احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۹ دلو ۱۳۹۱
نویسنده: هنری هاردی
برگردان: مرتضی افشاری
بیشتر مردم، وصف آیزیا برلین را شنیدهاند، اگرچه دانش آنها درباره اینکه او که بود و چه کرد، اکثراً ناقص است و گهگاه زمانی این موضوع معلوم میشود که من مشغول کار بر روی نوشتههای او هستم و از من میخواهند تا وی را توضیح بدهم. ترجیحاً در یک بیان موجز و مختصر. بعضی اوقات شخص پرسشکننده از من میخواهد بحثم را از نقطه صفر شروع کنم. اما گاهی یک پیشفرض اشتباه وجود دارد که مستعد تبدیل شدن به موضوعی حساسیتبرانگیز است که تلویحاً به این مسأله اشاره دارد که برلین (۹۷-۱۹۰۹) شخصیتی از دور خارج شده از دوران جنگ سرد میباشد که بیشتر از اینکه به قرن بعد تعلق داشته باشد، متعلق به قرن خود است. این نظر به عقیده من یقیناً اشتباه است.
هیچ توصیف کوتاه و مختصری نمیتواند حق مطلب را نسبت به جنبههای بسیار باارزش و اهمیت این انسانِ استثنایی ادا کند. او به عنوان یک متفکر و مورخ اندیشه، به عنوان یک معلم و خطیب، به عنوان یک مقالهنویس مجرب، به عنوان یک سرمشق لیبرالیسم و یک دشمن تیزهوش توتالیتاریانیسم و به عنوان انسانی صادق، منشی داشت و در کارهایی همکاری میکرد که از نقطه نظرهای بسیاری، برای سالهای بعد به یاد خواهد ماند و دوباره کشف و تحلیل خواهد شد. تا کنون چندین کتاب درباره او نوشته شده است و کتابهای بیشتری هم نوشته خواهد شد. اما اگر من مجبور بودم که یک شناخت بیهمتا و تابوتوانی استثنایی را برگزینم، باید پافشاریاش را انتخاب کنم که برخلاف جریان عمده اندیشه غربی، معتقد بود که مجموعهیی از حقیقت وجود ندارد که در همه جهان دارای عمومیت باشد و همه ما باید بر اساس آن زندهگی کنیم و اینکه همه تلاشها برای پیدا کردنِ پاسخی یگانه برای پرسشهای اخلاقی که بشریت با آنها روبهروست، بر یک اشتباه بزرگ درباره سرشت ارزشهای انسانی، مبتنی میباشد.
نام تخصصی رایج برای این دکترین «پلورالیسم» است که متأسفانه تا حدودی واژهیی معمولی است که گرایش دارد آنچه را که در واقعیت، یک برداشت شورانگیز، آزادیخواهانه و رادیکال از ارزشهای انسانی است، به یک مرداب فلسفی لمیزرع شبیه نماید.
با این وجود، این جمله نقطه شروع اصلی برلین میباشد که ارزشهای بنیادی انسانی- اینها ارزشهاییاند که بهخاطر نفس خودشان به آنها وفاداریم، نه به این دلیل که میتوانند به عنوان وسیلهیی برای دستیابی به یک هدف، مورد استفاده قرار گیرند – متکثرند. به عبارت دیگر، ارزشهای اینچنینی زیاد و البته کاملاً خالص و ناب هستند و تفاوتشان ـ تکثرشان ـ غیرقابل کاهش میباشند: آنها نمیتوانند بازتعریف شوند یا به شیوهیی تفسیر گردند که همه به شکل نمودهای متفاوتی از یک ابرارزش از کار درآیند، مانند شادی یا فایدهمندی یا سرسپردهگی به امور فراطبیعی.
برلین اعتقاد داشت آنچه که این تکثر را قابل ملاحظه میسازد، این است که ارزشهای ما نه تنها اغلب با هم ناسازگارند و گاهی غیرقابل مقایسه میباشند، بلکه بر اساس یک معیار مشترک نیز قابل ارزیابی نیستند. صرفاً اگر به سادهترین نمونهها توجه کنیم، میبینیم که روش عادلانهتر، کمتر مشفقانه است، راههای تساویطلبانهتر، کمتر آزادیخواهانهاند و راندمان بیشتر در یک سیستم با خودانگیختهگی کمتری همراه میباشد. و هیچ قانون رسمی عینییی وجود ندارد که ما را قادر سازد که در برابر دو ارزش متضاد و متعارض به تعادل رفتار کنیم و تصمیم بگیریم که کجا خط فارقی میان آنها بکشیم. هر ارزشی، معیار خودش است و هیچ متر و معیار مستقل و بیطرفی وجود ندارد که بتواند اختلافات میان آنها را داوری نماید.
