احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۷ سنبله ۱۳۹۱
گویا هانری چهارم، همان شاه فلسفهگرای فرانسوی که در قرن شانزدهم توانست با در پیش گرفتن سیاست مدارا و برقراری برابری ادیان، برای زمانی البته کوتاه، جنگ خانهگی میان کاتولیکها و پروتستانها را در کشورش بخواباند و در عصر آشوبهای عقیدتی در فرانسه صلح برقرار کند، با وجود این کار بزرگ و تاریخی خود، در گفتوگویی با روبتس نقاش هلندی که برای ترسیم سیمای او به دربار پاریس آمده بود، گفته است به شخصه هنرمند را از پادشاهان برتر میداند، چرا که هنرمندان صورتگر سرشت زندهگی و پاسدار واقعیتهای بنیادین تاریخ اند.
هانری چهارم همروزگار سروانتس بود و اولین ترجمۀ فرانسوی رمان جهانی این نویسندۀ نامدار اسپانیایی، یعنی دنکیشوت را خوانده است. چه بسا حقیقت نابی که در این کتاب مییافته او را بر آن داشته است که هنرمند را بر شاهان سر بداند؛ زیرا ماجراهای مضحک قهرمان این اثر که شهسواری پیر و مالیخولیایی است، شاید بیش از هر چیز میخواهد به ما بفهماند که دیگر دوران حماسههای فردی در تاریخ سرآمده است و اینک تودهها هستند که به سرنوشت شکل میدهند. به هر روی، تصور شهسوار لق لقو و مافنگی، اما در همه حال نیکخواه سروانتس برای هانری به عنوان شاه و صاحب قدرت، این حسن را داشته است که او را از در افتادن به ورطۀ غرور و تکروی در مدیریت کشورش پرهیز میداده است. و از همین پرهیز هم، شاه هانری نزد هنرمند فروتنی در پیش میگیرد.
در تفسیر این داوریِ هانری چهارم باید گفت هنرمند در قیلوقال مشغلۀ همهرنگ و غفلتآور زندهگی، نگاهی پیوسته نکتهیاب دارد. هنرمند و از آن جمله است نویسنده که پاسدار شاخهیی کهن و گسترده از فرهنگ بشری است، رگۀ رویدادهای بنیادین تاریخ را از بستر روزمرگی و تکرار بیرون میآورد در قالب همهگونه روایت کهن یا نو، با ارایۀ دیدی چکیدهوار از این رویدادها و انسانهای کارگزار آنها، عرصۀ ادب را به تجلیگاه واقعیِ تاریخ بدل میکند.
دن کیشوت نیز به عنوان شهسوار پیری که غرق در گذشتهیی زوالیافته از درک آنکه دورانش به سر رسیده عاجز است، به عنوان پدرسالاری خرفت و نابههنگام برای هر آن جامعهیی که در آن هنجارهای کهنه و نوین اخلاقی ـ رفتاری با هم در تعارض میافتند و هنجارهای گذشته بهرغم آنکه دیری است منسوخ شدهاند، باز و همچنان خود را صاحب رسالت میدانند، شخصیتی نمونهوار است.
شاه هانری پادشاهی استثنایی بود، چرا که برای ادیان برابری، و برای هر سفره مرغی آرزو میکرد و در این راه نیز به راستی میکوشید. ولی هانری را، به جز علاقه اش به دن کیشوت، یک عنصر و عامل دیگر نیز به نویسندۀ این اثر، یعنی میگویل دسروانتس ساآودرا نزدیک میکرد، و آن اینکه این هر دو شخصیت تاریخی در روزگار فیلیپ دوم پادشاه هسپانیه زندهگی میکردند و اندیشۀ عمل و سیاست این شاه در زندهگی هر دو آنها تاثیری سرنوشتی داشته است.
