احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سجـاد خداکرمی/ سه شنبه 25 میزان 1396 - ۲۴ میزان ۱۳۹۶
فرانسیس بیکن فیلسوف انگلیسی قرن هفدهم، برای اولین بار در کتاب “اصول و منابع” از واژۀ پوزیتیو به معنای واقعی، محقق و قطعی استفاده کرد. این کلمه از ریشهیی در زبان فرانسوی به معنای “عینی” برگرفته شده است. بیکن در این کتاب توصیه میکند که از بررسی علل و حقایق غایی امور، باید دست کشید و به فکر تعبیر و تصرف در امور واقع محقق بود. در واقع بیکن، صفت «پوزیتیو» یا تحققی را برای اموری که بر مبنای صورت ریاضی و کمی روششناسی تجربی فلسفی جدید، قابل اثبات و بررسیاند، به کار میبرد.
پوزیتیویسم، رویکردی در فلسفۀ مدرن غربی است که با ظهور اومانیسم و اصالت یافتن افق ناسوتیِ حیات و اهمیت یافتن اغراضِ تصرفگرایانه و دنیامداری برای حدود دو قرن (از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم میلادی) بر بخشی از گرایشهای فلسفی غرب حاکم شد. در بیان برخی پژوهشگران، پوزیتیویسم را میتوان صورتی از اندیشۀ مدرن غربی دانست که معتقد است در حوزۀ معرفتشناسی فقط از طریق حواس و بهرهگیری از روشهای تجربی میتوان به شناخت امور (صرفاً محسوس) دست یافت و هیچ نوع امکانی برای شناخت امور مجرد و غیر محسوس و غیر جزیی (کلی) وجود ندارد. اثباتگرایان بر این باورند که جبر تاریخی، بشریت را به سمتی خواهد برد که نگرش دینی و فلسفی از بین رفته و تنها شکل باقیمانده از اندیشه، متعلق به اندیشۀ قطعی و تجربی علم خواهد بود.
پوزیتیویسم، خواهان معرفتِ معطوف به تجربه و ادراکِ ملموس و در پیِ ایجاد احکام علمی در خصوص پدیدههای قابل اثبات است، از اینرو از نظر پوزیتیویستها، در هر علم تجربی از جمله علوم سیاسی، تمام احکام: متافیزیکی، فلسفی و اخلاقی، احکامی مهمل، بیمصداق و تهی هستند.
هرچند افرادی مانند فرانسیس بیکن، ویلفردو پارتو رنه دکارت و سن سیمون برضرورت عینیتگرایی در مطالعۀ مسایل اجتماعی تأکید دارند، اما تنها “آگوست کنت” دانشمند فرانسوی است که اثباتگرایی در علم را، به معنا و مفهوم امروزیِ آن در جامعهشناسی سیاسی پایهگذاری کرد: او بود که در شناخت عینی حیات اجتماعی و انسانی، بر ضرورت کاربرد مشاهده و تجربه و گردآوری دادههای عینی در یک رابطۀ علی، تأکید کرد و در پیِ توضیح پدیدههای اجتماعی برآمد.
بنابراین، ویژهگیهای عمومی اثباتگرایی در علم تجربی را میتوان اینگونه بیان کرد: منکر وجود هر نوع دریافت اشراقی یا ادراک عقلانی است، به اصالت ذره و جزیینگری معتقد است، تنها روش ادراک امور را، اتکا به روش تجربیِ آزمایشگاهی میداند و هر نوع قضیۀ معرفتشناسانه را که از طریق روش حسی تجربی قابل مطالعه نباشد، مهمل یا غیر علمی میداند.
