احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۵ سنبله ۱۳۹۱
برگردان: رضا سیدحسینی
۱
رمان شکل خاصى از روایت است. روایت پدیدهیی است که بهطور قابلملاحظهیی از قلمرو ادبیات فراتر مىرود و یکى از سازندهگان اصلى برداشتِ ما از واقعیت است. تا دم مرگمان، و از زمانىکه درک سخن کردهایم، بهطور دایم در روایات احاطه شدهایم، نخست در خانواده، سپس در مکتب و بعد از طریق شنیدهها و خواندهها.
دیگران براى ما، فقط آن چیزهایى نیستند که از آنها بهچشم دیدهایم، بلکه آنچه هم که آنها از خودشان براى ما تعریف کردهاند، یا آنچه دیگران از آنها براى ما تعریف کردهاند. تنها آنهایى نیستند که دیدهایم، بلکه همه آنهایى هم هستند که ازشان براى ما سخن گفتهاند.
این فقط در مورد آدمها صادق نیست، بلکه درباره اشیا و بهعنوان مثال مکانهایى هم صدق مىکند که من نرفتهام، اما دیگران براى من وصف کردهاند.
این روایتى که ما در آن غوطهوریم، اشکال گوناگونى بهخود مىگیرد: از روایات خانوادهگى، از اطلاعاتى که افراد خانواده سر میز غذا درباره آنچه آنروز صبح انجام دادهاند به همدیگر مىدهند، تا اخبار روزنامه یا کتابهاى تاریخى؛ هر یک از این اشکال ما را به یکى از عرصههاى خاص واقعیت مربوط مىکند.
همه این روایات حقیقى خصیصه مشترکى دارند و آن این است که بهطور کلى، قابل تحقیقاند. باید من بتوانم آنچه را که فلانى به من گفته است، با اطلاعاتى که از دیگرى گرفتهام، تایید کنم و این کار را تا بینهایت ادامه دهد. درغیر اینصورت، با نوعى اشتباه یا امر خیالى سروکار دارم.
در میان همه این روایاتى که قسمت اعظم زندهگىِ روزمره ما در سایه آنها شکل مىگیرد، روایاتى وجود دارند که قطعاً ساختهگى هستند. اگر براى پرهیز از هرگونه شبههیی، بهحوادثى که تعریف مىکنند خصوصیاتى بدهند که آنها را پیشاپیش از حوادثى که ما عادت داریم ببینیم جدا کند، در برابر ادبیات وهمى، اساطیر و قصههاى پریان و غیره قرار داریم. «رماننویس حوادثى را به ما عرضه مىکند شبیه حوادث روزمره، مىخواهد به آنها تا حد امکان چهره واقعى بدهد تا آنجا که در این کار مىتواند تا حد گولزدن پیش برود.» (دانیل دفر)
اما آنچه رماننویس براى ما حکایت مىکند،
قابل تحقیق نیست و در نتیجه، کافىست که گفته او بتواند به آنچه تعریف مىکند ظاهر واقعیتبدهد. اگر من با دوستى روبهرو شوم و او خبر حیرتآورى را به من بدهد، براى اینکه اعتماد مرا جلب کند، پیوسته این دستاویز را دارد که بگوید که فلانى و فلانى هم شاهد بودند و خودم هم مىتوانم بروم و تحقیق کنم. برعکس، وقتى که نویسندهیى روى جلد کتابش کلمه «رمان» را مىنویسد، عملاً اعلام مىکند که دنبال چنین تحقیقى رفتن بیهوده است. تنها با اتکا به گفته اوست که شخصیتهاى داستان باید پذیرفته شوند و زندهگى کنند، ولو اینکه آنها وجود خارجى هم داشته باشند.
فرض کنیم که ما نامهیى از شخص قابل اعتمادى در قرن نوزدهم پیدا کنیم که بهمخاطبش نوشته است که او باباگوریو را بسیار خوب مىشناخته است و این شخصیت بههیچوجه آنگونه نبوده که بالزاک براى ما وصف کرده است و مثلاً در فلان و فلان صفحه اشتباهات بزرگى وجود دارد. این ادعا مسلماً کوچکترین اهمیتى براى ما نخواهد داشت.
باباگوریو همان است که بالزاک برایمان وصف مىکند (و همان است که مىتوان با توجه به اثر بالزاک درباره او گفت و نوشت.) من مىتوانم ادعا کنم که بالزاک در قضاوتهایش درباره شخصى که خود ساخته است، اشتباه مىکند و فلان جنبه او از نظرش دور مانده؛ اما براى توجیه ادعاى خودم، باید به جملات متن خود بالزاک استناد کنم، و نمىتوانم شاهد دیگرى بیاورم.
در حالىکه روایت حقیقى، متکى به یک منبع خارجى است؛ رمان باید براى قبولاندنِ آنچه بهما مىگوید، بسنده باشد. بدینسان، رمان قلمرو پدیدارشناختى فوقالعادهیی است؛ محل بسیار مناسبى براى مطالعه در اینکه واقعیت چهگونه بر ما ظاهر مىشود یا مىتواند ظاهر شود. از اینرو، رمان آزمایشگاه روایت است.