یکی از مهمترین پیامدهای این وضعیت، این است که آن نظامهای ارزشییی که میشناسیم، مانند ارزشهایی که خود، اجزای تشکیلدهنده آن نظامها هستند، متکثرند. به این معنی که میتواند ساختارهای ارزشی و اخلاقیات بسیار متفاوتی وجود داشته باشند بدون اینکه بتوان آنها را در جهت نقشه و برنامهیی ایدهآل برای زندهگی انسان، در یک ردیف قرار داد. و این برای شناخت و مدیریت تفاوتهای بین فرهنگها، ملتها و سنتها و شیوههای مختلف زندهگی، تعیینکننده است. ناسیونالیسم تهاجمی و برتریطلب بر این اساس، باید به عنوان امری که اساساً نامعقول است، رد شوند، مادامی که آنها بنا را بر آنتیپلورالیسم (یا مونیسم) گذاشتهاند که تنها راه درست، همان راه مورد نظر آنهاست و آن راه برتر از دیگر گزینهها میباشد.
این امر بدین معنی نیست که باید افراط کنیم و بگوییم که همه اصول ارزشی بلندپروازانه به یک اندازه سزاوار احترام هستند: یک حالت از این نوع افراطگرایی، گاهی اوقات «نسبیگرایی» نامیده میشود، ولی این واژهیی است که به شکل خطرناکی نامشخص و مبهم است. پلورالیستها، بیشک، ذاتاً مدافع حداکثر تساهل و تکثر هستند، اما تأیید میکنند که نه تنها طبیعت انسان، محدودیتهای آشکار و مسلمی را در راه بهدست آوردن امور مطلوب، بهوجود میآورد، بلکه شرایط مسلم و مهمی را که هر فرهنگ متمدن و والایی برای ارضای نیازهایش محتاج آن خواهد بود را تأمین میکند. به عنوان مثال، دوران ظلم و ستم نیز همچون استفاده خودسرانه از زور به سر رسیده است. به هر حال، اگرچه، این امر موضوعی حساسیتبرانگیز است؛ نوعی نادیده گرفتن حقوق اساسی انسان، ویژهگی بعضی نظامهای مدرن است، با وجود اینکه آنها گاهی بر سنتهای فرهنگی متفاوت، به عنوان دلیل رفتارشان، تأکید میکنند.
همچنین، پلورالیستهای برلینی، بر این باورند که ارزشها در میان آنچه که ما انتخاب میکنیم، یک بخش واقعی از طبیعت انسانی هستند و نه ابداعاتی ذهنی که ارتباطی با نیازهای ما ندارند. (که این امر یک دیدگاه نسبیگرایانه افراطی است). اینکه برلین خودش، گاهی عقیدهاش را به عنوان «پلورالیسم عینی» توصیف کرده است، برای روشن کردن این نکته است که دیگاهش نقطه سومی، بین مونیسم و نسبیگرایی میباشد.
هفت سال پیش برلین خواسته بود که برای گزارش منتشر شده از کنفرانسی درباره این دیدگاه پلورالیستی از ارزشهای انسانی، تأیید و حمایتی را بهدست آورد. او در جوابیهاش نوشت: «من سالهای زیادی به مسأله قیاسناپذیری و حتا بیشتر، تضاد ارزشهای اصلی با همه موضوعات اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و زیباییشناختی فکر کردهام.» مطمیناً او درست میگفت و البته در سالهای اخیر آثار دانشگاهی بزرگ و پرشوری درباره تلقی او از پلورالیسم خلق شده است که بسیاری از آنها از مهمترین و جذابترین نوشتههای دانشگاهی هستند، حتا اگر گاهی، تقریباً مبهم، فرمالیستی و با نثری دستوپاشکسته ـ که اغلب در انتشارات دانشگاهی یافت میشود ـ عرضه شده باشند.
اگر برخی از مسایل مهم مربوط به این آثار تا حدودی تخصصی هستند، بیشتر موضوعاتی که به بحث گذاشته شدهاند، باید فکر هر فرد باهوشی را که سعی دارد متفکرانه راهی برای چهگونهگی بهتر سازمان دادن مسایل سیاسی پیدا کند، به خود مشغول نماید، حالا این سازماندهی میخواهد در عرصه بینالمللی ـ بین دولتها، ملتها و فرهنگهای متفاوت ـ باشد یا در عرصه داخلی در چهارچوب یک واحد سیاسی بزرگ ـ به خصوص اگر چندفرهنگی باشد ـ که مسألهیی روبه افزایش است. در واقع تأثیر کامل پلورالیسم بر سطح زندهگی فردی مردم مربوط میشود و اینکه آنها چهطور باید به دیدگاههای متفاوت درباره زندهگی نگاه کنند. همسران یا والدین، والدین و فرزندان، خواهران و برادران، دوستان، همسایهها، همهگی روزانه با مسایل مربوط به همزیستی مواجه میشوند که پلورالیسم میتواند آن را به طرزی اساسی توضیح دهد.