پدر فیلیپ، یعنی کارل پنجم توانست مسلمانان را که بیش از هشتصد سال در جنوب هسپانیه حکومت میکردند، به شمال افریقا واپس براند و این کشور را از نو به دامان جهان مسیحیت بازگرداند. اما خود او و کشورش هسپانیه باید که تا آیندهیی بسیار دور برای این پیروزی بهای گزافی میپرداختند زیرا مسلمانان جنوب هسپانیه صاحب تمدنی برتر و نظام اجتماعی فرهیختهتری بودند و سرزمینهای زیر فرمانشان، آبادترین بخش اروپای قرون وسطی به شمار میرفت. چنین بود که کارل ناچار برای پیروزی بر چنین تمدنی، باید که کشور خود را به ابزاری قاطع اما خطرناک مجهز میکرد و آن تعصب دینی و ملی بود. تعصبی که به کمک بزرگان روحانی و سران لشگری کشورش در روح ملت هسپانیه دمید و چنین، به کمک ابزار دو پهلویی پیروز شد که بعدها هسپانیه را درگیر پیامدهایی شوم کرد.
فیلیپ، از این پدر نه تنها هسپانیه، که جهان را به ارث برد. این امپراتور خودکامه نماد اوج اقتدار پادشاهی قرون وسطا، و همزمان سرآغاز فروپاشی آن است. این شاه جهانی به هیچرو زندهگی را به خوشبختی سر نکرد. حتا ناامید از جهان رفت و با آنهمه قدرت و ثروت، پس از مرگ در پشت سر خود کشوری فقیر و ویران بهجا گذاشت. دلیلش هم آنکه درست در روزگار همین شاه کشیشمسلک و خشکهمقدس نهضت نوآیین پروتستانیسم با کیش اصلاحی از آلمان سر برداشت و دیری نکشید که شعلهور تا به شمال اروپا، یعنی سویدن و هالند سراسر انگلستان و بخشهایی بزرگ از فرانسه گسترش یافت. این کیش نوین در چشم فیلیپ، خروج از زیر سایۀ مسیح، نافرمانی در پیش خدا، پیروی از شیطان و کفر محض به حساب میآمد و فیلیپ رسالت خود دانست به سر کوب آن برخیزد و با همۀ توان یکپارچهگی ایمان کهن را، حتا به رغم خواست ملتها از نو در جهان مسیحیت برقرار کند و در این راه در جنگهایی پی در پی و بیهوده، همۀ هستی ملت خود را به قمار گذاشت. فیلیپ با صد کشتی غولآسای جنگی به فتح انگلستان رفت. از قضا کشتیهایش هم از توفانی سهم درهم شکستند، هم از آتش منجنیق کشتیهای کوچکتر و از اینرو چابکتر انگلیسی. شکست ناوگان دریایی فیلیپ دوم را که به آرمادا معروف است، در این نبرد دریایی با انگلستان در سال ۱۵۸۸، در عمل پایان تاریخی قرون وسطا میدانند.
اگر که شکست آرمادا ضربهیی کاری بر اقتدار پدرسالارانۀ فیلیپ دوم بود، صلحی که هانری بهرغم کارشکنیهای عاملان همین فیلیپ در کشور خود فرانسه میان کاتولیکها و پروتستانهایش برقرار کرد، ضربۀ مرگبار دیگری به این اقتدار فرود آورد؛ زیرا فیلیپ برای چندین دهه کوشیده بود کاتولیکهای فرانسوی را به جان پروتستانهای آن بیندازد. مگر که این کشور همچون ایالتی محتاج قیمومت به دامان هسپانیه بیافتد.
چنین بود که هانری چهارم هم مانند سروانتس، باید که در همه عمر، بهای سیاستهای و همآلود و جاهطلبانۀ فیلیپ را میپرداخت. هانری به قیمت سوختن مزارع کشورش، و آن نویسنده به قیمت عمری فقر، آوارهگی و ناکامی در زندهگی شخصی.
