گزارشگر:احمد سیف/ یک شنبه 14 جدی 1393 - ۱۳ جدی ۱۳۹۳
بخش سوم
در نامهیی که فریدمن پس از بازگشت از شیلی در ۱۹۷۶ به پینوشه نوشت، میخوانیم که از دیکتاتور شیلی میخواهد که «شوکتراپی» را اجرا کند و این دقیقاً کاریست که دولت پینوشه انجام میداد. گذشته از خصوصیسازی گسترده، کنترل قیمتها و مزد را حذف کرد، تجارت خارجی آزاد شد و صندوقهای بازنشستهگی خصوصی شدند. اگرچه پیامدهای آنی به نظر مثبت میآمد، ولی در ۱۹۸۲ اقتصاد شیلی به ورطۀ سقوط افتاد و در ۱۹۸۵ دور تازهیی از نظارتزدایی و خصوصیسازی دوباره در پیش گرفته شد که حتا در دورۀ جانشینهای پینوشه ادامه یافت. در واکنش به بحران سال ۱۹۸۲ بسیاری از واحدهای خصوصیشده در دور اول بهخاطر مشکلات مالی پیش آمده بار دیگر به مالکیت دولت درآمدند ـ به سخن دیگر هزینۀ این سیاستها اجتماعی شد ـ و سه سال بعد دوباره واگذار شدند.
یکی از شاگردان فریدمن که در پیشبرد دیدگاههای او موفقیت بسیار داشت، رابرت لوکاس استاد دیگر دانشگاه شیکاگو و برندۀ نوبل اقتصاد در ۱۹۹۵ است. لوکاس در ۱۹۳۷ به دنیا آمد و در دانشگاه شیکاگو تاریخ خواند. پس از یک سال آموزش تاریخ در برکلی برای گذراندن دورۀ دکترای اقتصاد دوباره به شیکاگو برگشت و نزد فریدمن (اقتصاد کلان) و جورج استیگلر (اقتصاد خُرد) آموخت. تفاوتی که احتمالاً بین لوکاس و استادش فریدمن وجود دارد، به گمان من در دو عرصه است.
ـ در انتقاد از نقش دولت در اقتصاد، لوکاس از فریدمن رادیکالتر است.
ـ برخلاف فریدمن، لوکاس معتقد بود که بیان مسایل اقتصادی به زبان ریاضی تنها شیوۀ صحیحِ بیان این دست مسایل است.
خود لوکاس در اینباره توضیح میدهد که در زمان تحصیل در دانشگاه شیکاگو کتاب «بنیان تحلیل اقتصادی» سامویلسون را خوانده بود که در آن اقتصاد به عنوان شاخهیی از ریاضیات کاربردی عرضه شده بود و به این نتیجه رسید که بیان ریاضی تنها شیوۀ درست بیان مسایل اقتصادی است. شهرت لوکاس در استفاده از «انتطارات عقلایی» است، ولی باید اشاره کنم که لوکاس این ایده را از جان موث گرفت که در سال ۱۹۶۱ از آن سخن گفته بود. تفاوتی که بود اینکه به باور موث این ایده در حوزۀ اقتصاد خُرد کاربرد داشت ولی لوکاس از آن برای ارزیابی سیاستپردازی اقتصادی بهره گرفت.
ایدۀ اصلی کتاب سامویلسون این بود که تصمیمگیرندهگان اقتصادی همیشه در فکر بیشینهسازی هدفِ خود هستند. مصرفکننده مطلوبیتِ خود را بیشینه میکند و بنگاه هم میخواهد سود خود را بیشینه کند. البته که در همۀ این موارد عوامل محدودکنندهیی وجود دارد، ولی بیشینهسازی کاریست که انجام میگیرد. کتاب سامویلسون در ۱۹۴۷ منتشر شد و خود او نقش مهمی در گسترش پژوهش در این عرصهها داشت. پیشتر هم گفتیم که تنها حوزهیی که مورد بررسی قرار نگرفته بود، حوزۀ سیاستپردازی اقتصادی بود که این کار هم با نگرش لوکاس انجام گرفت.
اگرچه در نوشتههای کینز با مقولۀ «عقلانیت غیرعقلایی» روبهرو نمیشویم، ولی با بررسی آنچه که او آن را بهعنوان «معضل پسانداز» نام نهاد، کینز بر این دیدگاه تأکید کرد که بیشینهسازی فردی ضرورتاً به بیشینهسازی در سطح جامعه منجر نمیشود.
