- ۱۳ دلو ۱۳۹۱
درآمـدن
«از در درآمدی و…» غزل در برت گرفت
«از خود بهدر شدم» که زمین بر سرت گرفت
دریا شد از تلاطم امواج تو جهان
پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت
مثل صدف که منحنی موج را شناخت
پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت
گامت خیال داشت که بگریزد از زمان
هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت
چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد
اول رهات کرد … ولی آخرت گرفت!
پروانهیی شدی و غزل رود رنگ شد
گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت
گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو
جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت
لبهات تشنههای وصالاند؛ ماندهام ـ
پستان چهگونه از دهنت مادرت گرفت!
هرگز یکی دو بوسه به جایی نمیرسد
باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت
باید که بوسه بوسه سواران سرخپوست
یکجا گسیل کرد، سپس کشورت گرفت
آتش بهپا شد از همه سو شد قیامتی
خورشید هم به حکم «اذا… کُوِّرَت» گرفت!
تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید
همراه من زمین و زمان در برت گرفت…
Comments are closed.