۲
بنابراین، در رمان کار بر روى فُرم در درجه اول اهمیت قرار مىگیرد. در واقع، روایات حقیقى، بهتدریج که عمومى و تاریخى مىشوند، ثابت مىمانند، متحجر مىشوند و طبق اصول معینى، اهمیتشان را از دست مىدهند. (این مساله امروزه در مورد رمانهاى سنتى نیز صادق است؛ رمانهایى که مسالهیی مطرح نمىکنند.)
جاى ادراک اولیه را برداشت دیگرى مىگیرد که غناى کمترى دارد و به تدریج جنبههایى را از دست داده است. این برداشت کمکم تجربه واقعى را تحتالشعاع قرار مىدهد و خود جاى آن را مىگیرد و سرانجام به فریب تعمیمیافتهىی بدل مىشود. کاوش در فرمهاى گوناگون داستانى مىتواند در این فرمى که براى ما عادى شده است،
آنچه را که تکرارى و بىاهمیت است آشکار کند، از آن نقاب بردارد و ما را از آن نجات دهد و به ما امکان بدهد که در وراى این روایت ثابت، هر آنچه را که پردهپوشى کرده یا دربارهاش سکوت کرده است و تمام آن روایت عمقى را که همه زندهگىِ ما در آن غوطه مىخورد، بازیابیم.
از سوى دیگر، روشن است که فُرم، اصلى است انتخابى (و سبک در این میان، یکى از جنبههاى فُرم است و شیوه ارتباط جزییات زبان با یکدیگر است؛ یعنى انتخاب فلان کلمه یا فلان طرز بیان بهجاى کلمه و طرز بیان دیگر). فرمهاى تازه در واقعیت، چیزهاى تازهیى کشف مىکنند تا آنجا که انسجام درونىِ آنها نسبت به فُرمهاى دیگر پذیرفتنىتر باشد و به همان نسبت نیز فرم بهدستآمده جدیتر باشد.
برعکس، براى واقعیتهاى مختلف، فُرمهاى روایت مختلف متناسب است. بارى، روشن است که دنیایى که ما در آن زندهگى مىکنیم، با سرعت زیادى در تحول است. تکنیکهاى سنتى روایت ناتواناند از اینکه همه گزارشهایى را که به این ترتیب مىرسند دربر بگیرند. نتیجه آن نارسایى مداوم است. براى ما غیرممکن است که در درونمان همه اطلاعاتى را که بر ما هجوم مىآورند، منظم کنیم؛ زیرا ابزارهاى مناسب را کم داریم.
جستوجوى فُرمهاى تازه داستانى که قدرت تلفیقشان بیشتر است، در مورد آگاهىیی که ما از واقعیت داریم، نقش سهگانه افشا، بهرهبردارى و بازآفرینى را بازى مىکند. رماننویسى که از این کار ابا دارد، چون عادت را بر هم نمىزند، از خوانندهاش هیچ کوشش خاصى را انتظار ندارد، او را وادار نمىکند که به خویشتن بازگردد و در دیدگاههایى که از مدتها پیش پذیرفته است تردید کند،
طبعاً به موفقیت آسانى دست مىیابد، اما شریک جرم این نارسایى عمیق و این شب ظلمانى مىشود که در آن دستوپا مىزنیم. عکسالعملهاى ضمیر را بازهم کندتر و بیدارى آن را دشوارتر مىکند، خفقان درون را چنان دامن مىزند که حتا اگر مقاصد نیکخواهانه هم داشته باشد، اثرش سمى بیش نخواهد بود.
ابداع فرم در رمان، برخلاف آنچه اغلب منتقدان کوتاهبین تصور مىکنند، بههیچوجه خلاف واقعگرایى نیست، بلکه شرط ضرورى واقعگرایى پیشرفتهتر است.
۳
اما رابطه رمان با واقعیتى که احاطهمان کرده است، تنها محدود به این نیست که آنچه رمان براى ما شرح مىدهد، برشى خیالى از این واقعیت باشد؛ برشى مجزا و دستیافتنى که مطالعه آن از نزدیک امکان دارد. تفاوت بین حوادث رمان و حوادث زندهگى، تنها در این نیست که حوادث زندهگى قابل تحقیق و تحقق است و حال آنکه حوادث رمان فقط از طریق متنى که آنها را ایجاد کرده است،
قابل دسترسى است؛ بلکه حوادث رمان، به اصطلاح عامه، بسیار «جالبتر» از حوادث واقعى است. پدید آمدن این حوادث خیالى، پاسخگوى ضرورتى است و کارکردى دارد. شخصیتهاى خیالى خلاهاى واقعیت را پر مىکنند و درباره آنها به ما آگاهى مىدهند.
نه تنها آفرینش، بلکه خواندن رمان هم نوعى رویابینى در بیدارى است؛ از اینرو پیوسته مستلزم نوعى روانکاوى به مفهوم وسیع کلمه است. از سوى دیگر، اگر من بخواهم یک نظریه روانشناختى، جامعهشناختى، اخلاقى و غیره را شرح دهم، اغلب براى من راحتتر است که مثالى ساختهگى بیاورم. شخصیتهاى رمان این نقش را به بهترین وجه بازى مىکنند. و این شخصیتها را من مىتوانم بین دوستان و آشنایانم بشناسم و رفتار این اشخاص را با توجه به ماجراهاى آن شخصیتها ایضاح کنم.