در «معضل پسانداز» کینر استدلال کرد که در سطح فرد این کاملاً منطقی است که شخص از مصرفِ خود بکاهد و پسانداز کند، ولی اگر در یک جامعه همهگان بخواهند از مصرف بکاهند (برای اینکه پسانداز کنند) در نتیجه، سطح کلی مصرف کاهش مییابد و بنگاهها چارهیی غیر از کاستن از میزان تولید و بیکار کردن بخشی از کارگران ندارند. وقتی چنین میشود، سطح درآمد هم سقوط میکند و بعید نیست شاهد کاهش میزان پسانداز هم باشیم. از همین رو، او به بررسی مفاهیم اقتصاد کلان دست زد و حتا گفته میشود که «اقتصاد کلان» درواقع نوآوری کینز بود. به نظر میرسد یکی از اهداف عمدۀ لوکاس این بود که نادرستی این مباحث کینز را اثبات کند. این کار ساده و سرراستی نبود. در اقتصادی چون اقتصاد امریکا، بررسی مسایل اقتصادی در سطح خُرد کار سادهیی نیست. بیش از ۳۰۰ میلیون جمعیت امریکاست و بیش از صد میلیون خانوار و چندین ده میلیون هم بنگاه ریز و درشت فعالیت میکنند. علاوه بر این، عوامل دولت فدرال، حکومتهای ایالتی و چندین هزار شهرداری هم هست. هرکدام از این عوامل باید حداقل برآوردی از درآمد خود در چند سال آینده داشته باشند تا بتوانند میزان مصرف و پسانداز کنونی خود را مشخص سازند. بنگاهها باید میزان فروش را تخمین بزنند و چنین کاری بدون دانستن این که اقتصاد در سطح سراسری در چه وضعیتی است، عملی و امکانپذیر نیست. آیا رشد اقتصادی فعلی ادامه مییابد؟ یا بر سر بیکاری چه خواهد آمد؟ اگر نتوانیم نشان دهیم این انتظارات چهگونه شکل میگیرند، طبیعتاً پاسخ دیگر پرسشها هم نامعلوم میماند و نخواهیم دانست که مصرف یا پسانداز و یا سرمایهگذاری به چه میزان خواهد بود. در گذشته، اقتصاددانان میکوشیدند تا با تکیه بر گذشته وضعیت حال و آینده را برآورد کنند. به عنوان مثال، اگر نرخ تورم در حال حاضر ۶% بود، ادعا میشد که نرخ تورم در سال آینده هم به همین میزان باقی خواهد ماند. ولی وضع اقتصادی در سالهای دهۀ ۱۹۷۰ نادرستی این شیوۀ کار را نشان داد.
لوکاس برای بررسی الگوی نظری خود این دشواری را با چند پیشگزاره حل کرد. پیشگزارۀ اساسی نگرش لوکاس به اقتصاد این است که همهگان دقیقاً میدانند نظام اقتصادی چهگونه کار میکند. نه فقط میدانند بیکاری و تورم به یکدیگر مربوطاند، بلکه میدانند که این پدیدهها از تغییرات نرخ بهره هم تأثیر میگیرند و از همۀ اینها مهمتر جهت تغییرات را هم میدانند. به عبارت دیگر، هر عامل اقتصادی یک الگوی ریاضی از چهگونهگی عملکرد نظام اقتصادی در ذهن دارد که میتواند در آن انتظارات خود از مزد، قیمتها و دیگر متغیرها را مشخص کند. این الگوی اقتصادی بر اساس پیشگزارۀ «انتظارات عقلایی» است که پیشتر در ۱۹۶۱ جان موث ارایه کرده بود. با توجه به این پیشگزاره برای لوکاس امکانپذیر شد تا رفتار عوامل اقتصادی ـ کارگران، بنگاهها و دولت ـ را به شکل معادلههای ریاضی بیان کند. ناگفته روشن است که پیشگزارۀ اساسی این نگرش واقعی نیست ـ اینکه همهگان به تعبیری اطلاعات کامل دارند، ربطی به واقعیت زندهگی ندارد و راست نیست. ولی به گفتۀ فریدمن در مکتب اقتصادی شیکاگو، واقعی بودن پیشگزارهها لازم نیست.
مجله هفته، ۷ دی ۱۳۹۲
Comments are closed.