احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 25 ثور 1396 - ۲۴ ثور ۱۳۹۶
بخش دوازدهم/
* دفاع از انقلاب
سال ۱۳۶۰ خورشیدی، دانشآموز لیسۀ حبیبیه بودم. روبهروی مکتبِ ما یک قطعۀ عسکری وجود داشت که آن را قطعۀ “دفاع از انقلاب” میگفتند.
این قطعه گاهناگاه به عملیات نظامی در ولسوالیهای کابل سوق داده میشد. روزهاییکه قطار عملیاتیِ عساکرِ مسلح بسته میشد و قطار تانکها و زرهپوشها در سرک مقابلِ لیسۀ حبیبیه میایستادند، من همانروز را نمیتوانستم درس بخوانم. از اینرو تمامِ وقت را در کتابخانۀ مکتب میگذشتاندم؛ زیرا حواسم جمع نمیبود و درس را یاد نمیگرفتم.
* روزهای دشوار
در اوج بحران و جنگ مجاهدین با دولت، یعنی سال ۱۳۶۱ خورشیدی، از صنف دوازده لیسۀ حبیبیه فارغ شدم. من با نفرتی که از رژیم داشتم، در پی چارهیی بودم تا به خدمت عسکری سوق نگردم.
در سال ۱۳۶۰ خورشیدی، مسجدی در حصۀ دوم خیرخانه، به نامِ “غوثالاعظم دستگیر” وجود داشت که به صورتِ خامه و بدون نقشه ساخته شده بود؛ خواستم به کمک مردم، این مسجد را بازسازی و نوسازی کنم، همان بود که کار در این مسجد را آغاز کردم و در بین مردم بسیار مشهور و محبوب شدم.
یک سال بعد، از صنف دوازده فارغ شدم. یک سال در خانه پنهان بودم و به جز مسجد هیچ جایی رفته نمیتوانستم.
فارغ شدن از مکتب در زمان حاکمیت خلق و پرچم، غمی بزرگ و مشکلاتی بیحد داشت. دانشآموزان همین که فارغ میشدند، به جبهاتِ عسکری سوق مییافتند و شماری اگر زنده میماندند، ترخیص میگرفتند. اما اکثریتِ آنها فرار کرده و یا کشته میشدند.
من که در مسجد شناختی با مردم پیدا کرده بودم، شبی از شبها بعد از نماز شب، مدیر مدرسۀ دارالحفاظ کابل قاری صاحب رحیمالله، از من پرسید که صنف چند استی. این پرسشی بود که برایم بسیار گران تمام میشد. بهخاطر همین سوال، من نه در عروسیها شرکت میکردم و نه در مهمانیها و نه در مجالس بزرگ؛ زیرا پاسخ دادن به این پرسش، هنگامی که از هر ده نفر یک نفر کارمند استخبارات بود، برایم بسیار مشکل تمام میشد.
به هر صورت، چون قاری شخصِ موردِ اعتمادی بود، برایش گفتم که فارغ صنفِ دوازده استم و حیرانم چه کنم. تا حال با اسناد ساختهگی گشتوگذار کرده و روزانه به جز مسجد، جای دیگری رفته نمیتوانم.
قاری رحیمالله آمر مدرسۀ دارالحفاظ کابل با دلسوزی و شناختی که با من داشت، گفت: فردا بیا، من تو را در دارالعلوم عربی کابل شامل میکنم.
شب از خوشحالی خوابم نبرد، صبح وقت پشت خانۀ آمر دارالحفاظ رفتم و او مرا به مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل که آن زمان در نوآباد دهکیپک موقعیت داشت، برد.
شامل مدرسه شدم، این کار به هر کسی میسر نبود و برای من شانسی طلایی بهشمار میرفت. بالاخره پلهبهپله ارتقا کرده و شامل دانشگاه تحقیقات علوم اسلامی که دانشکدۀ شرعیات نیز جز آن بود، شدم و در سال ۱۳۶۹ خورشیدی، از این دانشگاه سند لیسانس گرفتم.
* رفتن به میدانشهر
در سال ۱۳۶۰ خورشیدی، کاکایم که کارمند وزارت مخابرات افغانستان بود، بیرحمانه توسط حزب اسلامی گلبدین حکمتیار در منطقۀ پلسرخ ولایت میدان شهید شد. ما خبر نداشتیم؛ برای چگونهگی این موضوع، بعد از گرفتن نامهیی از احمدشاه مسعود، طرف میدانشهر حرکت کردیم. در آن ساحات، حاکمیت حزب اسلامی، حرکت و اتحاد اسلامی وجود داشت. من و پدرم در جستوجوی کاکایم، منطقه به منطقه گشتیم، تا احوالی از او که سرگم شده بود، بیابیم.
حوالی نماز شام به منطقۀ نرخ ولایت میدان رسیدیم، اما سراغ کاکایم را نیافتیم. در منطقۀ نرخ با برخورد زشتِ شخصی که بعداً فهمیدیم برادرزنِ امانالله یکتن از قوماندانهای حزباسلامی در نرخ است، از پالیدنِ کاکایم مأیوس و دوباره راهی کابل شدیم.
در هر منطقهیی که از احمدشاه مسعود یاد میکردیم و میگفتیم ما از جبهۀ پنجشیر خط داریم، به بسیار احترام و مهربانی پذیرایی و بدرقه میشدیم؛ اما بدون اینکه به ما بگویند سرِ کاکایم چه روزگاری آمده، راهی کابل شدیم. بعدها دانستیم که کاکایم را افراد حزب اسلامی گلبدین، در اولین لحظاتِ گرفتاری شهید کردهاند. جرمش هم کار کردن با دولت و پنجشیری بودنش بوده است و بس، درحالیکه همکارانِ دیگرش که از پکتیا و لوگر بودند، رها میشوند.
Comments are closed.