احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:14 جوزا 1393 - ۱۳ جوزا ۱۳۹۳
بخش دوم
برگردان: هاله لاجوردی
در ادامه این مقاله به سه نکته خواهم پرداخت: اول ارایه شرحی از هایدگر به عنوان مثالی از آنچه نیچه «کشیش ریاضتکش» (the ascetic priest) مینامید؛ دوم، مرور سریعی بر شرح میلان کوندرا در مورد رمان به عنوان وسیلهیی برای طغیان در برابر فلسفه و علم کلام و به عنوان واکنشی بر ضد فرهنگ غالبِ کشیشهای ریاضتکش؛ سوم، دیکنز را همچون مثالی برای تجسمِ این گفته کوندرا خواهم آورد که میگوید رمان ژانری است که نوعاً به دموکراسی تعلق دارد؛ ژانری که بیش از همه ژانرهای دیگر، با مبارزه برای آزادی و برابری گره خورده است.
آخرین کار هایدگر، تلاش برای یافتن صحیحترین پاسخ به پرسشی بود که فلاسفه تخیلی آسیایی و افریقایی من درباره آینده میپرسند. هایدگر به این فلاسفه توصیه میکند که تکنالوژی یعنی آنچه غرب را به نابودی کشید، نقطه عزیمت تفکر خود درباره غرب تلقی کنند و آنگاه، با اندکی یاری بخت، داستانی را که هایدگر گفته بود بازآفرینی کنند؛ داستانی که او نامش را تاریخ «وجود» گذاشته بود. از نظر هایدگر، حیات غرب از فلاسفه پیش از سقراط و آنچه او نامش را تمایز بین «چه» و «آن» میگذارد، آغاز میشود. جدایی بین چیستی فینفسه یک چیز و رابطهیی که آن چیز با سایر چیزها دارد، به تمایز بین ماهیت و عرض، واقعیت و ظاهر، عین و ذهن، عقلایی و غیرعقلایی، علمی و غیرعلمی و مانند آنها میانجامدـ همه ثنویتهایی که دورههای تاریخ قدرتطلبی فزاینده و ناتوانی فزاینده را مشخص میسازد، یعنی آنچه هایدگر «به حال خود گذاردن موجودات» مینامید. تاریخی که هایدگر در این جمله نیچه خلاصه میکند: wuste wächst(صحرا رشد میکند یا خرابآباد گسترش مییابد). داستانی که هایدگر میگوید، به چیزی منتهی میشود که او «عصر تصویر جهانی» مینامد؛ عصری که در آن همهچیز بستهبندی میشود و برای تصرف یا التذاذ زیبایی شناختی به ماده خام بدل میگردد. عصر بزرگطلبی، عصر هیجان زیباییشناسی تکنالوژیک، عصری که در آن مردم بمبهای یک میلیون تنی میسازند و بارانهای مصنوعی ایجاد میکنند و میکوشند که هر سال هنری پست مدرنتر از سال قبل خلق کنند و صدها فیلسوف را گرد هم میآورند تا به مقایسه تصاویر آنها از جهان بپردازند. هایدگر تمامی اینها را جنبههایی از پدیدهای واحد میبیند: عصر تصویر جهانی، عصری که در آن آدمی به طور کامل وجود را فراموش میکند و از امکان وجود چیزی خارج از رابطه هدف ـ وسیله کاملاً بیخبر میماند.
چنین نگرشی به مسایل، مثالی است از آنچه هابرماس «تجرید از طریق ماهیتگرایی» مینامد و آن را ویژه هایدگر میداند. هایدگر در سال ۱۹۳۵، روسیه استالینی و امریکای روزولتی را به لحاظ مابعدالطبیعی یکسان پنداشت، و در سال ۱۹۴۵ هولوکاست و اخراج اقوام آلمانی از اروپای شرقی را دو مثال از یک پدیده واحد دانست. به تعبیر هابرماس در یکساننگری فیلسوف وجودی حتا نابودی قوم یهود نیز فقط واقعهیی مثل وقایع دیگر به نظر میرسد. در مقیاس کلیتر، هایدگر فراتر از محاسبه نسبی خرسندی انسانی میایستد، از نظر او کامیابیها و ناکامیها ـ مثلاً موفقیت گاندی و شکست دوچه ـ فقط دغدغههای صوری و غفلت از ماهیت بر اثر توجه به جنبههای عرضی است و در راه فهم آنچه واقعاً اتفاق میافتد، مانعی به شمار میرود.
