احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ دوشنبه 26 قوس 1397 - ۲۵ قوس ۱۳۹۷
در زمستان سال ۱۳۴۷ خورشدی، هفت سال داشتم، پدرم درشفاخانه قوای مرکز وظیفه داشت و من در آن روزهای طولانی و سخت زمستان، دندان درد شدم، پدرم صبح زود مرا جهت تداوی به درمانگاه عسکری برد.
شفاخانۀ عسکری قوای مرکز علاوه از بسترهای امراض دیگر سرویس عقلی و عصبی نیز داشت.
من و پدرم صبح وقت از جادۀ انحصارات گذشته و به قوای مرکز رسیدیم، آنروزها هنوز جادهها خامه بودند.
وقتی به شفاخانه رسیدیم، موظفین طبی و نوکریوالهای روز نیامده بودند و دیگر بخشها هنوز بسته بودند، پدرم مرا در بخش عقلی و عصبی و مریضانی که مشکل روانی داشتند، برد، تا آنجا منتظر آمدن داکتران بمانم.
زمستان آنروزها خیلی سرد بود. پدرم مرا به پهرهدار موظف بخش روانی تسلیم کرده و خودش رفت تا داکتر مربوط را پیدا کند.
اتاق مریضان عقلی و عصبی به نظرم خیلی جالب آمد- اتاق بزرگی با تعداد چپرکتهای آهنی یک منزله و دو منزله، پهلو در پهلو، دارای کلکینی که از آنجا روشنی به اتاق تابیده بود. برای اینکه کنج و کنار اتاق تاریک نباشد، گروپهای زیادی در سقف این اتاق روشن بودند و اما آفتاب هنوز به صورت کامل طلوع نکرده بود.
دیوانهها بدون رنگ و ریا مصروف کارهای جالبی بودند. کسی مصروف خواندن قرآن بود، کسی آهنگ میخواند، کسی سر جا نماز نشسته، تسبیح میگفت و شماری هم خواب بودند و تنی چند از این مریضها از سرو صدای آهنگ مریضی شاکی بودند.
با وجود سردی شدید هوا، برف هنوز به شهر و دامنههای کابل نباریده بود. سرباز موظف وقتی مرا دید که خیلی خنک خوردهام، در بخاری را باز کرده و چند کنده چوب را در آتش تیز بخاری اضافه کرد و دقایق بعد اتاق خیلی گرم شد.
یکی از مریضان آمد و به من گفت: مه دیوانه نیستم!
دو تن از مریضان از چپرکتهای یک منزله و دو منزله خود پایین شده و نزد من آمده و احوالپرسی کردند. سرباز موظف در اتاق، روی خود را طرف من گشتانده و گفت: نه ترسی اینها حالا جور شده اند، یکی دو هفته بعد رخصت میشوند.
اما آنها میگفتند: نی ما هنوز خوب نیستیم و همینجه خوش استیم.
دیوانۀ دیگری که از دور ما را تماشا میکرد گفت: اگه زیاد خنک خوردهیی، دستانت را به بخاری بچسپان تا گرم شویی.
یکی دیگری از چپرکت منزل دوم قاه قاه خندیده گفت: او دیوانه چرا دست خوده بچسپانه، دیروز ندیدی که نان را چسپاندند سوخت، آتشه بیرون کنین که گرم شوه.
گویی همه مریضان این درمانگاه در فکر من تازه وارد بودند، فکر کردم آنها را حس تنهایی رنج میدهد، زیرا این بخش جدا از دیگر بخشها بود و کس با اینها داد و حساب نداشت.
مریض دیگری نزدیکم شده آهسته پرسید: تو هم مریض استی؟
من خیلی ناراحت و وارخطا شده بودم، سرباز موظف در حالیکه چوب دراز بهدست داشته، به آواز بلند صدا زد:
او احمقها، دیوانهها، چرا ایقه سرو صدا می کنین، یکی، دو نفر را با چوب دست داشته خود زد و تعدادی با دیدن این وضع دو باره به جاهای خود رفتند و فضا آرام و خاموش شد.
جوان تنومندی که لباس مریضی به قدش کوتاهی میکرد، آهسته از چپرکت نزدیک بخاری پایین خیززده و گفت: چه خوب بچه گک آرام استی، مثل بچه مه، توره چه شده بچه جان!
چرا ایجه آمدهیی؟
این پرسشی بود که خودم را نیز حیران کرده بود که چرا اینجا آمدهام، وقتی اینهمه صحنههای جالب را دیدم، درد دندان فراموشم شد و کاملاً مات و مبهوت مانده بودم.
به دیوانه گفتم: دندانم درد میکند.
سرباز بار دیگر سر دیوانهها پتکه کرده و مریضان خاموش شدند.
یکی از دیوانهها از گوشه اتاق، بلند صدا کرد: کاکا، کاکا، داکتر دندان هنوز خو اس، چرا ایقه وخت آمدهیی!
واقعاً خیلی ترسیده بودم، اگر سرباز ملبس با یونفورم عسکری به نزدیکم نمیبود، ممکن از ترس فرار میکردم.
تازه یکتن از مریضان عقلی و عصبی با مهربانی زیاد، قصهیی از خانواده و فرزندان خود را به من باز گو میکرد که سالها از آنها جدا افتیده بود، اما در همین اثنا پدرم پشتم آمد و من اتاق مریضان را ترک کرده و با پدرم یکجا نزد طبیب دندان رفتم.
Comments are closed.