گزارشگر:9 سنبله 1393 - ۰۸ سنبله ۱۳۹۳
بخش دوم و پایانی
شاید شما از روش ان.ال.پی چیزی شنیده باشید؛ رویکرد ارتباطاتیِ مبتنی بر برنامهریزی زبانی عصبی که در واقع نوعی شبه علم است. افراد در این رویکرد فقط حقه زدن به ذهنِ خود برای نترسیدن از حرف زدن با افراد غریبه را یاد میگیرند. آنها از فلشکارتهای خرگوشِ کوچک و مدلهای پایهدار استفاده میکنند. فالگیرها نیز مدعیاند برای مقابله با اضطراب آشنایی، راهکارهایی دارند. آنچه این دو گروه نمیدانند این است که مشکل این افراد اضطراب نیست، مشکل نبود عمل است.
بنابراین اگر شما تجربۀ چنین اضطرابی را دارید، دنبال راهحل جادویی برای کاهش ترستان نباشید. بهجای این کارها میتوانید اضطرابتان را قورت دهید و در هر کجا که فرصت دست داد، با غریبهها حرف بزنید. میدانم که شما وقتی غریبهها را نگاه میکنید، میترسید ولی باید به هر ترتیبِ ممکن به آنها نزدیک شوید. شاید با طرد آنها مواجه شوید، اما شما باید در ذهنتان فقط پیروزی را ترسیم کنید.
بعد از یک ماه که اینگونه رفتار کردید، از شما میخواهم که رفتار مقابله با ترس را ادامه دهید. این ایدۀ من است که بدنِ انسان نیاز به ترس دارد. یک آدم سالم، ذرهیی ترس را در تمام زندهگیاش نیاز دارد. بدون ترس شما نمیتوانید با خودتان چالش کنید و بزرگ شوید. من تجویز میکنم ۲ دقیقه ترس مطلق برای هر روز لازم است.
میخواهم عادت مواجهه با ترس را در درونتان گسترش بدهم. اگر از تاریکی میترسید، هر چند روز یک بار اتاقتان را تاریک کنید و چند دقیقهیی آنجا بنشینید. همۀ افراد باید یک مراسمِ برخورد با ترس برای خود ترتیب بدهند و هر روز آن را تکرار کنند. در جریان زندهگی روزمرۀتان به دنبال افرادی باشید که از برقراری و ارتباط با آنها ترس دارید. برایتان مثالی میزنم. یک روز بهاری در پارک مرکزی نیویارک پیاده راه میرفتم. هوا آفتابی بود و مردم مشغول بازی و خنده بودند. در مسیر خودم به دو پیرمردی برخوردم که با هم مشغول صحبت بودند. موزیک آرامی را هم گوش میکردند.
بدون اینکه اصلاً بفهم آنها چرا تمایل دارند با من حرف بزنند، سرِ صحبت را باز کردم. اول فکر کردم شاید بخواهند دربارۀ آب و هوا حرف بزنند. شاید میخواستند شیرینییی که در دستشان بود، تعارف کنند. چه کسی میداند که در ذهنِ آن دو پیرمرد چه میگذشت. نمیخواستم با صحبت دربارۀ ژورنال انجمن روانشناسی امریکا که در دستم بود، صحبتم را با آنها شروع کنم.
اما سهلانگارانه این کار را کردم، بدون اینکه راه عاقلانهتری پیدا کنم. وقتی بیحوصلهگیشان را دیدم، وجدانم به من لگد زد. این کار من بهدلیل ترس آشنایی بود. به خودم قول دادم که دیگر هیچ ترسِ اجتماعی نداشته باشم. باید همراهِ آن پیرمردها در پارک شروع به راه رفتن میکردم.
امروز این ترس بهراحتی میتوانست به حبابِ یخزدۀ رفتار من تبدیل شود. آنها بعد از تغییر رویکرد من در صحبتهایم، با من همراه شدند و خندیدند. این کار درست بود که برای لحظاتی با آنها گپ زدم. آنها را آدمهای جالبی دیدم. آنها برای اجرای یک نمایشنامه آماده میشدند.
شاید به نظر شما هم اتفاقی که برایم افتاد، مسخره بیاید. من مرد بزرگسالی هستم که تعاملات اجتماعی برای زندهگی را برای صدها نفر از مردم و به عنوان یک کار معمولی تدریس میکنم اما هنوز اضطرابِ آشنایی دارم. همۀ ما میتوانیم اضطرابِ آشنایی را تجربه کنیم، اما همیشه فکر نکنید که این اضطراب باعث میشود که در آشنایی با غریبهها خرابکاری کنید. فقط مهم است دست به عمل بزنید و از روی اضطرابتان رد شوید.
Comments are closed.