احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسن شاهکویی/ یک شنبه 29 قوس 1394 - ۲۸ قوس ۱۳۹۴
بخش سوم و پایانی
پژوهش علمی نه یگانه نوع برای دازاین است و نه نزدیکترین نوع هستی ممکن به او. و در این راه، هایدگر حتا رابطۀ مکان و زمان را با آن خصوصیتِ پوزیتیویستی که مخصوص او با آن سنت فلسفی آلمانیاش است، شرح میکند: در نزد او مکان به عنوان یک امرِ پیشینی به زمان وابسته نیست. گرچه قدرتش را از نوع هستی دازاین دارد. به این معنی که زمان، که هستی دازاین با آن ممکن میشود، با رخنه در جهان بیرونی، مکان را کشف میکند. از این رو، استقرار دازاین در مکان از طریق دور زمان تا آن حد نشان داده میشود که بحث آن در مبحث بعدی همین هستیشناختی لازم است. او با این دومین گوشۀ نگاه میخواهد به یک نتیجهگیری فلسفی مستقل از تجربه برسد. یعنی پوزیتیویسم را با بحث وجود و هستیشناسی سازش بدهد، چیزی که پوزیتیویسم آنگلوساکسونی آن را برنمیتابد. به خصوص اینکه هایدگر کلاً نیستیاندیش است. چنانکه میگوید، فقط هستی میان تولد و مرگ است که کلیت دازاین را عرضه میدارد، یا: حقیقی گرفتن مرگِ خود دازاین را طلب میکند در اصالت کامل اگزیستانسش، یا: فقط افق با اصالت زمان که در عین حال پایانپذیر است، چیزی است چون تقدیر، که چیزی چون افق با اصالت تاریخ (یا تاریخی بودن اصیل) را ممکن میسازد(که البته، به گفتۀ خود هایدگر، پایانپذیر است). میتوان گفت: حق با ژان وال است که در کتاب مابعدالطبیعه میگوید: دیالکتیک در فلسفۀ هایدگر فرآیندی دارد برخلاف هگل. یعنی از اثبات شروع شده و به نفی میرسد و مفهوم زمان نزد هایدگر، درست در توجیه همین دور یا فرآیند دیالکتیکی او به کار میآید؛ فرآیندی که به طور اثباتی از نخستین آیینها و مذاهب آغاز شده و در فلسفۀ نیچه پایان میگیرد و به نیستی میرسد و از این رو، مفهوم «شدن» در نزد او ضرورت نیست۲ یعنی ضروری بقا وجود، و امری که درونی ذاتی سوژه باشد، نیست. ولی به عنوان یک امر بیرونی بر سوژه وارد میشود، مانند تجربهها که بر اثر تأثرات حسی حاصل میشود که بنیان شناختشناسی در پوزیتیویسم است.
حقیقت آن است که هایدگر نیستیاندیش، نقطۀ مقابل هگل است. هگل میگوید: نفییی که وضع میشود زمان است، و از آن به این نتیجه میرسد که «اکنون» همان «اینجا»ست. معنیاش این است که مکان و زمان یکی است. وحدتی که تفاوت (یا اختلاف) سرشتِ اوست. در مقابل اما، هایدگر در نقد «اکنون» که یکی از شاهکارهای فکری دیالکتیکی هگل است، میگوید: این قول هگل که اکنون، یا نیست و یا هنوز «هست» نشده است، بیان صوری و ارسطویی و عامیانه است و میافزاید: از لحاظ منطقی ولی صوری، هگل در تجلی ذات روح در زمان به صورت نفی نفی، تفسیری صوری از این گفتۀ دکارت به دست میدهد: من خود را در حال اندیشیدن به شیء میاندیشم. چنانکه هایدگر در نتیجهگیری علیه تکامل روح در تاریخ (که هگل در پدیدهشناسی روح نشان داده) میگوید، روح در ابتدا در زمان فرو نمیافتد، که از ابتدا در مقامی بوده است برای در زمان قراردادن اگزیستانس در سرآغاز افق زمان. اما این سقوط دارای امکان اگزیستانسیالِ خود است. این سخن هایدگر (بهخصوص اگر به یادآوریم که در نزد او مکان به زمان وابسته نیست و مکان را زمان کشف میکند)، نشان میدهد که به باور او، روح بیرون از زمان است و تکاملی در تاریخ پیدا نمیکند. برعکس، روح که زمان تعیین خود را از او دارد، برانگیزندۀ زمان است برای کشف مکان، معنای این حرف فقط آن است که نیرویی بیرونی، روزی روزگاری، سکون را حرکت داد و زمان آغاز شد و شدن ضرورتِ این فرآیند نیست(در حالی که میدانید، زمان آغاز ندارد و شدن ضرورت هستی است).
