احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 30 حمل 1394 - ۲۹ حمل ۱۳۹۴
بخش دوم
جورجو زونینو
برگردان و تلخیص: علیرضا نیاززاده نجفی
در بیایان ایدههای فاشیستی، دوچه به لیبیدو (Libido = در اندیشۀ فروید عامل غریزی و انرژیک که تمایل به بقا و فعالیّت دارد)یی ناسیونالیستی چنگ زده بود تا “معنییی به حیاتش” بدهد. بنیان دکترینها، انسانها، کنشهای سیاسی: در این زمینه ترسیم کروچهیی از فاشیسم بهشدت محو، نااستوار، ثمرۀ تلاقیهای دور و اتفاقی، محصول تأثیرات منفی فرهنگیِ گوناگونی است که به کمک انسانهایی بدون روح با هم ترکیب شدهاند. این تصور از ضعف و ناتوانی (در فاشیسم ایتالیایی) در مقایسه با اصل استوار تجربۀ هیتلری تأثیرگذارتر میشد: در زمین آلمانی هیکسوسها، میتوانیم بگوییم که در عوض از قلب تاریخ ملّی برآمده بودند. کروچه قبلاً در کتابهایش به ایدهیی پرداخته بود که بر اساس آن یک انکسار جدی میان “آزادی درونی و برونی” از قرن هجده در آلمان پدیدار شده بود. “بیماری رمانتیسم”ی که از آلمان ـ پیش از آنکه هیتلر به قدرت برسد ـ کل اروپا را فرا گرفته بود. این جریان ریشه در تاریخ خود کشور داشت، این خرابی به بار آمده از غریزۀ خود آلمانها به سلطه نشأت گرفته بود. همه چیز از اصلاحات لوتری و دادن روح زمینی و گناهکارانه به دولت شروع میشد. از لوتر تا بیسمارک تا هیتلر یک حسّ جمعیِ “رام و تسلیم بودهگی” جان گرفته بود. حسی که نشانهاش کشش رایج “به در انتظار فرمان بودن” بود، نهاد آلمانی (قانون اساسی، فرهنگ، تعلیم و تربیت، شکل و ساختار) به جای “شهروند” “رعیت” ساخته بود، سوژههایی که خودشان را در قبال یک ویژهگی ملّی تعریف میکردند و در آخرین اقداماتشان “حیوان شدهگی” را معنا کرده بودند. به برداشت کروچه، لوتر با جدایی سیاست و اخلاق پایهگذار این پروسه بود. لوتر آزادی در حسّ مذهبی را موعظه میکرد در حالیکه در زندهگی اجتماعی مروّج اطاعت تام و در آخر، بیاعتنایی به قدرتهای دنیا بود.
بنابراین ژرمنها در اندیشۀ کروچه قربانیان غیرفعال حوادث تاریخی نبودند، در عوض خود آنها بودند که در مقام “عاشقان جنگ و متعصب به نژادشان” یک سرنوشت تراژیک ملّی را رقم زدند. اندیشه و عمل این مردم، دقیقن به علّت “ایدیولوژی” و ارادۀ آگاهانۀشان از آن هراسناک بود.
کروچه در اواخر سال ۱۹۴۳ حرف از یک تفاوت عمیق و درونی میان نازیسم و فاشیسم میزند. رژیم “آقای موسولینی”، در تضاد با قامت “شیطانی و تراژیک”ی که نشانۀ خود را بر “تاریخ کهن آلمان” زده بود، یک “مازاد به درد نخور” ِخارجی بر “تارخ کهن ایتالیا” بود. سنّت سیاسی و مدنی ایتالیا “دموکراتیک و لیبرال” بود. نه تنها فاشیسم خالی از پیشفرضهای نژادپرستانه بود، بلکه رژیم همواره خود را نزدیک به یک “رخدادِ تمدّن جهانی” نگاه داشته بود و آن رخداد همانا کهنبودهگی روم باستان بود. ایتالیای بری از حیوانیتِ نژاد را نمیتوان به آلمان بیسمارک، ویلهلم دوّم و هیتلر چسباند. ایتالیاییها گناه کرده بودند – کروچه در اوج سخنانش این چنین میگوید – مرتکب اعمالی قابل سرزنش شده بودند امّا همچون “بینوایان” یعنی مخلوقات بیچارهیی که خودشان را در دام یک معلم روستایی (موسولینی) انداخته بودند. هرچند که این گناه مختصر نبود امّا در نهایت قابل اصلاح بود، چرا که یک رژیم “خالی از هرگونه ایمان” بر کشوری بیتحرک حکومت کرده بود، بیتحرک و بنابراین مقاوم. “به چه چیزی باور داشتیم؟ خدا را شکر، هیچ خیالی در سر نداشتیم”. برای “وحشی” شدن مثل حکومت نازی، رژیم پیراهنمشکیها نیاز به جامهیی دیگر داشت، یک “روحِ” ملِّی دیگر، ثمرۀ یک “جان” جمعیِ “تراژیک” و “ناامیدی بدبینانه”. Weltschmerz ، درد جهانیِ مخصوصِ بیماری رمانتیسم، هیچ ریشۀ عمیقی در ایتالیاییها نداشت. فاشیسم در کل ایتالیایی بود و به این خاطر مرتکب “حیوانیت” نشده بود، کروچه ادامه میدهد: “آدمهای بدی هستیم، اما آدم باقی میمانیم”، در عوض آلمانهای نازیشده به “حیوان” مبدل شدند. به وسیلۀ این قیاسها کروچه شکلی نهایی به استدلالاتش میدهد و میافزاید که آزادی از سوی ایتالیاییها نفی و تکذیب نشده بود، ایتالیاییهایی گرفتار در “شبکهیی از زور و اجباری خشن”، ترجیحاً آزادی را “گم کرده بودند”. آزادی به وسیلۀ یک “اقلیت”، یک “دسته”، از ایتالیاییها “کنده شده بود”. کروچه باز هم برای استدلال کردن دست به دامان اسطورهها میشود و ایتالیاییهای پیراهن مشکی را با عناوینی چون “خلق زانو زده در برابر سکوت” و “بردههایی عاصی” معرفی میکند.
ریشههای فاشیسم: مرض رمانتیکی قرن و جنگ جهانی اول
در پروسهیی که کروچه به نظریۀ پرانتزی جان میدهد، توتالیتاریسم به عقلستیزی قرن هجده پیوند زده میشود، عقل ستیزییی که به نوبۀ خود موجبات جنگ جهانی اول و شورشهای ناشی از آن را فراهم آورد. به این صورت، تارخ اروپا و ایتالیا در میان دو جنگ جهانی میتوانست محتوایی به خود گیرد. کروچه در سال ۱۹۴۶ و در زمانی که منشای جنگ جهانی اول و بنابراین فاشیسم را در “ناسالمی درونی” شناسایی میکرد، چیزی به ایدههایش در سال های ۱۹۳۰ اضافه نمیکرد. “ناسالمی درونی”یی که در چین و چروکِ رمانتیسم لانه کرده بود. کروچه در نیمۀ دوم قرن هجده، “آگاهی اخلاقی اروپا” را تیره و تار شده دیده بود: “در میان حرص و آز به لذّت، روح ماجراجویی و فتوح، جنون و سرسامِ قدرت، تشویش”، فکر و عمل انسان اروپایی تبدیل به داراییهای یک “انسان حیوانی شده” شده بودند. نقش مهمی در این تیرهگی “روح و جان” را عقلستیزی، و یا بهتر، “ایدهآلیسم عقلستیزانه” بر عهده داشت.
Comments are closed.