احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 13 سنبله 1397 - ۱۲ سنبله ۱۳۹۷
دخترم جرالدین، از تو دورم. ولی یکلحظه، تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. تو کجایی؟ در پاریس، روی صحنۀ تئاتر پرشکوه “ شانزلیزه “…؟ این را میدانم و چنان است گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام، نقش تو در این نمایش پرشکوه، نقش دختری زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار، شده است .
جرالدین، در نقش ستاره باش و بدرخش، اما اگر فریاد تحسینآمیز تماشاگران و عطر مستیآور گلهاییکه برایت فرستادهاند، به تو فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامهام را بخوان.
من، پدر تو هستم. امروز نوبت توست که صدای کفزدنهای تماشاگران، گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو، ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندهگی مردم را تماشا کن؛ زندهگی مردم را تماشا کن؛ زندهگی آنان که با شکم گرسنه و در حالیکه پاهایشان از بینوایی میلرزد و هنرنمایی میکنند. من خود یکی از ایشان بودهام.
جرالدین، دخترم، تو مرا درست نمیشناسی، در آن شبهای بس دور، با تو قصهها گفتم؛ آنهم داستانی شنیدنیست.
داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین صحنههای لندن، آواز میخواند و صدقه میگیرد، داستان من است. من طعم گرسنهگی را چشیدهام. من درد نابسامانی را کشیدهام و از اینها بالاتر من، رنج حقارت آن دلقک دورهگرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکۀ صدقه آن رهگذر، غرورش را خرد نمیکند. با اینهمه، زندهام و از زندهگان، پیش از آنکه بمیرند، حرفی نباید زد. به دنبال نام تو، نام من است:”چاپلین”
جرالدین، دخترم، دنیایی که تو در آن زندهگی میکنی، دنیای هنرپیشهگی و موسیقی است. نیمهشب آن هنگام که از سالن پرشکوه “شانزلیزه” بیرون میآیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن رانندۀ تکسی که تو را به منزل میرساند، بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نمایندۀ خود در پاریس دستور دادهام، فقط وجه این نوع خرجهای تو را بیچون و چرا، بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب آن را بفرستی.
دخترم، جرالدین، گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم، روزی یکبار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعاً یکی از آنان هستی، نه بیشتر…
هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد، اغلب دوپای او را میشکند. وقتی به مرحلهیی رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تکسی خود را به حومۀ پاریس برسان. من آنجا را به خوبی میشناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که قرنها پیش، زیباتر از تو و مغرورتر از تو، هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیرهکنندۀ تئاتر “شانزلیزه “خبری نیست.
دخترم، جرالدین، چکی سفید امضا برایت فرستادهام که هرچه دلت میخواهد، بگیری و خرج کنی. ولی هروقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستوجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی، همهجا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم، برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند بیجان شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هرلحظه برای بندبازان روی ریسمانی نازک و لرزنده، نگران بودهام، اما دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم برروی زمین استوار و گسترده بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار، سقوط میکنند.
دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف نمیزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان، تو را فریب بدهد و آنشب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است روزی که چهرۀ زیبایی یک اشرافزادۀ بیبندوبار، تو را بفریبد، آنروز است که بندبازی ناشی خواهی بود. همیشه بندبازان ناشی، سقوط میکنند. از اینرو، دل به زر و زیور مبند. بزرگترین الماس این جهان، آفتاب است که خوشبختانه، بر گردن همه میدرخشد، اما اگر روزی دل به مردی آفتابگونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفتهام که در این خصوص برای تو نامهیی بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را میداند. او برای تعریف “عشق” که معنی آن “ یکدلی” است، شایستهتر از من است. دخترم، هیچکس و هیچچیز دیگر در جهان، نمیتوان یافت که شایستۀ آن باشد دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند.
برهنگی، بیماری عصر ماست. به گمان من، تن تو باید مال کسی باشد که روحاش را برای تو عریان کرده است.
حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام، نامه را پایان میبخشم:
انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا گرسنهبودن، صدقهگرفتن و در فقر مردن، بارها قابل تحملتر از پستبودن و بیعاطفهبودن است.
پدر تو، چارلی چاپلین
Comments are closed.