اینها، همه، کوششی بوده است در بدل ساختن مفاهیم کلاسیک ایدهآلیسم آلمانی به «داده»ها.
یعنی مفاهیمی چون موجود، مکان، زمان، تاریخ و…، همه به صورت «داده» عرضه میشود. حتا دازاین همچون «داده»، مکرر دربارۀ آن تأکید می شود «تا وقتی که هست. حقیقت آن است که در افق تنگ پوزیتیویسم، پدیدهها هرگز در بستر تکامل تاریخیشان بررسی نمیشوند. چنانکه پدیدار به محض پدید شدن فقط خودش به عنوان یک «داده» مطرح میشود. ولی حضور وجود یا ذات اصیل آن، دیگر مشهود نیست یا غایب است. هایدگر نمیگوید، شناخت آن دست نمیدهد. اما اینجا شناسایی وجود لامکان از لحاظ هستیشناسی، به شهود یا شناخت حضوری حواله میشود. و سرچشمۀ عرفانبافی یا اشراق هایدگری در همینجاست؛ حالت اثیرییی که جان آلمانی (نژاد برتر) را برای تسلیم خود به دازاین یا موجود نمونه مشخص و ممتاز مانند هیتلر، مایهور از انتظار موعود میکرد. در واقع این فلسفه (چه هایدگر در کنار نازیستها بوده باشد و چه نبوده باشد در هر حال)، پذیرش کیش شخصیت را زمینهسازی میکرد. این آن نکتهیی است که نگارنده میخواهد بر آن تأکید کند.
بنابراین، فلسفۀ هایدگر نوعی پوزیتیویسم قارهیی بوده است، با این تفاوت که او با لامکان کردنِ روح و برانگیختن شوق پویندهگی در رسیدن به حضور وجود، هم باید اشراق را در جان آلمانی مایهور کند، و هم به دازاین یا وجود حاضر در جهان اقتدار بخشد که باید عبوردهندۀ «من» به «نامن» باشد. و این نه از سوژۀ دکارتی برمیتوانست آمد و نه از عقل فراتری کانتی. گویی که وحدت «من» و «نامن» فقط در وجود حکومت آیندۀ آلمان فاشیستی و هیتلر میتوانست تحقق یابد، همانگونه که ناپلیون نیز در موضع انقلابی علیه مناسباتِ قرون وسطایی، مظهر روح مطلق توسط هگل تلقی شد و همانگونه که سرانجام حکومت پروس نیز مظهر آن تلقی شد، وقتی که هگل با قبول حقوق صنفهای قرونوسطایی در موضع محافظهکارانه قرار گرفت.
خلاصۀ سخن اینکه فلسفۀ هایدگر، پوزیتیویسمی است عجین با نیستیاندیشی. پوزیتیویسمی که به زبان ایدهآلیسم نوع آلمانی سخن میگوید تا جان سودازدۀ آلمانی به شهود یا شناختِ حضوری موجود نمونه و ممتاز برسد.
Comments are closed.