احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:پاسکال بروکنر/ برگردان: پیام یزدانجو - ۲۷ میزان ۱۳۹۸
بخش دوم/
امروزه، «مهاجر» جانشینِ پرولتر و چریک شده است: قهرمان جدید قربانیشناسی معاصر. مهاجر هم عصارۀ ستم است و هم سرچشمۀ رستگاری ما. هر ملاحظۀ دیگری را در مورد او باید کنار گذاشت. اجازه نداریم که نظرات خودمان را دربارۀ او داشته باشیم یا تردیدی در خصوص خود او به ذهنمان خطور کند: با وضعیت اسفناک او فقط باید با سخاوت برخورد کرد. بنا به همان منطقی که میگوید کسی که «هویت نژادی» پیدا کرده (racialized) هرگز نمیتواند نژادپرست باشد، این ایده که کسی که میخواهد کشورش را ترک کند و به اروپا بیاید احتمال دارد که دورو باشد و یا دربارۀ هویت یا نیت خودش دروغ بگوید از «جرایم ذهنی» به حساب میآید. خوارداری انسان اروپایی به موازات آرمانسازی از انسانِ بیگانه پیش میرود: کسی که تجسم تمام فضلیتها است. او، در آنِ واحد، هم ستم دیده و سرکوب شده است و هم رهاییبخش و نجاتدهندهیی است که آمده است تا ما را به ناگاه از امن و آسایش و خودخشنودی خویش بیرون بکشد. تنها وظیفۀ ما در قبال پناهجو این است که نقش میزبان مهربان و مستخدم مشتاق را بر عهده بگیریم، تا او بتواند که ما را از بند خودمان و جمعیت رو به کاهشمان برهاند و نجاتمان دهد.
این به معنای «دیگربودهگی» در شکل غایی و افراطی است. از این رو است که نوآمدهگان میتوانند منش اروپایی را رقم بزنند. بحث مهاجرت که میشود، ما اروپاییها هم باید به فکر آبروی خود باشیم و هم باید این فرض را قبول کنیم که نجات و رستگاری ما تماماً در کف دیگران است. جالب این که در اروپا، برخلاف امریکا، اینگونه مسیحیتِ احساساتی به موازات از دست رفتن دین و ایمان پیش میرود. هرچه عمل به آداب دینی بیشتر کاهش مییابد، ما اروپاییها هرچه بیشتر خودمان را به دست آنگونه حُسن نیت و شفقتی میسپاریم که به همان اندازه که مخلصانه و مشتاقانه بوده کژاندیشانه و گمراهانه هم هست. حق با چسترتون بود که «این دنیای نو پر از ایدههای مسیحی کهنه است که عنان از کف دادهاند.» این حال و روز ما است که، از سال ۲۰۱۳ به این سو، به انگارۀ «مهاجر بهسان سیمای مسیح» دل دادیم. این آمیزۀ عجیب تسلیممنشی و پارسایی را شاید بشود «تقدیرگرایی دیگریدوستانه» نام نهاد. سیل ورود مهاجران را نمیشود متوقف کرد: پس باید که با آغوش باز از آنها استقبال کنیم. «دیگری» مثل من نیست: دیگری، دقیقاً به دلیل فقر و فلاکتاش، شعلۀ باشکوه کاستیناپذیری است که در دوردست میدرخشد ــ سیمای انسان بیگناهی که خود را به تجدد و سرمایهداری نیالوده است. از او به عنوان نقطۀ مقابل خودمان تجلیل میکنیم، در تقابل کامل با تمام قصورها و معصیتهای دنیایی که ما در آن ساکنایم.
اما برای استقبال از بیگانگان، خود ما باید در وطن و خانۀ خودمان بیگانه شویم؟ چنان که روزنامۀ لوموند در سال ۲۰۱۳ نوشته بود «مردمان آینده نخودیرنگ و با موهای قهوهیی خواهند بود. فرانسه و دنیا مختلطتر خواهد شد»؟ پیشگویی به کنار، بیایید اصل مطلب را مد نظر بگیریم: وطن دیگر وجود ندارد، وطن من وطن تو است. درست همانطور که در دوران استعمار دیده میشد، این «فرد جدید جهانی» به هیچ سرزمین مشخصی تعلق ندارد. ما باید جامعۀ خودمان را، انگار که مجموعهیی از قطعات لگو بوده، واسازی کنیم و از نو بسازیم. استیلای انسان اروپایی سفیدپوست قدیمی باید در برابر غنای تنوع و گونهگونی تسلیم شود. هویت مهاجران و اقلیتها همیشه مثبت و پیشرو است، و هویت ملتهای قدیمی همیشه ارتجاعی و واپسگرا است.