اساس رویکرد علوم جدید (اعم از علوم طبیعی یا علوم انسانی) طی سه قرن گذشته، پوزیتیویستی بوده است. پوزیتیویسم با متافیزیک مخالف است و فلسفه را خارج از علم میداند یا کلاً آن را بیمعنی و مبهم تلقی میکند. شاکلۀ اثباتگرایی بر این مبنا بوده است که هیچ چیزی ورای واقعیت و قوانین محققِ علوم وجود ندارد، واقعیتها صرفاً از طریق مشاهده و اندازهگیری قابل توصیف و تبین هستند و بنابراین، نظریههای هنجاری در پوزیتیویسم علوم اجتماعی، محلی از اعراب ندارد. اساس و بنیاد معرفت پوزیتیویسم، اعتقاد بر وحدت است، بدین معنی که تمام رشتههای مطالعاتی علمی، اعم از علوم اجتماعی و طبیعی میتواند تابع نظام معرفتشناسی و روششناسی واحدی باشند.
پوزیتیتویسم منطقی
مکتب پوزیتیویسم نیز مانند هر مکتب فکری دیگر، مراحل مختلفی را پشت سر گذاشته است. در واقع در دو قرن هجدهم و نوزدهم، تحت تأثیر رخدادهای بنیادین فکری و اجتماعی از فلسفه فاصله گرفت و این موجب شد در مرحلۀ دوم یعنی در سالهای پس از جنگ جهانی اول، به موازات تخصصی شدن علوم اجتماعی در روند مطالعات پوزیتیویستی علوم اجتماعی، شاهد طرح جدیدی از پوزیتیویسم به نام پوزیتیویسم منطقی باشیم.
پوزیتیویستهای اولیه بر آزمایش و تجربه در علم به عنوان تنها شکلِ واکنش تأکید دارند، و در عین حال بر تفکیک حوزۀ منطق در عقل، تفکرات متافیزیکیِ غیر قابل اثبات را نفی میکنند.
مهمترین نکتهیی که این گروه برآن تأکید دارند، اصل تحقق پذیری است، بدین معنا که هر فرضیه که از محک اثبات تعمیمات استقرایی، پیروزمندانه سر برآورد، علم است و غیر آن، حرفی موهوم و بیمعناست.
از دیدگاه بنیانگذاران این مکتب، بین علوم تحلیلی و علوم ترکیبی تفاوت وجود دارد. پوزیتیویستهای منطقی مدعی هستند که «فقط قضایایی که محمول تجربی دارند، صادق هستند و معنی دارند؛ مثلاً ماهی قرمز است، زیرا در قرمز خاصیتی است عینی که قابل مشاهده و تجربه است.»
دو انتقاد علیه پوزیتیویسم در قرن ۱۹ از مهمترین انتقاداتی که به سبکشناسی اثباتگرایان در قرن نوزدهم مطرح شده است، یک دسته انتقاداتی میباشند که از جانب مارکس و مارکسیستها مطرح شد و به شکاف میان خود مارکسیستها منتهی شد؛ مارکسیستهای پوزیتیویست و مارکسیستهای غیر پوزیتیویست. بقای این نگرش را در نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم میتوان مشاهده کرد.
دستۀ دوم نظریاتی بودند که از سوی افرادی همچون “پاره تو” و “لیپیست” دو تن از فلاسفۀ مهم قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ آلمان مطرح شدند و بر اندیشههای “وبر” صورتِ کاملتری یافتند. بعدها با وجود اینکه برخی گرایشهای “وبر” جنبههای پوزیتیویستی داشتند، اما همینها مبنای گرایشهای پستمدرنیستی و شورش علیه پوزیتیویسم را ایجاد کردند. انتقاد اصلی مارکیسستها به پوزیتیویسم که درست در پستمدرنیسم نیز تکرار میشود، این است که واقعیت عینی از پیش داده شدۀ خارجی و “پوزیتیو” وجود ندارد و واقعیتهای موجود؛ همهگی نسبی، منقطع و زمانمند هستند.
افزون بر این، اینها محصول کار انسان در یک دورۀ تاریخی است و علمی که نسبت به این پدیدهها شکل مییابد، نه علمی کلی بلکه علمی نسبی است.
Comments are closed.