اجتناب هایدگر از توجه زیاد به هولوکاست نشاندهنده ضرورت توجه به لایههای زیرین یا پشت پرده روایت غرب برای یافتن ماهیت غرب است؛ ضرورتی که فلاسفه را از رماننویسان جدا میکند، کسی که تن به این ضرورت داده است فقط برای کنار زدن ظواهر و آشکار ساختن واقعیت، داستان خواهد گفت. از نظر هایدگر، روایت همیشه ژانری فرعی و درجه دوم است ـ ژانری اغواکننده ولی خطرناک. در آغاز وجود و زمان، هایدگر بر ضد وسوسه یکی کردن هستیشناسی با داستانی که موجودات را به موجودات دیگر مربوط میسازد، هشدار میدهد. او در پایان دوره فعالیتش دوباره به عقیده اولیه خود باز میگردد، به اینکه «وظیفه تفکر» باید با گفتن تاریخ وجود همراه شود، یعنی با گفتن داستانی درباره اینکه مابعدالطبیعه و غرب امکانات خود را به انتها رساندهاند. او در سال ۱۹۶۲ دریافت که اگر بخواهد به وظیفه خود عمل کند، باید دست از داستانسرایی درباره مابعدالطبیعه بردارد و آن را به حال خود رها کند.
بهرغم تردید نسبت به حماسه و ترجیح شعر غنایی، بیشترین استعداد هایدگر در توانایی گفتن قصه دراماتیک بود. به نظر من، الگوی دیالکتیکی جدیدی که هایدگر در قانون توالی متون فلسفه غربی مییابد، اصلیترین و بهیادماندنیترین قسمت آثار اوست. فکر میکنم سر نخِ او برای ساختن این الگو، تفسیر نیچه از تلاشهایی بود که در جهت عقل و تفکر صورت میگرفت و همچنین از خونسردی و تأثیرناپذیری مردمانی که نیچه نامشان را کشیشان ریاضتکش گذارده بود و این تلاشها را تجلی پنهان و بیزارکننده اراده معطوف به قدرت در آنها میدانست.
به هر حال، هایدگر میکوشید با استناد به آثار خود نیچه به عنوان آخرین متفکر مابعدالطبیعی بر او فایق آید. او امیدوار بود از این رهگذر، از تنفری که نیچه بر خلاف او آشکارا نشان داده بود، رهایی یابد. هایدگر فکر میکرد که اگر بتواند خود را از این تنفر و تمایل شدید به سلطهجویی رها سازد، میتواند خود را از غرب نیز رها کند و به این ترتیب و به تعبیر خودش، با نقل قولی از هولدرلین «آوازی نو سر دهد». او گمان میکرد که با نگریستن به آخرین لباس مبدل اراده معطوف به قدرت، میتواند خود را از آن خلاص کند؛ میپنداشت که با به حال خود گذاردن مابعدالطبیعه، روی گرداندن از روایت تاریخ وجود، و روی آوردن به آنچه اندیشیدن از رهگذر Ereignis (واقعه، رویداد، حادثه خاص) مینامید، بتواند با موفقیت از حماسه به شعر غنایی گذر کند، از غرب روی برگرداند و به چیزی کاملاً متفاوت با غرب روی آورد.
اما به نظر من، هایدگر خود یکی از همان کسانی بود که نیچه کشیش ریاضتکش مینامید. تلاش او برای جمعبندی غرب و فاصله گرفتن از آن، نمایش دیگری از قدرت بود. هایدگر از خطری که با اجرای چنین نمایشی به وجود میآورد، کاملاً آگاه بود، ولی آگاهی کامل از خطر لزوماً به معنای گریز از آن نیست. هایدگر نیز به همان کاری میپرداخت که افلاطون یا آگوستین انجام داده بودند: افلاطون جهانی ماورای حسی پدید آورد تا از فراز آن بتواند آتن را نظارهگر باشد و آگوستین شهر خدا را به تصور آورد تا بتواند از ورای آن به قرون تاریک نظر افکند. هایدگر خود را از کوششهای همقطارانش کنار میکشد، در اندیشه خود غوطهور میشود، داستان خاص را میگوید که یگانه داستان با اهمیت برای اوست. او خود را با غیبت از صحنه عمل، منجی عصر خویش میسازد. هایدگر همانند هگل، با تاریخی کردن حدومرز افلاطونی، آن را به سمتی دیگر برمیگرداند.
Comments are closed.