میگویند سروانتس در سالهای پیری و پس از آنکه از تامین نان از راه نویسندهگی برای همیشه امید میبرد، به جبر غم نان، کارمند پیمانی دولت و مامور مالیات میشود و در این مقام به اتهام واهی اختلاس، به زندان میافتد و در اینجاست که یکباره و الهامآسا داستان دن کیشوت در ذهنش فوران میکند. آیا تجربۀ آن همه ناکامیهای شخصی و آن همه شکستهای پی در پی در رسیدن به کف دستی خوشبختی، و بسی بیشتر از ناکامیهای خودی، آن همه خطاهای خیرهسرانه و پندارآلود شاه معاصر او فیلیپ دوم و رنجهایی که از این خطاها بر جان یکایک هموطنان او نشسته بود، در ضمیر او ذخیره شده بود تا سرانجام در روزهای پیری و پختهگی از چشمۀ نبوغ این نویسنده در این میان سرد و گرم روزگارچشیده سرریز کند.
آیا سروانتس نخواسته است در این مجموعه لطایف طنزآمیز خود بر پهلوانی فرتوت، فراتر از این پهلوان، شهسوارانی دیگر را هم دست بیاندازد؟ یعنی همۀ آن انسانهایی را که در راه این یا آن آرمان مبارزه میکنند و رنج میکشند؟
در زمان سروانتس، رمانهای جادویی و شهسواری رواجی بسیار داشت و خیل عوام، وصف چنین رمانهایی را از پهلوانانی که با اسلحۀ آتشین غول و اژدها به خاک میانداختند، باور میکرد. همین که اینگونه رمانها پیوسته به ابزار و عنصر افسانه پناه میبردند و پهلوانان خود را هرچه بیشتر به درون جهانی جادویی درمیآوردند، نشان میداد که در واقعیت دوران پهلوانان یکهتاز و همهجا پیروز دیگر به سر رسیده است. چنین بود که سروانتس حکایت پهلوانی را نوشت که یک کروبی خالی از نقص نبود، بلکه پیرمردی بود سربهراه که از پستونشینی و خواندن قصۀ جادو و جنبل کمی خُل شده بود و چنین قدم در راه میگذاشت و به خیال آنکه هنوز دورۀ شهسواری سپری نشده است و بانوی پیر و نزار خود مثلاً در رمانش فقرزده به جولان درمیآمد که دهقانانش غم قیمت تخممرغ را میخوردند و همهجا میپنداشت که وقت جنگ و نامجویی است و هنگام قطع دست ستمکار، و هر باره گمان میکرد بهدست آورده آن خواستهیی را که هرباره در پیش چشم او ناپدید میشد. خُلی که بهرغم خواست خیرش در حق بینوایان، دایم از همانها کُتک [لت] نوش جان میکرد، به خاک میافتاد، قامت راست میکرد و بیآنکه هرگز از اشتباه بهدر بیاید یا که سرخورده شود، با نگاه خیره پیری سالخورده همچنان به سمت سوسوی خاموشناشدنی پندار پیش میرفت.
آیا بهراستی تنها پسزمینۀ تاریخی روزگار سروانتس و افول همیشهگی دوران پدرسالاری و سر برداشتن عصر صنعت و زندهگی شهروندی است که مایۀ الهام این نویسنده در تجسم بخشیدن به این پیرمرد خُل بوده است؟ به این پیر آرمانگرایی که همهجا میخواهد کار خیر کند، اما همهجا معصومانه خرابی به بار میآورد و همهجا به حمایت از مظلومان برمیآید و همهجا همین مظلومان به خرج اعصاب او تفریح میکند؟
دن کیشوت را در آلمان به ویژه نویسندهگان مکتب رمانتیسم دوست داشته اند، و این رمان نخستینبار هم به قلم لودوبک تیک شاعر شاخص نهضت رمانتیسم این کشور، به آلمانی برگردانده شده است.