این انطباق رمان با واقعیت، داراى پیچیدهگى فوق العادهیى است و «ریالیسم» آن و این امر که رمان مانند برشى خیالى از زندهگى روزمره جلوه مىکند، فقط جنبه خاصى از آن است؛ جنبهیى که ما به اجازه مىدهد آن را به عنوان نوع ادبى، از واقعیت جدا کنیم.
من مجموعه روابط موجود را بین آنچه رمان براى ما شرح مىدهد و واقعیتى که در آن زندهگى مىکنیم، «سمبولیسم رمان» نام مىدهم.
این روابط در همه رمانها مثل هم نیستند و به نظرم مىرسد که وظیفه اصلى منتقد آن است که آنها را از هم جدا کند و چنان روشنشان کند که بتوان از هر اثر خاص، همه آموزشى را که دربر دارد بیرون کشید.
اما چون در آفرینش رمان و در آن بازآفرینى که خواندن دقیق است، نظام پیچیدهیى از روابط دال و مدلولى بسیار متنوع را تجربه مىکنیم، اگر رماننویس بخواهد صمیمانه ما را در تجربهاش شرکت دهد، اگر واقعبینى او بسیار ژرف باشد، اگر فرمى که بهکار مىبرد بهقدر کافى فراگیر باشد، بهضرورت، این روابط متنوع را در درون اثر خود قرار داده است. سمبولیسم خارجى رمان تمایل دارد که در نوعى سمبولیسم درونى منعکس شود. از اینرو قسمتهایى از رمان در رابطه با مجموع، همان نقشى را بازى مىکنند که این مجموع در رابطه با واقعیت.
۴
این رابطه عمومى، «واقعیتى» که رمان وصف مىکند با واقعیتى که ما را احاطه کرده است، بهخودى خود تعیینکننده آن چیزى است که درونمایه یا موضوع آن نامیده مىشود و این موضوع بهمنزله پاسخى است به وضع خاص آگاهى. اما دیدهایم که این درونمایه، این موضوع، از طرز ارایهاش، از فرمى که براى بیان آن بهکار رفته است، جدایىپذیر نیست.
در موقعیت تازهیى، با آگاهى تازهیى از وضع رمان و روابطى که رمان با واقعیت دارد، موضوعهاى تازهیى متناسب است و در نتیجه، فرمهاى تازهیى در سطوح مختلف، زبان، سبک، تکنیک، طرح و ساختار. برعکس، جستوجوى فرمهاى تازهیى که موضوعهاى تازه پدید مىآورند، روابط تازهیى را نیز ایجاد مىکند.
بر مبناى درجه خاصى از تفکر، ریالیسم و فرمالیسم و سمبولیسم در رمان چنان جلوه مىکنند که وحدت جدایىناپذیرى را تشکیل مىدهند.
رمان طبیعتاً تمایل دارد و باید داشته باشد که خود را توضیح دهد. اما خوب مىدانیم، موقعیتهایى هستند که نمىتوانند منعکس شوند و فقط بر اثر تصورى که از خود باقى مىگذارند، برجاى مىمانند. آثارى که آن وحدت نمىتواند در درونشان ظاهر شود، درگیر چنین موقعیتهایى هستند، و نیز رماننویسانى که نمىخواهند درباره طبیعت کارشان و اعتبار فرمهایى که بهکار مىبرند، بیاندیشند؛
فرمهایى که بهمحض منعکسشدن نسنجیدهگیشان و دروغین بودنشان ظاهر مىشود، فرمهایى که تصورى از واقعیت به ما مىدهند در تضاد آشکار با آن واقعیتى که به آنها جان داده است و درباره آن خاموش ماندهاند. در این کار تزویرهایى وجود دارد که منتقد باید آنها را افشا کند؛ زیرا چنین آثارى، با وجود جاذبهها و قابلیتهایشان، تاریکى را نگه مىدارند و غلیظتر مىکنند، آگاهى را غرق در تضادهایش باقى مىگذارند و بیم آن است که این رفتار کورکورانه، آن را به مشیومترین بىنظمیها برساند.
از همه آنچه گفته شد، نتیجه مىگیریم که هر تحول حقیقى فُرم داستانى، تنها هنگامى مىتواند صورت بگیرد که در درون تحول مفهوم رمان قرار گیرد که معمولاً بسیار به کندى اما از روى ضرورت، بهسوى نوعى شعر تازه و در عینحال حماسى و آموزنده متحول مىشود (همه رمانهاى مهم قرن بیستم گواه بر این مدعا استند). و همچنین در درون استحاله مفهوم خود ادبیات (نه تنها به عنوان سرگرمى یا تجمل، بلکه در نقش اساسىاش) و در درون کارکرد اجتماعى و به عنوان تجربهیى روشمندانه.
Comments are closed.