شگفتی ندارد که مردم اروپا چندان هم از برنامهها و افسانههای مصلحان به شوق نمیآیند: مصلحان این واقعیت اساسی را از خاطر بردهاند که عرضه تقاضا ایجاد میکند. بله، ما باید انسانها را از امواج دریاها بیرون بکشیم، اما این هم فکر بدی نیست که آنها را در وهلهی اول از ترک کردن کشورهای خودشان منصرف کنیم. نجات دادن آدمهای در حال غرق شدن در آبهای ساحلی یک بحث است، و تلاش کردن برای خاتمه دادن به کل «ژئوپولیتیک مرزها» (به تعبیر میشل فوشه) کلاً بحث دیگری است. اینجا هم، مثل همهجا، به ایجاد موازنۀ مناسبی بین پلها و دیوارها نیاز داریم ــ به سطح مناسبی از پذیرشگری که امکان مبادله و مراوده را بدون تسلیم شدن به انتخاب اشتباه بین ملتهای «تماماً باز» یا «تماماً بسته» را فراهم آورد. سخاوت نامسوولانه یا مسوولیت غیرانسانی: آیا چارهیی جز انتخاب کردن یکی از این دو نداریم؟
تغییر دادن بیدرنگ اقلیم و آبوهوا
هر مسألهیی که پیش روی ما قرار میگیرد، احساس میکنیم باید راسخترین و بیانعطافترین راه حل را عرضه کنیم و بعد، هنگامی که موفق به حل مسأله نشدیم، به جان خود میافتیم و خودمان را مجازات میکنیم. نمونۀ دیگری از این «بیشینهخواهیِ اخلاقی» آن چیزی است که حال اسم «وضعیت اضطراری اقلیمی» بر آن گذاشتهایم. استقبالی که از سخنان کنشگر نوجوان سوئدی، گرتا تونبرگ، در ۲۳ جنوری ۲۰۱۹ در مجلس ملی فرانسه شد نمونۀ گویایی است. گرتا، که از ورود او استقبال شد، نمایندهگان را چنان سرزنش و توبیخ کرد که انگار اینها یک عده بچۀ بزهکارند. آن ماجرا به عنوان یکی از خندهدارترین صحنهها در تاریخ جمهوری پنجم فرانسه بهخاطر خواهد ماند.
گرمایشِ جهانی اروپاییها را بر سر یک دوراهه سرگردان گذاشته است: یا شیوۀ زندهگی خودمان را تغییر میدهیم و یا ظرف یکی دو دهه در معرض انقراض عاجل قرار میگیریم. زیستبومگرایی، به معنی دغدغههای مشروع داشتن در خصوص رنجهای جانداران و پسماندهای توسعۀ انسانی، به یک آیین آخرزمانی تبدیل شده است. به بیان عینی و انضمامی، این یعنی که نسلهای آینده فقط دو گزینه پیش رو دارند: یا نابودی گسترده در آیندۀ نزدیک یا متوقف کردن رشد اقتصادی از طریق نوعی رواج شدید کممصرفگرایی در ابعاد بیسابقه. اما این گفتمانِ فاجعهنشان اساسِ ناسازهواری دارد: این ادعا که کارآفرینیِ اقتصادی بیفایده است فقط به بیانگیزه شدن دستاندرکاران کمک میکند. اگر همه محکوم به فاجعهایم، چه فایده که بخواهیم بسیج شویم، رودها و دریاها و دریاچهها را پاکسازی کنیم، و درخت بکاریم، و اقتصاد را کربنزدایی کنیم؟ این آیینِ نومیدی بیش از آن که شعور ما را شعلهور کند، ما را سراسر دلسرد میکند.
Comments are closed.