احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 22 دلو 1396 - ۲۱ دلو ۱۳۹۶
بخش نخست/
ر. س. – پیترز
مترجم: علیرضا غفوری/
گاه گفته میشود که لامُتری یا هابز یا حتا ارسطو نخستین رفتارگرایان بودهاند؛ اما چنین ادعاهایی موجب میشود که نکتۀ اصلی نادیده گرفته شود و آن اینکه رفتارگرایی در اصل، حرکتی روشمند در روانشناسی بود که تنها باید در بستر تاریخیِ خود در اوایل قرن بیستم مورد توجه قرار گیرد. این باور که جان. بی. واتسون بنیانگذار این اندیشه آن را چنین نامید، بر این مبنا استوار بود که روانشناسی تنها زمانی میتواند علم شمرده شود که اساسِ خود را بر گونهیی از مقایسهها و مشاهدات عینی که دانشمندان علوم طبیعی و زیستشناسان بنا کردهاند، استوار کند. این ادعا پذیرفتنی بود، زیرا هنگامی که عنوان شده بود که روانشناسی درونگرایانه(۱) با زمینهیی از مباحثات بیپایان درباره معانی و مفاهیم مواجه بود، هنگامی که به عکسِ آن مطالعه رفتار حیوانات که با نظریات داروین جهش عظیمی یافته بود، با شتاب به پیش میرفت. در نتیجه زمان برای پیشنهاد بحثانگیز واتسون مناسب بود: پیشنهادی که تنها راه پیشرفت مطالعۀ علمی انسان را در اتخاذ روشی مشابه روشهای مشاهدهیی میدانست که با مطالعه درباره حیوانات موفقیت و قابلیت بسیار بالای خود را به اثبات رسانده بود. آنچه گفته شد، جوهره رفتارگرایی بود و همچنین درباره تنها اصلی بود که در بین همه کسانی که خود را رفتارگرا مینامند، مشترک است.
مرتبط با این ادعا که شواهد قابل اتکا فقط در حوزه علم یافت میشوند، دیدگاهی به میان میآید که مبتنی بر کارکرد حقیقی علم است. واتسون معتقد بود که کارکرد علم به آن میزان نیست که همۀ رویدادها را تبیین کند، اما میتواند آنها را پیشبینی و هدایت کند. در نتیجه رفتارگرایی شباهت نزدیکی با اشکال خاصی از مصلحتگرایی (پراگماتیسم)(۲) امریکایی داشت که از سوی جان دیویی، چارلز پیرس و ویلیام جیمز ارایه میشد و بهخوبی با گرایش فراگیر موجود در امریکا سازگاری داشت. گرایشی که باور داشت شیوه بدیهی برای بهبود بخشیدن به وضعیتِ انسان در بهرهبرداری صحیح از محیط بیرونی است که تأثیر مهم و مشخصی بر رفتار او دارد.
پس چه چیزی مردم را به این ادعا سوق میدهد که اشکال پیشین در تاریخ روانشناسی همچون هابز و ارسطو ممکن است رفتارگرا نامیده شوند؟ شاید تا حدی این حقیقت که بسیاری از دانشمندان پیش از واتسون به مطالعۀ انسان به طور عینی تمایل نشان میدادند. در عین حال بر مشاهداتِ درونگرایانه اتکایی نداشت، علت این امر هم این بود که این افراد فاقد نظریهیی روشمند در بررسیهای خود بودند. گرچه مهمتر از اینها، وجود دیگر اصول و نظریهیی بود که واتسون از آنها حمایت میکرد و بهخوبی با رهنمودهای روششناختی او سازگار بود و توسط اندیشمندان پیش از او ارایه شده بود.
واتسون همانند بسیاری دیگر از رفتارگرایان به اصولی ناگفته و بیقیدوشرط درباره گونهیی از موجودات حاضر درجهان باور داشت. او یک مادهباور بود که تفکر حاصل فرآیندهایی در مغز و حنجره است. دیدگاه او درباره گونهیی از مفاهیم که برای گسترش علم روانشناسی مناسب بود، با مادهگرایی ارتباط تنگاتنگی داشت. او همانند هابز که پیش از او زندهگی میکرد و هال که پس از او به عرصه آمد، اعتقاد داشت که مفاهیم باید ویژهگی ماشینی و مکانیکی داشته باشند. این باور از سوی بسیاری از رفتارگرایان تعلقی و ذهنی متأخر هم طرح شده بود، کسانی که حاضر نبودند درباره هیچ ایده مرتبط با مسایل متافیزیکی بحث کنند، چرا که مدعی بودند این مسایل خارج از محدودۀ صلاحیت علمی قرار دارند. سرانجام آنکه واتسون در نظریه خود یک تداعیگرا محسوب میشود. او اعتقاد داشت چرخههای واکنش ساده در رفتار با یکدیگر به وسیلۀ تداعی به هم مرتبط میشوند، در این خصوص نظریه بهراستی غیرخلاق بود، چرا که او قلمروِ تحرکات کاملاً سادهیی به ساخت نظریهیی منتقل کرد که پیش از آن برای پاسخگویی به ارتباط میان شیوههای تفکر ابتدایی و ساده طرح شده بود. او بر اهمیت ارتباط پیرامون میان محرکها تأکید داشت و نقش فرآیندهای مرکزی را کمتر میدانست. به این ترتیب، او آنچه را که بعدها نظریه یادگیری محرک پاسخ (Stimulus response) نامیده میشد، بنیان گذاشت.
Comments are closed.