اِشکال نیست. انسان‌محوری مدرن، وظیفه علم را منفعت و قدرت رساندن به انسان‌ها می‌داند و حال آن‌که نتیجه چنین نگرشی، استیلای عده‌یی از انسان‌ها بر عده‌یی دیگر و قربانی شدن عده دوم در چنگ علم عده اول است. تجربه جنگ‌های جهانی اول و دوم و البته جنگ‌های منطقه در افریقا و آسیا بیش از هر نمونه‌یی این مطلب را به اثبات رسانده است. امروزه کارخانه‌های اسلحه‌سازی بدون بازاریابی عملاً ورشکسته خواهند شد و بازاریابی آن‌ها، نیازمند شعله‌ور شدن آتش جنگ در گوشه و کناری از دنیاست. بنابراین، این صاحبان سرمایه، به شکل طبیعی از شروع جنگ در مناطقی که آسیبی به خود آن‌ها وارد نمی‌کند، حمایت می‌کنند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.