از ویژهگی جهاننگری مکتب رمانتیسم آنکه در چشم پیروان این مکتب، طیبعتْ خاصیت و قابلیتی انسانوار دارد. یعنی که جهان مرموز، فریبکار، دوپهلو و خدعهآمیز است و پیوسته در پیش تشنهکامی نیازهای ما به جای آب، سراب به تماشا میگذارد، یا آنکه بر سر راه غرایز خردستیز ما، غرایزی مثل حرص سیریناپذیر مال و حسادت و جاهطلبی، پیوسته دام میگذارد.
جهان وقتی در فریب انسان، دستی بازتر مییابد که انسان به جنون ابتلا بیابد، بلکه جنون خود نشانۀ غلبۀ جهان بر انسان است و دن کیشوتِ دگردوست و عدالتخواه اگرهم که مجنون نباشد، خلی ماخولیایی است که تا پیش از افتادن در بستر احتضار، از گذشته مردۀ شهسواری بیرون نمیتواند بیابد.
تفسر هاینریش هاینه شاعر آلمانی همدورۀ مکتب رمانتیک آلمان، ما را از خطر تفسیری صرفاً تاریخی و از اینرو بسا تکساحتی دن کیشوت دور میکند؛ زیرا این شاعر عصر ناکامیهای تفکر روشنگری از خود میپرسد: «آیا سروانتس نخواسته است در این مجموعه لطایف طنزآمیز خود بر پهلوانی فرتوت، فراتر از این پهلوان، شهسوارانی دیگر را هم دست بیاندازد؟ یعنی همۀ آن انسانهایی را که در راه این یا آن آرمان مبارزه میکنند و رنج میکشند؟ آیا نخواسته است در قالب شهسوار تکیده و درازاندام خود، هرگونه شوق آرمانگرانه را نقض کند و در قالب نوکر چاق و کوتوله او هر آن عقل واقعبین را به سخره بگیرد؟ آخر هرچه باشد، سانچو پانزا شخصیتی خندهآورتر است؛ زیرا این عقل واقعبین با آن ضربالمثلهای نکتهسنجانهاش باز در نهایت سوار بر خرِ صبورِ خود به دنبال شوق آرمانخواهی میرود و با وجود درک و دانایی بیشتر خود، همراه خرش چوب همۀ آن بدبیاریهایی را میخورد که حاصل ندانمکاری ارباب شریف او هستند. آری، شوق آرمانخواهانه چنان قدرت بنیانکنی دارد که عقل واقعبین با همۀ خردهایش ناخواسته از پی آن میرود.
شاید هم این هسپانیهیی ژرفاندیش، خواسته است سرشت و ذات انسانی را عمیقتر از اینها به سخره بگیرد؟ آیا دن کیشوت او، تمثیلی بر روح ما، و سانچو پانزایش نمادی از جسم ما نیست؟ با چنین تعبیری، تمامی رمان دن کیشوت جنبهیی استعاری مییابد و در پاسخ به اینکه جسم و روح چه ماهیتی دارند، بر مبنای حقیقت کرکآور آنها به بحث روی میآورد. همینقدر در این کتاب میبینم که سانچو به عنوان نماد جسم از دردسرهایی که دن کیشوت به عنوان نماد روح برای خود میتراشد، در امان نمیماند و از بابت نیتهای نجیبانۀ این ارباب، بسا بیش از خود او کتکِ نانجیبانه میخورد و با این حال، همیشه عاقلتر از ارباب خود است، چرا که میداند کتک بسیار تلخ است، اما قورمهسبزی بسیار خوشمزه. به راستی که: «جسم مینماید که در بسیاری موارد، بصیرتی بیشتر از روح دارد و آدمی با شکم و پشتِ خود بارها درستتر از آن میاندیشد که با ابزار کلهاش.»۱
پینوشت:
۱ـ تفسیر هاینریش هاینه بر دن کیشوت برگرفته از کتاب او در شرح «مکتب رمانتیک».
برگرفته از وبسایت تبیان
Comments are closed.