این ادعای سفت و سخت ممکن است نامعقول به نظر برسد و من باید سعی کنم آن را توجیه نمایم. این نکته اساسی بسیار ساده بیان شده است. اگر من گرفتار یک دیدگاه مونیستی در اخلاق و سیاست هستم، بنابراین برای من طبیعی است که تصور کنم اعتقادات اخلاقی و سیاسیام نه تنها در نظر خودم برحق است، بلکه برای دیگران نیز درست میباشد. این بخشی اساسی از خصوصیت اخلاقی من خواهد بود که به اولویتهای اخلاقیام به عنوان اموری که کاربرد جهانی دارند، نگاه میکنم. و باید در اصول و مبانی دیدگاههای اخلاقی من فرض بر این باشد که این عقاید به هیچوجه جنبه شخصی ندارند و نباید داشته باشند.
این مسأله نگرش من را نسبت به دیگران به نحو آشکاری تحت تأثیر قرار میدهد. اگر دیگران در زمینه اخلاقی با من تفاوت داشته باشند، بیشتر تمایل خواهم داشت به عقاید آنها به عنوان اخلاقیاتی اشتباه و ناقص نگاه کنم تا اینکه برداشت آنها را از زندهگی به اندازه عقیده خودم، معتبر بدانم. و این به نوبه خود، اختلاف، تنفر، سوءظن و طرد دیگران را بهوجود خواهد آورد، بیشتر از اینکه باعث تساهل، سازش، تفاهم و مصالحه گردد.
اما اگر من فردی پلورالیست باشم، ایدههای اخلاقی گوناگون را تحمل یا از آنها استقبال میکنم، بیشتر از اینکه از وجود آنها احساس خطر نمایم. من باید به این قضیه اینگونه نگاه کنم که وجود همزمان مجموعهیی گسترده از دیدگاههای اخلاقی و سیاسی، بیشتر از اینکه باعث آشفتهگی زندهگی شود، موجب غنای آن میگردد. البته مشروط بر اینکه همیشه حداقل نیازهای ضروری برای هر کدام از اخلاقیات انسانی محترم شمرده شود. نگرش من به این عقایدی که با اعتقادات من تفاوت دارند و مناسبات من با آنها در مقایسه با هم متغیر است. پلورالیسم یک روحیه پرشور و حرارت را به روحیهیی جستوجوگر تبدیل میکند. دقیقاً همانطور که بیولوژیستها از تعادل در محیط زیست تمجید میکنند، پلورالیستها نیز فکر میکنند جهانی با تنوع اخلاقی با ارزشتر از جهانی است که در آن دنبالهروی و سرسپردهگی اخلاقی، تسلط داشته باشد.
این همه، شاید پیش پاافتاده و معمولی به نظر آید. با وجود این، همانطور که همه میدانند، همه انواع عقاید و اخلاقیات برای ساختن جهان لازم است. اما این حرف بیشتر از اینکه به تنوع ارزشهای اخلاقی که به زندهگی شکل میدهند مربوط باشد، به تنوع سلایق و استعدادها اشاره دارد. انبوهی از مدارک و شواهد ـ از جروبحثهای خانوادهگی و مشاجرههای بین همسایهها تا نژادپرستی و نسلکشی ـ وجود دارد (هر کدام که لازم بود میتوان ارایه داد) که نشان میدهد که دیدگاه پلورالیست بیشتر استثناست تا قاعده. بیشتر مردم و گروههای ایدیولوژیک به گونهیی عمل میکنند که انگار فقط خودشان برحق هستند نه آنطور که در این جهان با کسانی که ارزشها، سنتها و اندیشههایشان ـ که شاید کمتر درست نباشد ـ شریک و سهیماند.
البته من از این عقیده نامعقول دفاع نمیکنم که همه مجادلات و اختلافها بین گروههایی است که به یک اندازه برحق هستند. چنین دیدگاهی منکر خطاپذیری و ویژهگیهای بد انسان خواهد بود. منکر دو ویژهگی در انسان که همیشهگی بوده و بهوفور هم یافت میشود. آنچه که میگویم این است که جایگزین کردنِ یک دیدگاه پلورالیستی بنیادی با یک دیدگاه مونیستی بنیادی، بهصورت بالقوه میتواند اختلافها را تخفیف دهد و روابط را در هر سطح از زندهگی از سطوح شخصی تا سطوح بینالمللی، از اساس متحول سازد. پلورالیسم درمان محسوب نمیشود، اما با اینهمه وسیلهیی است برای تغییرات اساسی در قدرت و اگر چنین چیزی درست باشد، فکر کلیدی آیزایا برلین مطمیناً حداقل تا هزار سال دیگر معتبر خواهد بود.
منبع: The Isaiah Berlin Virtual Library
Comments are closed.